خانه / نمایش جزییات خبر

می‌گفت دعا کنید من شهید شوم

می‌گفت دعا کنید من شهید شوم
سال ۸۵ یکی از برادرانم در یک تصادف از دست رفت. وقت تشییعش امید گفت: انسیه جان، می‌بینی برادرمان را روی دست می‌برند؟ یک روزی هم من را می‌برند! گفتم این حرفا چیست که می‌زنی؟! گفت حالا می‌بینی... روز تشییع پیکر برادر شهیدم، خیلی‌ها آمده بودند. من همراه با دختر‌های شهید پشت پیکر حرکت می‌کردیم از معراج شهدا تا مزارش در گلزار. نگاه به تابوت می‌کردم و مردمی که او را روی دست گرفته بودند. یاد حرف‌هایش افتادم که می‌گفت: «یک روزی من را هم روی دست می‌برند...»

به محض ورود به شهرک سازمانی پدافند هوایی ارتش، چشمم به جمله‌ای دوخته می‌شود که با خطی ساده نوشته‌اند «به خانه مدافعان آسمان خوش آمدید.» حس و حال عجیبی دارم. قدم به قدم با خود مرور می‌کنم که اینجا قدمگاه مردان غیوری است که همیشه سر به آسمان دارند. آری! اینجا قدمگاه عاشقان است. مأمن دلاورانی، چون رمضانی‌ها، علیزاده‌ها، نجفی‌ها و سلطانی‌فردهاست... اینجا بر حق است اگر فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ، کرده باشی... مردان پدافند سپری آهنینند برای مردمان‌شان میان شلیک موشک و پهپاد و گلوله جان نثارانه می‌ایستند. همان‌ها که هنرشان دیدن نادیدنی‌هاست، علم شلیک به سایه‌هاست. مأموریت‌شان پایش مداوم آسمان است و شناسایی تهدید پیش از ظهور و شلیک به ظلم پیش از آنکه جان بگیرد... میان همین افکار و زمزمه‌هایم نسیم خنکی می‌وزد تا شاید هوای گرم را جبران کند. من نگاهم را از ساختمان‌های ساده و بی‌آلایش شهرک پدافندی بر نمی‌دارم. چه کسی باور می‌کند، پشت این دیوار‌های ساده و سیمانی مردان بی‌ادعایی زندگی می‌کنند که همیشه در دفاع از کشور مقدم‌ترینند. مردانی که در جنگ ۱۲روزه، آنگاه که رژیم صهیونیستی، آتش به آسمان کشور گشود، ستون آسمان را زیر آماج حملات ددمنشانه دشمن نگاه داشتند. امروز قرارمان برای همکلامی با اهل خانه شهید پدافندهوایی ارتش «امید رمضانی» است و نوشتار زیر ما حصل همکلامی ما با خانواده این شهید است.

همسر شهید

خودکار بیت‌المال!
وارد خانه شهید که می‌شوم، همسر شهید آغوش محبت می‌گشاید و اهل خانه به استقبال می‌آیند. عکس‌ها و تصاویر شهید در و دیوار خانه ساده و بی‌آلایش‌شان را مزین کرده است. مهربانند و صمیمی. همسر شهید اهل روایت است. او از روز‌های آغاز همسنگری‌اش می‌گوید. از نبودن‌هایی که با ایثار زنانه و مادرانه به خوبی پر می‌شد. از مأموریت‌های گاه و بی‌گاه که دل در دل‌شان نبود. از توصیه‌های شهید برای روز‌های نبودنش. او می‌گوید: من همسر شهید امید رمضانی هستم. ۲۸ سال با هم زندگی کردیم. ما با هم همسایه بودیم. من تا حدودی با زندگی نظامی‌ها آشنا بودم و می‌دانستم که نبودن‌های‌شان در خانه بیش از بودن های‌شان است. مأموریت می‌روند و کارشان سخت است. چون از امید شناخت داشتم، قسمت شد که با هم ازدواج کنیم. لطف خدا بود که سعادت همراهی با امید نصیبم شد و زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم. ماحاصل زندگی من با امید، دو دختر به نام‌های هانیه ۲۳ ساله و هیلیا ۱۵ساله است. همسرم واقعاً به کارش علاقه داشت و بسیار صبور بود. رابطه خیلی خوبی هم با بچه‌ها داشت. تمام سعی من این بود که او هیچ نگرانی بابت خانه، زندگی و بچه‌ها نداشته باشد. با اینکه بسیار مسئولیت‌پذیر بود، اما بیشتر مسئولیت‌ها را خودم قبول کرده بودم تا با خیال راحت به کارش برسد. خیلی حواسش به بیت‌المال بود. یک بار یک خودکار کنار کامپیوتر گذاشته بود، برداشتم. سریع آمد و خودکار رو از من گرفت و گفت: «دست به این نزن. اشتباهی با خودم به خونه آورده‌ام، باید ببرمش، مال اداره است.» من به عنوان همسرش فکر می‌کنم، ایشان به خاطر چند ویژگی به این مقام رسید؛ عاشق امام‌حسین (ع) و اهل نماز اول وقت بود و اینکه هیچ تعلقی به مال دنیا نداشت؛ اخلاق خیلی خوبی هم داشت. امید اعتقاد زیادی به ولایت‌فقیه و حضرت‌آقا داشت. همیشه درباره ایشان و در مورد سخنرانی‌های‌شان برای ما صحبت می‌کرد. حالا خیلی دلتنگش می‌شوم. هنوز هم باور نکرده‌ام که شهید شده و با خود فکر می‌کنم که در مأموریت است و برمی‌گردد. 

شهادت به دست اشقیا
از آرزوی شهادت همسرش هم روایت می‌کند. از درخواست دعا برای شهادتش. او می‌گوید: «آرزوی شهادت داشت و چند بار در این مورد با من صحبت کرده بود. می‌گفت دعا کنید که من شهید شوم. من هم به خاطر بچه‌ها که ناراحت می‌شدند، بهانه می‌آوردم. یک بار سر نماز بودم، آمد و گفت برای من دعای شهادت کن من جدی نگرفتم. گفت حالا که بچه‌ها نیستند، بهانه نکن. دعا کن من لیاقت شهادت را داشته باشم. گفتم هنوز خیلی زود اس ت. خواست خدا هر چه باشد، همان می‌شود، اما فکر نمی‌کردم این اتفاق به این زودی بیفتد. آن هم به دست اشقیا‌ترین‌ها.» وقتی وضعیت مردم غزه را می‌دید، می‌گفت: «کاش می‌شد به کمک شان بروم.» خیلی نگران‌شان بود. من پرسیدم: «واقعاً می‌روی؟» گفت: «فقط منتظرم رهبر فرمان بدهد برای جنگ با اسرائیل.»

تو به آرزویت رسیدی
همسر شهید صبورانه از دیدار و وداع آخر روایت می‌کند: «وقتی با پیکر شهید دیدار کردم، گفتم واقعاً رفتی و ما را تنها گذاشتی؟ من باورم نمی‌شود! خودت می‌دانستی که شهید می‌شوی و به آرزویت رسیدی.» من خواب شهادتش را چند سال پیش دیده بودم. رفتم سر مزاری که سه شهید کنار هم بودند. یکی از آن مزار‌ها برای همسرم، شهید رمضانی بود. بعد از شهادتش، وقتی برای تدفین رفتیم، از شهر ما فقط همسر من شهید شد. بعد دیدم دو مزار کنار مزار همسرم آماده کرده‌اند، برای دو شهید دیگر و گفتند: «دو شهید دیگر هم برای این اطراف هستند که می‌خواهیم کنار شهید رمضانی تدفین کنیم.»

مادر شهید

خدا می‌بیند و ناراحت می‌شود
واگویه‌های مادرانه‌اش از سبک زندگی شهید حکایت دارد. از تولد فرزند اول خانه می‌گوید. از امیدی که نامگذاری‌اش جان تازه به اهل خانه رمضانی‌ها می‌بخشد: «من منور بهبودی، مادر شهید امید رمضانی، ۶۷ سال دارم. اصالتاً اهل بم کرمانم، اما سال‌هاست که در مشهد زندگی می‌کنم. شش فرزند دارم و امید فرزند اول من بود. دوران کودکی امید به آرامی گذشت او بسیار صبور و سر به زیر بود. همسرم انسان معتقدی بود. هر زمان که خانه بود نماز‌های یومیه ما به جماعت برگزار می‌شد. شاید کمتر کسی باور کند که امید قبل از رسیدن به سن تکلیف، شروع به گرفتن روزه‌اش کرد. هفت سال داشت. من نگرانش می‌شدم. می‌گفتم مادرجان بیا! افطار کن باز روزه بگیر، می‌گفت نه مادر! خدا می‌بیند و ناراحت می‌شود. خوب به یاد دارم پدرش وقتی متوجه شد او روزه‌اش را کامل گرفته است، رفت و برایش یک تفنگ اسباب بازی خرید. بعد از افطار وقتی تفنگ را به امید داد، او خیلی خوشحال شد و گفت مادر من این را نگه می‌دارم. می‌خواهم خلبان شوم و با همین تفنگ آدم بد‌ها را بکشم. از همان دوران کودکی علاقه داشت که نظامی شود، نقش‌هایی که در عالم کودکی بازی می‌کرد، هم همین‌ها را نشان می‌داد، یا خلبان بود یا پلیس.»

کفش‌هایی که جا ماند!
مادر شهید می‌گوید: «در دوران مدرسه خیلی مظلوم و آرام بود. خیلی شوق درس خواندن داشت. روز اول مدرسه لباسش را پوشید و کیفش را برداشت، آنقدر عجله کرد که پابرهنه به سمت مدرسه دوید. (مدرسه نزدیک خانه‌مان بود) یک دفعه متوجه شدم، کفش‌هایش جا مانده. رفتم مدرسه و کفش‌هایش را دادم. گفتم چرا پابرهنه آمدی؟ گفت مادر آنقدر ذوق آمدم داشتم اصلاً یادم رفت. یک روز از مدرسه آمد و خودکاری به دست داشت، گفتم این را از کجا آوردی؟! گفت کنار در مدرسه پیدایش کردم. گفتم نباید برمی‌داشتی! مال ما که نبود! گفت من می‌خواهم صاحبش را پیدا کنم. خودکار را برد مدرسه و صاحبش را پیدا کرد. اینقدر به حق‌الناس اهمیت می‌داد. وقتی که به دبیرستان رسید در روز‌های تعطیلی به کمک پدرش می‌رفت و کمک حال پدرش می‌شد. پدرش معتقد بود که بچه‌ها باید کار کنند، زحمت بکشند که در سختی‌ها بتوانند توانمند باشند.» 

سرباز امام زمان (عج)
مادر شهید از ورود فرزندش به ارتش اینگونه روایت می‌کند: «از همان دوران دبیرستان علاقه زیادی داشت که نظامی شود. تا اینکه آگهی استخدام ارتش را دید. بسیار خوشحال شد. آن زمان ۱۶ سال داشت و در دو رشته امتحان داد و هر دو را هم قبول شد. زمانی هم که برای آخرین بار از او خداحافظی کردیم، ۱۶ سال داشت. زمانی هم که ۱۷ ساله شد، برای اولین بار به خانه برگشت، یعنی به مدت یک‌سال خانه نیامد. ما کلاً از او هیچ خبری نداشتیم، نه تلفنی نه چیزی. بعد از یک سال ناگهانی خودش آمد و گفت:، چون آموزشی بودم، نمی‌خواستم بیایم و سختی دوره‌ها بهانه‌ای شود که دیگر به ارتش برنگردم، ماندم و تحمل کردم که نکند جا بزنم. ما هم راضی بودیم، چون خودش خیلی علاقه داشت و به خدا سپردیمش. همانجا هم درسش را ادامه داد تا کارشناسی ارشد. از همان زمانی که وارد نظام شد، سعی کرد سرباز خوبی برای امام‌زمانش باشد.»

