خانه / نمایش جزییات خبر

ماجرای شناسایی پیکر شهید کلاهدوز به روایت فرزندش

ماجرای شناسایی پیکر شهید کلاهدوز به روایت فرزندش
در جریان بمب‌گذاری در دفتر نخست‌وزیری در روز هشت شهریور ۱۳۶۰ که منجر به شهادت شهیدان رجایی، باهنر و برخی دیگر از مسئولین شده بود. یوسف کلاهدوز که در آن زمان قائم‌مقام سپاه پاسداران بود...
 متن زیر بخشی از کتاب «مژه‌های سوخته» به قلم «حامد کلاهدوز» است که شامل خاطرات مربوط به انفجار ساختمان نخست وزیری در روز هشتم شهریور ۱۳۶۰ و جلب رضایت شهید کلاهدوز از همسرش برای شهادت است. 

«در جریان بمب‌گذاری در دفتر نخست‌وزیری در روز هشت شهریور ۱۳۶۰ که منجر به شهادت شهیدان رجایی، باهنر و برخی دیگر از مسئولین شده بود. یوسف کلاهدوز که در آن زمان قائم‌مقام سپاه پاسداران بود ریشش سوخته بود. همین‌طور مژه‌ها و کمی ابروهایش.

سرش درد می‌کرد. به متکا‌های داخل پذیرایی تکیه داده بود و حسابی دمغ بود. در آخرین لحظه با رجایی رو در رو بود و حالا انگار جامانده بود. بمب که منفجر شده بود، یوسف از روی صندلی به طرف در اتاق جلسه پرتاب شده بود و بیرون افتاده بود.

دیده بود که کشمیری کیفش را کنار رجایی گذاشت و شنیده بود که گفت: برگه‌ها جامانده و رفت برگه‌ها را بیاورد. بمب در کیف کشمیری بود؛ درست بین رجایی و باهنر. از اینکه خودش جان سالم به در برده بود؛ ناراحت بود. ناراحت بود که لابد لیاقت همراهی با رجایی و باهنر را نداشته.

توی خودش بود و حرف نمی‌زد. فکر می‌کرد شاید زهرا راضی به رفتن او نبوده و برای زنده ماندنش دعا کرده است. صدایش کرد. کنارش نشست و برایش حرف زد. آنقدر گفت و گفت که چشم‌های زهرا‌تر شدند.

زهرا از همین می‌ترسید؛ استخاره هم که خوب آمده بود. گفته بود سختی‌هایی دارد که باید صبر کنید و به خدا توکل کنید. یوسف ادامه داد و می‌دانست که گیر کارش همین‌جا و همین لحظه است. همین لحظه که با دیدن اشک زهرا دلش می‌لرزد و فکر و خیال یتیمی بچه‌ها و بیوگی زهرا در سرش می‌چرخد، درست در همین لحظه باید تیر خلاص را بزند و از قید تعلق رها شود.

یوسف خیسی چشم‌های زهرا را دید و باز ادامه داد. آنقدر که اشک چشم‌های زهرا سرازیر شد و با لب‌های لرزان گفت «من راضی‌ام! من راضی‌ام! تو را به خدا بس کن.»

رضایتی از سر ناچاری

یوسف ساکت ماند تا زهرا آرام شود. بعد دوباره پرسید. این بار می‌خواست از دل زهرا مطمئن شود. نیازی به اصرار نبود. کافی بود به چشمان زهرا نگاه کند و دستش را در دستش بگیرد و فشار بدهد؛ دل و زبان زهرا یکی می‌شد.

زهرا آب دهانش را که حالا کمی شور شده بود فرو داد و سرش را تکان داد. رضایتی از سر ناچاری. کدام زن است که به از دست دادن شوهری که دوستش دارد، راضی باشد؟

یوسف موضوع را عوض کرد و حرف دندان‌پزشکی را پیش کشید. نوبت‌های قبلی‌اش را لغو کرده بود و دکتر خودش به خانه زنگ زده بود که این مشتری ما کجاست؟ پانسمان دندانش داشت می‌ریخت و زهرا قول داده بود که این هفته هر جور شده است، یوسف را راهی دندان‌پزشکی کند.

یوسف گفت «تو از وضعیت دندان‌های من خبر داری؟»

- «چطور باید خبر داشته باشم؟»

- «می‌دانی چند تا پرکرده دارم یا می‌دانی این بالا، یکی از آسیاب‌ها را کشیده‌ام؟»

یوسف دهانش را باز کرد و دندان‌هایش را نشان داد. گفت «پرکرده‌ها را بشمار. چند تا پرکرده دارم؟»

زهرا سرش را جلو آورد و نگاه کرد و شمرد. دو تا آسیا آن بالا و یکی هم سمت چپ که خالی بود و پانسمان شده بود. یکی از دندان‌های نیش بالایی هم یک خال سفید داشت که دکتر گفته بود؛ چیز مهمی نیست. گفت: «دیدم، خوب!»

یوسف می‌خواست ماجرای شناسایی تشخیص هویت رجایی و باهنر را تعریف کند که منصرف شد. گذاشت یک روز دیگر و یک موقعیت دیگر. جسد سوخته رجایی را همسرش از روی دندان‌هایش شناسایی کرده بود و یوسف فکر کرده بود بد نیست زهرا هم شکل و ترتیب دندان‌های او را با دقت دیده باشد.

یک ماه بعد که یوسف در سانحه هواپیمایی سی- ۱۳۰ شهید شد؛ یکی از چیز‌هایی که شناسایی جسدش را کامل کرد؛ نگاه زهرا به فرم دندان‌های او بود. زهر ا تائید کرد که این جسم سوخته (در برگه گواهی فوت نوشته بود: سوختگی در حد زغال) یوسف است. بعداً هر بار که زهرا چشمش به متن گواهی فوت می‌افتاد، به کلمه زغال که می‌رسید، حالش بد می‌شد.»

منبع.

کلاهدوز، حامد، مژه‌های سوخته (روایتی از زندگی شهید یوسف کلاهدوز)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم ۱۳۹۴، صفحات ۱۴۰، ۱۴۱.

۸ مهر ۱۴۰۲
خبرگزاری دفاع مقدس |
تاریخ انتشار: ۸ مهر ۱۴۰۲
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید