شهید سید محمد موسوی ناجی از اتباع عراقی ساکن ایران بود. او بارها به عنوان مبلّغ به جبهههای نبرد عراق اعزام شد و در این مأموریت تبلیغی با سپاه بدر عراق همکاری میکرد.
شهید ناجی در سه مرتبه اعزام به عراق به ترتیب در سامرا، العلم و بیجی مشغول کار تبلیغی شد و نهایتاً در 28 تیرماه سال 1394 در بیجی به شهادت رسید تا دومین شهید روحانی مدافع حرم بعد از شهید مالامیری لقب بگیرد. بعد از شهادت این روحانی مجاهد، تروریستهای داعشی در اینترنت با منتشر کردن تصاویر شهدای روحانی با افتخار از اینکه چهار روحانی ایرانی را طی یک سال گذشته در عراق به شهادت رساندند ابراز خوشحالی کردند. آن چه در پی میآید روایت مادرانه راضیه اسلامی از فرزند شهیدش سید محمد موسوی ناجی است.
زندگی جهادی فرزندتان از چه زمانی شکل گرفت؟ گویا سابقه رزمندگی در خانواده شما از قبل وجود داشت؟
من و پدر شهید سال 1368 ازدواج کردیم و صاحب سه پسر و یک دختر هستیم. همسرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و سه سالی در مناطق عملیات حضور داشت. سید محمد در یک خانواده با پیشینه رزمندگی رشد کرد و از همان دوران کودکی یعنی زمانی که تنها 6- 5 سال داشت علاقهمند به اهل بیت بود. برای آنها مداحی میکرد. در همان ایام کودکان همسن و سال را دور خودش جمع میکرد و برای آنها روضه میخواند و واقعیت کربلا را با همان زبان بچگی برایشان تعریف میکرد. کمی که بزرگتر شد علاقهمند به فعالیت در بسیج شد. از همان روزها تا لحظه شهادتش هم یک بسیجی ولایی ماند. از همان دوران کودکی وقتی از شغلش سؤال میکردیم میگفت میخواهم نظامی شوم. سید محمد علاقهمند به خاطرات و روایاتی بود که پدر از دوران جبهه و جهادبرایش تعریف میکرد. با اصرار زیاد از پدر میخواست تا همه اتفاقات و روزهای حضورش را با جزئیات کامل برایش بازگو کند. همیشه هم میگفت مامان کاش من در آن ایام جنگ بودم و پدرشان را درمیآوردم، دقیقاً همین جمله را به زبان میآورد.
پس کاملاً با فرهنگ شهادت آشنا بود؟
بله کاملاً. پدرش جانباز جنگ تحمیلی بود و پسر عموی همسرم هم شهید دفاع مقدس است. همه اینها سید محمد را با مسیر رزمندگی و جهاد آشنا کرده بود. وقتی به آموزشها و مانورهای بسیج میرفت، میگفت مامان کی میشود که این آموزشها و مانورها حقیقی شوند؟ من هم میگفتم خدا نکند روزی جنگ شود. میگفت نه مادر اگر جنگ برای احیا و دفاع از اسلام باشد، من هم میروم تا از دین اسلام دفاع کنم. این دنیا مگر چه است که بخواهیم علاقهمند به آن شویم. باید ببینیم خدا چه را دوست دارد، ما همان را در نظر داشته باشیم. اگر در این راه شهید شدیم که چه بهتر.
شغل شهید چه بود؟
سید محمد علاقهمند به روحانیت و حوزه بود. برای همین به محض اینک دیپلمش را گرفت برای حوزه ثبت نام کرد. چهار سال درس خواند و طلبه شد و بعد هم دو سال رفت تبلیغ. پسرش سید حسین را هم روی پاهایش مینشاند و میکروفن دستش میداد و میگفت میخواهم مداح شود. خیلی علاقهمند به این مسائل بود.
کسی ازخانواده مانع رفتن سید محمد موسوی به جبهه نشد؟
وقتی تصمیم قطعی گرفت که راهی شود، پدرش گفت بمان زمان امتحانات است. بعد از امتحانات برو. گفت نه الان اسلام در خطر است و نیاز به حضور رزمندگان در جبهه مقاومت اسلامی است. من باید برای دفاع بروم. مگر ما از آنها که میجنگند عزیزتریم. در این شرایط زن یعنی چه؟ درس یعنی چه؟ یک بار که رفته بود و آمد مرخصی هنوز مرخصیاش تمام نشده بود راهی شد. گفتم پسرت هنوز خوب تو را ندیده، خانمت همین طور. گفت آنهایی هم که در منطقه هستند و در حال جنگ هستند، زن و بچه دارند آنها هم از اهل خانهشان دور هستند، اگر من نروم آن دیگری هم نرود، پس چه کسی قرار است برود. گفتم پسرت پدر میخواهد گفت این بچه خدا را دارد. امروز هم دقیقاً کربلا و عاشورا تکرار شده است. حقیقتاً دیگر من جوابی نداشتم بدهم، گفتم هر چه تقدیر است همان خواهد شد. همسرش را هم متقاعد کرده بود. میگفت مرگ دست خدا است. اگر قرار به مردن باشد همینجا هم که باشم میمیرم اگر قرار بر ماندن و ادامه حیات باشد در قلب دشمن هم که باشم باز هم میمانم. همسرش صحبتی نکرد و گفت برو به امید خدا هر چه خدا بخواهد همان میشود. سید محمد از سال 1394 در منطقه رفت و آمد داشت. ایشان سه مرتبه به عنوان مبلّغ به جبهههای نبرد عراق اعزام شد و در این مأموریت تبلیغی با سپاه بدر عراق همکاری میکرد. شهید موسوی ناجی در سه مرتبه اعزام به عراق به ترتیب در سامرا، العلم و بیجی مشغول کار تبلیغی بود.
از فعالیتهای جهادی و تبلیغیاش برای شما تعریف میکرد؟
وقتی که میرفت تا آنجا که میتوانست با ما در تماس بود، اما از منطقه و شرایط آنجا حرفی نمیزد. فقط از خودش میگفت و حال و احوالپرسیهای همیشگی. وقتی هم که به مرخصی میآمد فیلمهایی که منعی برای نشان دادن نداشت را به ما هم نشان میداد، از بیمارستانی که در آن بستری بود، از خانهای که چند روز در آنجا محاصره بودند، از دوستان شهیدش و... یکبار گفتم مادرجان دیگر نرو. چهار بار رفتهای بمان. در جواب به من فیلمی را نشان داد که پدر پیری همراه فرزندش در حال نبرد با داعش بودند. تیر به پسر اصابت کرد و شهید شد. پدر فرزند را در آغوش گرفت و پشت خاکریز نشسته بود که خمپارهای آمد و پدر را هم به شهادت رساند. بعد از دیدن این فیلم سید محمد گفت مادر نگاه کن شجاعت این پدر و پسر را، هر دو با هم جنگیدند و شهید شدند. شماها باید اینگونه باشید. باید قوی باشید. نباید اجازه بدهید در انگیزهتان ضعف مستولی شود. اگر بترسیم و هراس داشته باشیم و از این مسئله کناره بگیریم، فردا دشمن به ایران میآید. ما نباید اجازه بدهیم که داعشیها فکر تعدی و تجاوز به ناموس شیعه را در ذهن بپرورانند و به حریم اهل بیت توهین و اهانت کنند. ما و شما نباید اجازه بدهیم.
در آخرین وداعش چه وصیت یا سفارشی داشت؟
آخرین بار با همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند. ابتدا یک نامهای در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما. وصیتنامهاش بود. بعد هم گفت: من میخواهم راهی شوم. جبهه است و هزار و یک اتفاق. شاید این سفر آخرم باشد. بروم و برنگردم. اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند. رهایش کنید تا برود دنبال زندگیاش. اما نگهداری از سید حسین فرزندم بر شما واجب است. تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید. من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچهات نگهداری میکنی. گفت دنیا حیات و ممات است باید وصیت کنم. بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده که هم خودت هم مردم و هم ان شاء الله خدا از او راضی باشد. در اولین فرصت قرآن به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود. میخواهم پسرم جانشین من باشد. من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید. همانجا با پدرش که برای تبلیغ به اهواز رفته بود تماس گرفت و خداحافظی کرد و گفت: من دارم میروم تا شما از تبلیغ برگردید من هم از جبهه بر میگردم.
از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
شب 23 ماه مبارک رمضان سال 94 راهی شد و شب عید فطر بود که با من تماس گرفت و گفت که فردا خودم نماز عید فطر را در حرمین عسکریین(ع) اقامه میکنم. شما از تلویزیون ببینید. بعد هم گفت: مادرجان ان شاء الله همین روزها یک خبر خوشی به شما میدهند. من فکر میکردم ارتقای درجه گرفته است. گفتم خب یک مقداری از آن خبر را الان بگو. اما سید محمد گفت نه من میخواهم سورپرایزت کنم. میخواهم یک مرتبه خبر را بشنوی. طبق گفتهاش روز عید نماز را برگزار میکنند و روز بعد از عید فطر سید محمد به همراه چند نفر از همرزمانش برای کمکرسانی به نیروهای اسلام که در محاصره بودند، راهی میشوند که خودرویشان مورد حمله تروریستها قرار میگیرد. آنها از ماشین خارج شده و ادامه مسیر را پیاده طی میکنند که به تلههای انفجاری برخورد کرده و در نهایت همراه تعدادی از همرزمانش در تاریخ 28 تیرماه سال 1394 به شهادت میرسند.
و عکسالعمل شما وقتی خبر شهادت فرزندتان را شنیدید چه بود؟
وقتی خبر شهادت سید محمد را شنیدم اصلاً باور نکردم که دیگر او را نمیبینم، دیگر صدایش را نمیشنوم، دیگر به خانه باز نخواهد گشت و دیگر... آن لحظه انگار خانه را آتش زدند. همسرش از یک طرف، بچهها از طرف دیگر. . . همه آمده بودند و من فقط گریه میکردم. در آن لحظات سخت و تلخ تنها یاد صحنهای از عاشورا افتادم که اسب امام حسین(ع) بیسوار به سوی خیمهها بازگشت و اهل خانه امام در فقدانش گریه کرده و ناله سر دادند. روز دوم شهادتش از خودش خواستم و گفتم همانطور که رفتی از خدا بخواه که محبتت را از دل من بیرون کند تا بتوانم تاب بیاورم. به لطف شهید صبر زینبی نصیبم شد و آرام شدم. امروز خدا را شکر میکنم که امانت خدا را به بهترین شکل به صاحبش تقدیم کردم.
به آنچه فرزند شهیدتان از شما خواسته بود عمل کردید؟
اولین اقدامی که من بعد از شهادت فرزندم انجام دادم این بود که همسر شهید را به عقد پسر کوچکم درآوردم. با توجه به اینکه همسر ایشان علاقهمند بود که بعد از شهادت پسرم همچنان در خانواده ما باشد و ارتباطشان هرگز قطع نشود، من این کار را انجام دادم. ایشان به من گفت: مادر جان من خاطراتم در این خانه است. نمیخواهم از شما جدا شوم. زمانی که ایشان به عقد فرزند شهیدم در آمد تنها 13 سال داشت. امروز 18 سال دارد و امانتدار تنها یادگار پنج ساله شهید است. همه تلاش من این بود که به سفارش پسرم عمل کنم. در نهایت سعادتی هم شد تا صیغه عقدشان را رهبری قرائت فرمودند.
اگر امکان دارد خاطره دیدار با رهبری را برایمان بگویید.
وقتی سعادت دیدار رهبر نصیب ما شد، آقا بعد از سلام و احوالپرسی از پدر شهید خواستند تا درخواستش را مطرح کند. ایشان هم بحث ازدواج پسر کوچکمان را با همسر شهید مطرح کرد و گفت: درخواست دارم همسر شهید را به عقد پسرم در بیاورید. من در نزدیکی رهبر نشسته بودم، آقا نگاهی به من کرده و فرمودند: مگر چند وقت است که فرزندتان شهید شده است؟ گفتم: پنج ماه و رهبری هم بسیار خوشحال شده و فرمودند احسنت به شما و خانواده که انقدر این مسئله برای شما مهم بود که همسر شهید را در آغوش گرفتید و نگذاشتید پسر شهید و همسر شهید تنها بمانند. رهبر از این اقدام ما خوشحال شدند و صیغه عقدشان را خواندند.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
ما تا یک ماه پیش هیچ هزینهای نه از بنیاد شهید و نه از سپاه و هیچ ارگانی دریافت نکردیم. حتی یک ریال کمک نگرفتیم. تا چند وقت پیش هم نام شهید روی سنگ مزارش حک نشده بود و دو ماه پیش شهادت فرزندم تأیید شد. آن هم بعد از یک سال و شش ماه. من از خدا میخواهم که تا آخر صبر زینبی به من بدهد. ما در مقابل این صحبتها قرار داریم حرفهایی که حتی در مراسم شهیدمان هم آنها را میشنیدیم، حرفهایی که میگفتند اینها حقوق میگیرند. آنهایی که نمیدانند ما با خدا معامله کردهایم. خدا شهید را به من به امانت داده بود و خدا را شکر که امانتش را به بهترین شکل به او برگرداندیم. ما با خدا معامله کردیم. به قول شهیدم که میگفت مادر من کاری میکنم که شما چه در دنیا و چه در آخرت در مقابل مردم و خداوند روسفید شوید. خدا را باز هم شاکرم که لیاقت خانواده شهید مدافع حرم بودن را هم نصیب ما کرد.
امروز خدا را شاکر هستم که فرزندم مسیر زیبای ولایتمداری را انتخاب کرد و رفت. امیدوارم که رهرویی این مسیر را هم خدا قسمت همه ما کند. اما همه شهدا و خانواده شهدا از همه مسئولان دولتی تقاضا دارند که مسائل و مشکلات خانواده شهدا را دیده و بررسی کرده و به نتیجه برسانند. به عنوان نمونه امروز که من با شما همکلام شدهام، فرزند شهید من در حال حاضر شناسنامه ندارد. نوه من سید حسین به خاطر اینکه پدرش از اتباع عراقی محسوب میشد و شناسنامه نداشت او هم شناسنامه ندارد. خیلی تلاش کردیم اما توجهی نشد و بنیاد شهید یا مسئولان مربوطه پیگیری نکرده و پاسخی ندادند.