هوای خانواده را داشت
مادر می‌گوید: «امید بعد از استخدام در ارتش، ازدواج کرد. دختر همسایه‌مان را برایش در نظر گرفتیم. خانواده‌ای خوبی بودند. الحمدلله عروس خوبی هم نصیب‌مان شد. آنها بعد از ازدواج برای همیشه به تهران رفتند. چند سالی می‌شود که پدرش به رحمت خدا رفته است. در تمام این مدت امید تلاش کرد که جای خالی پدرش را برای من پر کند و واقعاً هم پر کرد. نه تنها برای من برای همه برادر‌ها و تنها خواهرش این‌طور بود. خیلی حس مسئولیت داشت. همیشه آنها را توصیه می‌کرد به ایمان و ادامه تحصیل. به خواهرش وابستگی زیادی داشت. اگر خواهرش را ناراحت می‌دید غصه می‌خورد. از لحاظ مالی هم کمک حال خانواده بود. اگر مشکلی داشتیم امید بود که کمک دست ما می‌شد. هوای خانواده را داشت و خیلی مظلوم، زحمتکش و فداکار بود.»

کسب رزق حلال و عاقبت بخیری
مادر شهید می‌گوید: «پدرش اهل کسب رزق حلال بود و این را به بچه‌ها یاد داده بود. خیلی دوست داشت بچه‌ها روی پای خودشان بایستند و نان بازوی خودشان را بخورند. می‌گفت لقمه حلال بر عاقبت بخیری بچه‌ها تأثیر دارد. مدتی هم پدرشان در جبهه بود. امید پدرش را الگوی خودش قرار داد. پای خاطرات پدر از دوران جبهه می‌نشست و به نبودنش در آن دوران غبطه می‌خورد. به پدرش می‌گفت کاش می‌توانستم در آن دوران باشم و کاش من هم شهید می‌شدم. پدرش می‌گفت نوبت تو هم می‌رسد. غصه نخور، ولی باید زندگی‌ات را پیش ببری. حالا که نه جنگ است و نه چیزی. ان‌شاء‌الله یک روزی برای کشورت مفید خواهی شد. اسمش را هم «امید» گذاشت و می‌گفت باید امید به آینده داشت. می‌گفت امید، نور و روشنایی می‌آورد؛ امید همانطور که پدر می‌خواست روی پای خودش ایستاد.»

کاش من هم مادر شهید می‌شدم
برای اینکه من ناراحت نشوم از شهادت زیاد صحبت نمی‌کرد، اما وقتی جنگ تحمیلی ۱۲ روزه شروع شد و با هم تلفنی صحبت کردیم به من گفت: «مادر دعا کن، دیگر دارم به آرزویم می‌رسم، اما من فقط گریه کردم. حقیقت این است که من هشت ماه قبل از جنگ خوابی دیدم. در خواب وارد زیارتگاهی شدم. در حال زیارت، مادران شهدای هشت ساله جنگ تحمیلی را دیدم. نمی‌دانم وقتی جایگاه‌شان را دیدم، خیلی به حال‌شان غبطه خوردم. با خودم گفتم‌ای کاش من هم مادر شهید می‌شدم. این فکر یک لحظه آمد در ذهنم و بعد برگشتم. همانجا صدایی از داخل ضریح به من گفت شهادت پسرت مبارک باشد. از خواب پریدم. اذان صبح شده بود. با خودم گفتم این چه خوابی بود؟ با خودم تعبیری خوب برایش کردم و از یادم رفت تا زمانی که این جنگ آغاز شد و امید شهید شد. روز تشییع پیکرش یاد آن خواب افتادم.»

«انا لله و انا الیه راجعون»
مادر از دیدار آخر با فرزندش می‌گوید. آخرین مرتبه‌ای که همدیگر را دیدیم، عید قربان بود. از همسرش خواسته بود که مهیای سفر شوند. من خیلی تعجب کردم. با خود گفتم چرا این وقت سال دارد می‌آید؟ وقتی هم که آمد، یک حالت دیگری داشت. من دلشوره عجیبی داشتم. به امید گفتم چرا این موقع سال؟! گفت اگر ناراحتی برگردم؟! گفتم نه خیلی هم خوشحالم، ولی هیچ موقع این زمان به دیدار مادر نمی‌آمدی؟! بعد گفت دلم تنگ شد و آمدم. همان روز خیلی کار انجام داد. باغچه را مرتب کرد. برای انگور‌های حیاط داربست زد و بعد از سه روز برگشتند تهران و کمی بعد جنگ شد. او با آغاز جنگ خانواده‌اش را پیش ما فرستاد و بعد هم که خبر شهادتش را به ما دادند. همکارش وقتی از پشت گوشی به من گفت حاج خانم خدا صبرتان بدهد. امید شهید شد، دیگر نتوانستم چیزی بگویم، فقط گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون.»

اشک بر امام حسین (ع)
مادرانه‌هایش به پایان همکلامی مان می‌رسد و می‌گوید: «من در زلزله بم کل فامیل، پدر، مادر و برادرم را از دست دادم و پسر دومم در سن ۲۷ سالگی بر اثر تصادف از دنیا رفت. همسرم ۱۷سال دیالیز شد و چهار سال پیش او را هم از دست دادم. من خیلی در زندگی سختی دیدم، ولی خدارا شکر می‌کنم خدا جواب سختی‌های من را با شهادت پسرم داد. حالا راست قامت ایستاده‌ام و از حضرت زینب (س) خواستم از صبر خودشان هم به من بدهد. خدا را شاکر هستم و آرامش عجیبی هم دارم. اگر گریه می‌کنم و اشکم می‌ریزم فقط به خاطر امام‌حسین (ع) و اهل‌بیت (ع) است. خوشحالم که پسرم در این مسیر قدم گذاشت. امانت خدا را در راه خودش تقدیم کردم.»

دختر شهید

پدر دوست خوبی بود
حالا دیگر نوبتی هم که باشد نوبت دختر شهید است. اینجا لفظ دختر‌ها بابایی‌اند برایت معنا می‌شود. او می‌گوید: «من هانیه هستم، دختر اول شهید رمضانی. ۲۳ سال دارم و روانشناسی خوانده‌ام. من و پدرم یک رابطه خیلی دوستانه و صمیمی با هم داشتیم. بابا کلاً رابطه‌اش با بچه‌ها خیلی خوب بود؛ همبازی‌شان بود و با آنها وقت می‌گذراند. با منم همینطور بود، یعنی وقت زیادی را با هم صرف تماشای انیمیشن، بازی فکری و صحبت‌کردن می‌کردیم. مثل دو دوست بودیم. پدر مشاور خوبی بود. سعی می‌کرد خیلی منطقی و بدون قضاوت به من کمک کند. آگاهی‌اش تو همه زمینه‌ها بالا بود. وقتی راجع به یک موضوعی بحث می‌کردیم، سعی می‌کرد خیلی علمی و منطقی من را قانع کند. اگر موفق نمی‌شد، می‌گفت مطالعاتت را انجام بده، بازهم اگر سؤالی داشتی از من بپرس. ایشان مثل یک راهنما بودند که مسیر درست را نشان می‌دادند.»

شفاعتت می‌کنم
همه عشق پدرانه‌اش میان کلمات، سطور و چشمانی که گاه و بیگاه بغض‌آلود می‌شود، حس می‌شود و می‌گوید: «خیلی وقت‌ها به من می‌گفت دعا کن من در راه درست شهید شوم، شفاعتت را می‌کنم. پدرم خیلی آدم متواضع و صمیمی بود. اصلاً در زندگی‌اش نشانه‌ای از تکبر و غرور دیده نمی‌شد. اهل کار خیر بود. هر کاری از دستش برمی آمد برای بقیه انجام می‌داد.» از محاسنش شناختمش! دلتنگی از لابه لای خاطراتش فریاد می‌زند، او از روزی می‌گوید که از مشهد تا تهران آمد تا در معراج شهدا، پیکر بابا را شناسایی کند. در کل مسیر همش می‌گفتم: «ان‌شاءالله برسم و ببینم که اصلاً بابای من نیست.» ته دلم یک امیدی داشتم که شاید اشتباهی شده باشد، ولی وقتی رسیدم و دوباره دیدمش، از محاسنش شناختمش و دیگر مطمئن شدم؛ و حالا خیلی خوشحالم که باعث افتخار کشور، خانواده و همه ما شد. می‌دانم که جای او خوب است. قطعاً دلم خیلی برایش تنگ می‌شود، ولی می‌دانم که همیشه کنارم هست. خیلی وقت‌ها خوابش را می‌بینم که می‌آید و می‌گوید: «اصلاً نگران نباش، من پیش شما هستم. من نرفته‌ام، من زنده‌ام، اصلاً غمگین و ناراحت نباش.»

خواهر شهید

کتابخانه شهید
حرف‌های خواهرانه، اما عطر دلتنگی دارد. او می‌گوید: «من خواهر شهید امید رمضانی، سه چهار سال از برادرم کوچک‌ترم. امید در دوران راهنمایی یک کتابخانه کوچک داشت. یک کمد پر از کتاب‌های بچگی‌مان. با همدیگر کلی کارت درست می‌کردیم و به هر کتاب یک شماره می‌دادیم. بعد در یک دفتر می‌نوشتیم که هر شماره متعلق به کدام کتاب است. بچه‌های محله می‌آمدند و از ما کتاب به امانت می‌گرفتند، مثلاً یک روزه یا هفته‌ای. بعد دوباره آن را برمی‌گرداندند. بعد از رفتن او به ارتش، من این کار را ادامه دادم و بعد‌ها که از آن محل رفتیم، آن کتاب‌ها را به مدرسه‌ای که درآن درس می‌خواند، هدیه کردیم.»

پناه و امیدم بود
همه خلق و خوی برادر میان اشک‌های خواهر شهید با بغض روایت می‌شود؛ ما دوران بچگی خیلی خوبی با هم داشتیم. برایم یک پناه و امید بود. به ما می‌گفت: «سعی کنید در زندگی همیشه وفای به عهد داشته باشید. هر جا قولی دادید، سر حرف‌تان بمانید. این نصیحت من به شماست. ما خیلی با هم صمیمی بودیم، به طوری که اصلاً دلم نمی‌خواست فکر کنم یک لحظه از هم جدا می‌شویم. من مشهد بودم و امید تهران، اما در هر کاری با او تماس می‌گرفتم و به من مشورت می‌داد. خیلی با او درد دل می‌کردم. مانند دو دوست صمیمی بودیم. یک مدت شعر می‌گفتم، بیشتر وقت‌ها زنگ می‌زدم و شعرهایم را برایش می‌خواندم. او هم به من می‌گفت خوب است یا ایراد دارد. بسیار اهل مطالعه بود.» 

یک روز من را می‌برند!
خواهر شهید می‌گوید: «سال ۸۵ برادرم در یک تصادف از دست رفت. وقت تشییعش امید گفت انسیه جان، می‌بینی برادرمان را روی دست می‌برند؟ یک روزی هم من را می‌برند! گفتم این حرفا چیست که می‌زنی؟!» گفت حالا می‌بینی... روز تشییع خیلی‌ها آمده بودند. من همراه با دختر‌های شهید پشت پیکر حرکت می‌کردیم از معراج شهدا تا مزارش در گلزار. نگاه به تابوت می‌کردم و مردمی که او را روی دست گرفته بودند. یاد حرف‌هایش افتادم که می‌گفت: «یک روز هم من را روی دست می‌برند....»

۲۶ اَمرداد ۱۴۰۴
جوان آنلاین |
تاریخ انتشار: ۲۶ اَمرداد ۱۴۰۴
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید