یک شب مادربزرگم خانه ما شام اومد و نشست و در این مورد صحبت کرد. مادربزرگم گفت من میگم الهام رو به الیاس بدید هرچیزی هم شد من قبول میکنم و من تقصیرکارم. چون من میدونم که اینها خوشبخت میشن.
شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» از شهدای استان قزوین در سال ۵۳ در روستای «امیرآباد نو» شهرستان بوئینزهرا به دنیا آمد و در تاریخ ۴ آذرماه سال ۹۴ در سن ۴۱ سالگی به شهادت رسید. وی شیرمردی خندهرو، بذلهگو، شوخطبع، پرهیجان، پرهیاهو و در عین حال صاف و زلال بود که شوخیها و شلوغکاریهایش تمامی نداشت. بعد از خدمت سربازی که وارد سپاه شد، سربهزیری، متانت، وقار و کمحرفی از ویژگیهای او شد. او برای دفاع از حرم و حریم بیبی زینب (س) بیتاب شده بود.
در چهارم آذر سال ۱۳۹۴ «حمید سیاهکالی مرادی»، «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» در نبرد با گروههای تکفیری در سوریه شهید شدند و پیکر مطهر شهیدان سیاهکالی مرادی و شیری به میهن بازگشته است و تاکنون اثری از پیکر مطهر شهید الیاس چگینی بدست نیامده و مفقودالاثر مانده است.
لحظه شهادت او به روایت فرمانده گردانی که شهید چگینی در آن حضور داشت چنین روایت شده است: در ادامه پیشرویمان به دیوار نیمه آواری رسیدیم که بچهها را زیر آن به صف کردم. به بچهها اشاره کردم دونفر دونفر بیایند و بدون اینکه بدانم دست الیاس را گرفتم و شروع به دویدن کردیم. الیاس که تیربارچی بود، ناگهان دستم را در حین دویدن رها کرد و به سمت ساختمانهای مورد هدف به سرعت دوید که ناگهان پایش به تله انفجاری برخورد کرد و در اثر انفجاری مهیب به شهادت رسید. وقتی به عقب برگشتیم متوجه شدم آن کسی که دستش را گرفته بودم، الیاس بوده است. علیرغم این که نیروها خواستند پیکر ایشان را بیاورند اما موفق به این کار نشدند و پیکر مطهر شهید در همان محل شهادت ماند. با خانم الهام اینانلو شویکلو، همسر شهید گفتگوی مفصلی داشتیم که در چند قسمت تقدیم شما میشود...
**: شما با شهید فامیل بودید؟
همسر شهید: ما باهم دختر خاله و پسرخاله ناتنی هستیم. در واقع خاله من در زلزله فوت میکنند و پدر آقا الیاس میروند برای خودشون همسری میگیرند که مادر آقا الیاس هستند. ما تا قبل از خواستگاری با هم هیچ ارتباطی نداشتیم و روابط بزرگترها با هم دیگر بود و بچهها با هم ارتباطی نداشتند که الان من بخواهم خاطرهای از آن دوران داشته باشم و بگویم. وقتی مسئله خواستگاری آقا الیاس از من در خانواده مطرح شد من چون ذهنیتی و شناختی از الیاس نداشتم در نتیجه هیچ انتظاری هم نداشتم. چون اصلا آقا الیاس را تا به آن روز ندیده بودم و تصور و تصویری هم از چهره او نداشتم. عامل این ازدواج شناخت خوب خانوادهها از همدیگر بود چون هر دو طرف کاملاً روی هم دیگه شناخت داشتند.
**: یعنی هیچ تصویری از ایشان در ذهنتان نبود؟
همسر شهید: فقط این را میدانستم که با برادرم همکلاس بودند و با ایشون خیلی دوست بودند و تنها تصویر من از چهره الیاس این بود که یکبار آمده بود دم در و با داداشم کار داشت. یک شلوار سیاه مشکی پوشیده بود و پیراهنش هم سفید بود که انداخته بود روی شلوارش و سرش هم پایین بود و وقتی در زد من رفتم در رو باز کردم. منو که دید گفت ببخشید داداشتون هستن؟ خیلی مؤدبانه و آرام بدون اینکه به من نگاه کنه؛ من هم گفتم نه نیستند. و رفت. و این تنها میزان شناخت اولیه من از الیاس در منزل قبلی پدری ام بود.
**: کلا به ازدواج فکر میکردید؟
همسر شهید: واقعیتش اینه که من اصلاً هم به ازدواج فکر نمیکردم چون فکرم دائم دنبال درس و مشق بود تا اینکه جرقه خواستگاریها مطرح شد و باعث شد من به مسئله ازدواج فکر کنم. من از کلاس اول دبیرستان خواستگار داشتم ولی به همه شون جواب رد داده بودم. آقا الیاس بخاطر اینکه برادرشون دیر ازدواج کرده بود به احترام برادرش ازدواج نکرد. در واقع آقا الیاس آخرین خواستگارم بود که من بهش جواب مثبت دادم. بعداً که نامزد کردیم و به همدیگه محرم شدیم به آقا الیاس گفتم: شما که منو ندیده بودی چطور اومدی خواستگاریم؟ برگشت به من گفت: بعدا که قضیه ازدواج مطرح شد و خانواده اصرار میکردند ازدواج کنم تو توی ذهنم اومدی بعنوان اولین نفر و من هم ماجرا را به خانوادهام گفتم. وقتی اسمتو گفتم همه به من گفتند آفرین! چه انتخاب خوبی! با اینکه دیر اقدام کردی ولی گزینه ات برای زندگی خیلی عالیه. با همون یکباری که اومده بودم و با همون یک نیم نگاه دلم موند پیشت...
این حرفها رو که زد پیش خودم گفتم: یا یک نیم نگاه ببین چه دلش مونده پیشت؟ خیالت راحت باشه و با خیال راحت بهش تکیه کن. چقدر آروم شدم با این حرفهایی که پیش خودم گفتم و محکم خودم رو در کنارش حس کردم.
**: ماجرای خواستگاری چطور انجام شد؟
همسر شهید: پدر آقا الیاس یک روز آمدند و مطرح کردند که من را برای پسرش الیاس میخواهد خواستگاری کند و بعد از اینکه رفت پدر و مادر و برادرم نشستند و دراین باره صحبت کردند من گفتم: من چون سنم کوچیکه فعلاً نمیخوام ازدواج کنم و میخواهم درس بخونم. دفعه بعدی که پدرالیاس آمد برای گرفتن جواب پدرم گفت که الهام میخواد درس بخونه و فعلا نمیخواد ازدواج کنه ولی خانواده من خیلی راغب به این ازدواج بودند چون خانواده آقا الیاس خیلی متدین بودند و خانواده سالمی بودند؛ اینقدر که میتونم بگم در روستا از این نظر زبانزد هستند.
آن موقعها هم چون من سنی نداشتم و تقریباً ۱۶ سالم بود و در مقطع دوم دبیرستان درس میخوندم و اصلاً به اینطور چیزها فکر نمیکردم و خیلی جا خوردم وقتی خانواده آقا الیاس آمدند و این موضوع را مطرح کردند و چون خیلی خجالتی بودم رفتم یک جایی در منزل و پنهان شدم. خانواده راضی بودند ولی به خواسته من احترام گذاشتند و جواب رد دادند.
**: یعنی همه چیز داشت منتفی می شد؟
همسر شهید: بعد از دوماه که به خانه جدید کوچ کردیم یک شب مادربزرگم خانه ما شام اومد و نشست و در این مورد با پدر و مادرم صحبت کرد. مادربزرگم گفت من میگم الهام رو به الیاس بدید هرچیزی هم شد من قبول میکنم و من تقصیرکارم. چون من میدونم که اینها خوشبخت میشن... بابام برگشت گفت آخه زوری که نیست؛ دختره میگه من نمیرم. ولی مادربزرگم میگفت نه، بشینید باهاش حرف بزنید. حالا من داشتم همه حرفهاشونو خوب گوش میدادم. مادربزرگم میگفت بشینید باهاش حرف بزنید این دختر خودشو مشغول به درس کرده و بهانه میاره؛ حیفه اینجور پسر رو از دست بدید.
اون شب اینقدر توی گوش بابام خوندش که بابام قبول کرد. منم صدا کردند و نشوندند و باهام حرف زدند. منم میگفتم قبول دارم هم آقا الیاس و هم خانواده اش خیلی خوب و سالم هستند ولی من آمادگیشو ندارم. ولی مادربزرگ و پدر و مادرم میگفتند تو برو مطمئن باش ضرر نمیکنی. در واقع من هم شناختی از آقا الیاس نداشتم. آخر سر گفتم باشه و قبول کردم که مادربزرگم رفته بود و به خانواده آقا الیاس خبر را داده بود که اینها اومدند که پدر و مادر آقا الیاس بودند و در جلسه اول خواستگاری به صورت رسمی بله رو از من گرفتند و قرار صیغه رو گذاشتند و صیغه موقت بینمون جاری شد.
**: چرا جواب بله رو دادید؟
همسر شهید: دلیل اینکه من جواب بله دادم دو تا چیز بود: اول اینکه خانواده شون و خودشون خیلی متدین و سالم بودند و دوم اینکه آقا الیاس شغلش پاسدار و سپاهی بود. اینها برام خیلی ملاک بود و من به شغل ایشون خیلی علاقه داشتم چون میدونستم که محل کار انسان تو روحیاتش خیلی تاثیر داره و این دوتا موضوع دلایل من برای جوابم به آقا الیاس بود.
**: از روز خواستگاری هم برامون تعریف کنید...
همسر شهید: روز خواستگاری هم وقتی اومدند من بخاطراینکه خیلی خجالتی بودم با آقا الیاس توی اتاق نرفتم. مادرم گفت اگر میخواهید با هم حرف بزنید بلند شید برید توی اتاق. من هم میگفتم نه، من حرفی ندارم. آقا الیاس هم همینطوری بود. همون جلسه اول کار تموم شد و قرار و مدارها گذاشته شد. چون پدرم به پدر آقا الیاس خیلی احترام میگذاشت و در نتیجه بدون هیچ حرفی اولین جلسه کار تموم شد. هرچی پدرشوهرم گفتند، پدرم قبول کردند.
حتی وقتی که صیغه عقد رو خوندند مادرم به مادر آقا الیاس گفتند ببین این هیچی بلد نیست راه مدرسه رو رفته و اومده خورده و خوابیده. توی خونه من هیچ کاری نکرده؛ از الان بگم خودت باید همه چیز رو بهش یاد بدی. مادر آقا الیاس هم گفتند: این دختر از من و تو هم زرنگتر میشه. پدرم هم برگشتن گفتند: این دختر کنیز شماست حاج قوچعلی آقا. این حرف رو که پدرم زد من خیلی ناراحت شدم. اونها که رفتند به پدرم گفتم: بابا! این چه حرفی بود زدی؟ من توخونه شما هیچ کاری نکردم اونوقت از الان از همین اول کار برگشتی به اونا میگی این کنیز شماست!؟ پدرم گفت: دخترم من اینارو میشناسم دیگه الکی که نمیگم کنیز! اینا مطمئن باش تورو به کنیزی نمیبرند. یک نگرانی درونم به وجود آمده بود که آرام نمیشدم.
**: نگران چه چیزی بودید؟
همسر شهید: حاج آقاشریفی امام جماعت مسجد روستا اومد برای خونده صیغه وقتی کنارهم نشستیم تا صیغه رو بخونه، حاج آقا شریفی متن صیغه رو خوند اون هم به عربی. فکر میکردم اگر جواب بله را بگم دیگه اون دلشوره لعنتی تموم میشه اما باز هم نشد کم که نشد؛ بلکه بیشتر هم شد. اینقدر که وقتی رفتند طاقتم طاق شد از آن همه دلشوره و نگرانی و ریختم هرچه که در درونم بود رو کردم به خانواده ام و پدر و مادرم و با گریه گفتم: آره دیگه بخندید! با حرص و عصبانیت رفتم توی اتاق و محکم پشت سرم اونو بستم و قفلش کردم.
هرچی اومدند در زدند و صدام کردند جواب ندادم فقط میخواستم دنبال یه جای دنج و آروم باشم تا بتونم اون دلشوره و نگرانی رو بهش غلبه کنم. داشتم از اون دنیای زیبایی که از دوران کودکی تا دوران نوجوانی برای خودم ساخته بودم جدا میشدم و وارد دیک دنیایی میشدم که فقط خودم نبودم و نفر دیگری هم بود که قرار بود اون هم شریکم در ساختن یک دنیای جدیدتری باشه و قرار بود من دنیای قبلیم رو فراموش کنم و از ذهنم پاکش کنم.
بهمن ماه ۱۳۸۲ این اتفاق افتاد که از روز خواستگاری تا روزی که بینمون صیغه عقد موقت جاری شد فقط ۱۰ روز طول کشید که بعد از اون هم ۱۰ روز طول کشید که کارهای عقد دائم رو انجام بدیم و یک جشن نامزدی مختصری برگزار شد و در اون جشن صیغه عقد دائم بینمون جاری شد و ما رسماً شدیم زن و شوهر.
۷ ماه نامزد موندیم و شهریورماه سال ۱۳۸۳ هم مراسم عروسیمون برگزار شد و من دیگه درس نخوندم تا چندسال بعد.
**: زندگی رو در کجا شروع کردید؟
همسر شهید: ما اوایل زندگیمون دوسال و ۹ ماه خونه پدرآقا الیاس زندگی کردیم توی یک اتاقی که تموم زندگیمونو توی اون جمع کرده بودیم ولی خوردن و خوراکمون رو با پدرشوهرم بودیم و من چیزی درست نمیکردم و سر سفره اونها بودیم آقا الیاس بایستی ۶ ماه ماموریت میرفتند کرج که ۳ ماهش قبل عروسی بود و ۳ ماه دیگه اش هم افتاد بعد از عروسی و من توی این مدت خیلی تنها بودم چون پدرشوهرم و مادرشوهرم پیر بودند و من میگفتم این ماموریت هم تموم بشه بعد مراسم عروسی رو بگیریم ولی آقا الیاس میگفت نه پدرم دوست نداره نامزدی مون خیلی طول بکشه و میگه هرچی زودتر باید عروسم بیاد خونه خودش.
**: تفاوت سنیتون چقدر بود؟
همسر شهید: اوایل زندگی به روحیات همدیگه خیلی آشنا نبودیم. باوجود اینکه ۱۴ سال با هم تفاوت سنی داشتیم اما چون اشتراکات زیادی با هم داشتیم و تقریباً روحیاتمون به هم نزدیک بود خداروشکر خیلی زود با هم کنار اومدیم. هرکاری هم که میخواستیم بکنیم با مشورت هم بود. یک روحیه صاف و ساده ای داشتیم. مثلاً آقا الیاس به من میگفت من دوست ندارم توی حریم خونواده مون دروغ بیاد چون دروغ باعث میشه خیلی از مشکلات پیش بیاد و به مسائل زندگیمون اضافه بشه و بعد هم گفتند من سرباز آقام و هرجایی که دستور بدن باید برم و اختیارم دست خودم نیست. هرجایی که آقا امر کنن حتی اون طرف مرزها هم باشه باید جونمونو بگیریم دستمون و بریم.
**: این حرفها برای شما سخت نبود؟
همسر شهید: خدایی چون من عاشق شغلش بودم اصلاً برام مهم نبود. اوایل زندگیمون مواقعی که نبود خیلی بهم سخت میگذشت و من تنها بودم یه روز از کرج بهم زنگ زدند و گفتند چی کار میکنی گفتم هیچی تنهام و دلم هم خیلی گرفته است. بعد ناهار بود و سرظهر بود که تماس گرفته بودند. عصری بود که دیدم اومدند و من هم تعجب کردم و گفتم به خدا راضی نبودم بخاطر من این همه راه رو پاشی بیای و آقا الیاس هم گفت نه، من هم دلم طاقت نیاورد و دلم میخواست بیام و پیش تو باشم. واقعاً اگر آقا الیاس نبود من نمیتونستم اون روزهای تنهایی رو تحمل کنم.
**: مادر آقا الیاس چطور بودند؟ رابطهتان خوب بود؟
همسر شهید: یه روز مادر آقا الیاس برگشت به من گفت: آقا الیاس به من گفته مامان اگر الهام خواستش بره خونه مادرش بذارید بره چون من نیستم و اون تنهاست و دلش خیلی میگیره و با شما هم رودربایستی داره و بهش هیچی نگید و خلاصه مادرش به من میگفت که آقا الیاس خیلی سفارش تو به من میکنه.
**: الیاس چی داشت که اینطور بهش علاقهمند شده بودید؟
همسر شهید: آقا الیاس یه دل خیلی بزرگ و صاف و ساده مثل آئینه داشت و میتونم بگم باطنش خیلی زیباتر از ظاهرش بود و خیلی هم مهربون بود. خیلی دست و دل باز بودند و دست و دل بازیشون توی زندگی خیلی بارز و برجسته بود. اگر من میگفتم صد هزار تومن بهم پول بده همیشه بالاتر از اون چیزی که میخواستم میداد ولی برای خودش اینجوری نبود و به خودش سخت میگرفت. برای من و بچهها اصلاً کم نذاشت و ذره ای کوتاهی نکرد.
**: الیاس چی داشت که اینطور بهش علاقهمند شده بودید؟
همسر شهید: آقا الیاس یه دل خیلی بزرگ و صاف و ساده مثل آئینه داشت و میتونم بگم باطنش خیلی زیباتر از ظاهرش بود و خیلی هم مهربون بود. خیلی دست و دل باز بودند و دست و دل بازیشون توی زندگی خیلی بارز و برجسته بود. اگر من میگفتم صد هزار تومن بهم پول بده همیشه بالاتر از اون چیزی که میخواستم میداد ولی برای خودش اینجوری نبود و به خودش سخت میگرفت. برای من و بچهها اصلاً کم نذاشت و ذرهای کوتاهی نکرد.
حتی زمانی که میخواستیم خونه مون رو درست کنیم خیلی زیر بار قسط و قرض رفتیم و وام هم گرفتیم و درآمدش طوری نبود که بخواد همه اینها رو پوشش بده ولی برای اینکه به من و بچه مون سختی نده میرفت توی مزرعه داداشش کار میکرد و اینطوری بود که من اصلاً در خونه ایشان سختی و مضیقهای از نظر مالی ندیدم. اینقدر به ما رسیدگی میکرد و زندگی رو در رفاه و راحتی قرار داده بود که بعضی مواقع هم که میگفت پول ندارم میگفتم من باور نمیکنم تو پول نداشته باشی مگه میشه؟
ولی برای خودش اینطوری نبود؛ لباسهایش رو اینقدر میپوشید که پاره بشه بعد میرفت یه لباس دیگه میخرید.
**: خاطرهای هم از این رفتار و سیره دارید؟
همسر شهید: یه روز که رفته بودیم خونه مادرم وقت نماز که شد آقا الیاس میخواست بره مسجد و اتفاقاً هم خودم رفتم راهش انداختم و قرار بود برای شام برگردند خونه مادرم. نگو با برادرهام قرار گذاشتن که همین که اومدم توی خونه آقا الیاس رو وارد خونه کردند و بردند توی یکی از اتاقها و گفتند الیاس تو هیچی نگو؛ میخواهیم ببینیم الهام نظرش درباره تو چیه؟
الیاس هم قبول کرده بود. من هم از همه جا بیخبر رفته بودم توی اتاقی که کنار اتاقی بود که آقا الیاس توش مخفی شده بود و داشت به حرفهامون گوش میکرد. با مادرم و خواهرم نشسته بودیم و حرف میزدیم که برادرهام هم از راه رسیدند و وارد اتاق شدند و گفتند میدونی چیه الهام؟ ما هیچ از این الیاس خوشمون نمیاد. خیل اخلاقاش خاصه خیلی خسیسه. این دیگه کیه؟ شروع کردند به اجرای فیلمشون که از زیر زبون من حرفی بکشند که علیه الیاس باشه.
من هم جبهه گرفتم و گفتم: نهخیر اصلاً اینطور نیست. اولاً که شماها حق ندارید پشت سر آقا الیاس اینجوری حرف بزنید بعدش هم که شما دست گذاشتید روی نقطه ضعف من چون آقا الیاس هر ایرادی هم که داشته باشه ولی اصلاً خسیس نیستن. ماشاءالله دلشون دریاست. و خلاصه اونها بد میگفتن و من هم تا میتونستم فقط از آقا الیاس دفاع میکردم و همه حرفهایی که میزدم حرفهایی بود که از ته دلم میگفتم و واقعیتها رو بیان میکردم و اصلاً هم بزرگنمایی توی حرفهام نداشتم.
من که نمی دونستم آقا الیاس اونجاست که یه دفعه یکی از برادرهام رفتن و دست آقا الیاس گرفتن و آوردندشون که با دیدنش حسابی جا خوردیم و خیلی خندیدیم. بعد از اینکه آقا الیاس رفتند و ایندفع دیگه واقعی بود، رو به برادرهام کردم و گفتم دستتون درد نکنه اگر من یه حرفی علیه آقا الیاس میزدم چی میشد؟ گفتند نه بابا، اینجوری نیست؛ ما هم تو رو میشناسیم هم الیاس رو؛ شماها پشت سر هم هیچ وقت بد نمیگید. اینم بگم که آقا الیاس خیلی ذوق کرد وقتی اومد توی اتاق و گفت دستت درد نکنه واقعاً برام سنگ تموم گذاشتی.
**: فاطمه خانم کی به دنیا آمد؟
همسر شهید: خدا فاطمه خانوم رو توی خونه جدیدمون بهمون داد. سه ماه بعد از اینکه به خونه جدیدمون که ساخته شده بود، آمدیم، به دنیا اومد. شرایطمون هم خیلی سخت بود ولی ما طوری زندگی میکردیم و به خودمون سخت نمیگرفتیم که سختیمون زیاد نشه چون آقا الیاس از زمان نامزدی شروع به ساخت خونه کرده بود و خیلی هم وام و قرض گرفته بود و سه سال طول کشید تا خونه مون رو ساختیم و ما وقتی فاطمه خانوم به دنیا اومد توی یک اتاق از این خونه داشتیم زندگی میکردیم و هنوز اتاقهای دیگه کامل نشده بود و اینجوری جامون هم تنگ شده بود.
آقا الیاس خونه رو زود ساخت که ما بیاییم توی این خونه و توی اتاق خونه پدرشون نباشیم که سخت باشه، البته خونه خیلی نواقص داشت و تا تکمیل شدنش کار زیادی داشت. ۱۴ خرداد ۱۳۸۶ اومدیم توی این خونه و فاطمه خانوم ۳۱ مرداد به دنیا اومد.
**: رابطه پدر دختریشان چطور بود؟
همسر شهید: بچه اول بود و دختر و آقا الیاس هم خیلی ذوق میکرد و فاطمه خانومش رو خیلی دوست داشت و این عشق و دوست داشتن دخترش اینقدر زیاد بود که وقتی گفت میخوام برم سوریه من جا خوردم و خیلی تعجب کردم. همهش با خودم میگفتم الیاس چطوری تونسته از فاطمه اش دل بکنه و بره؟ وقتی میخواست بره سوریه یه عکس کوچیک از فاطمه خانوم با خودش برد و اینقدر به دخترش وابسته بود.
**: اسم فاطمه خانم را چه کسی انتخاب کرد؟
همسر شهید: اسمش رو خودش انتخاب کرد و اسم پسرش محمد رو هم خودش انتخاب کرد و من هم با توجه به شناختی که از روحیاتش داشتم مخالفتی برای انتخاب اسم نکردم که همین انتخاب اسم نشونهای از باورها و اعتقاداتمون به ساحت مقدس اهل بیت (ع) بود. من هم با او هم نظر بودم و کاملاً موافق.
**: پس کلا بچهدوست بود...
همسر شهید: بله، آقا الیاس خیلی بچه دوست داشت خیلی زیاد. حتی یکبار میگفت من دلم میخواد بچه زیادی داشته باشیم؛ دوتا دختر دوتا پسر. حالا که خدا به ما یک فاطمه و محمد داده دلم میخواد یک عباس و زهرا و یا حسین و زینب هم داشته باشیم. من واقعاً به این موضوع اعتقاد دارم که آقا الیاس استاد تربیت بودند و در این زمینه به تربیت دخترشون فاطمه خانوم خیلی حساس بودند و دقت نظر داشتند و در این زمینه من خیلی در برابرش ضعیفم. خیلی غبطه میخورم که توی تربیت بچههام، دستتنها موندم. من با این ویژگی شخصیتی همسرم خیلی خوشحال بودم و دلم خوش بود که میتونم بهش تکیه کنم ولی خب... روش تربیتی شون بیشتر عملی بود. برعکس من که بیشتر با زبان سعی در تربیت دخترم داشتم و آقا الیاس اعتقاد داشتند که باید با عمل بچه رو تربیت کرد.
**: در مورد نمازشان هم برایمان بگویید...
همسر شهید: آقا الیاس سعی میکرد جایی مهمانی میرفتیم و بیرون از خانه نمازش یا به جماعت باشه در مسجد و یا اگر نمیشد در اتاق و تنها بود و جلوی جمع نماز نمی خوند؛ ولی در منزل حتما نمازهایش را جلوی چشم بچههامون انجام میداد و هدفش هم این بود که بچه اش نماز خوندن پدر و مادرش رو ببینه.
موقع اذان و نماز هم صدای تلویزیون رو یک مقداری زیاد میکرد که بچههامون بفهمند که وقت نمازه و میرفت وضو میگرفت و سجادهاش رو پهن میکرد و آماده اقامه نماز میشد. بعد نماز هم سریع سجاده اش رو جمع نمی کرد. شروع میکرد به دعا و نیایش و حرف زدن با خدا و اینقدر زیبا و قشنگ این کارها رو انجام میداد جلوی بچههاشون و میگفت: خدایا، ممنونم که به من تن سالم دادی تا بتونم تو رو صدا کنم و بتونم برای تو نماز بخونم، خدایا، چقدر من آرامش پیدا میکنم وقتی نماز میخونم و چقدر این نماز خوندن من باعث میشه که مشکلاتم حل بشه. همه این حرفهای با خدای خود را پیش بچهها میگفتند.
محمد خیلی کوچک بود و متوجه نمی شد ولی فاطمه خانوم خیلی خوب میفهمید و هنوز هم به سن تکلیف نرسیده بود و همه اینها تاثیرات زیادی روی روحیه دخترم گذاشت. از من هم میخواست که اینطوری باشم و فقط با حرف و زبان به بچهها مطلبی را آموزش ندهم چون میگفت حرفزدن تاثیرش روی افراد زیاد نیست و من میخوام بیشتر عملی باشد. من میخوام برای دخترم در حجاب الگو باشی و قبل از اینکه فاطمه به سن تکلیف برسه با نماز آشنایش کنی. از تو میخواهم با فضای مسجد آشنایش کنی و او را هر وقتی که میروی به مسجد ببری و بیاوری و با خودت به هیئت ببری و بیاری. اینطوری نباشد که وقتی به سن تکلیف رسید به دخترمان بگویی بلند شو نماز بخون چون اون موقع هیچ وقت به حرفت گوش نمیده. باید قبل از اینکه بچهها به سن تکلیف برسند با اونها کار کنی.
**: پس حتما به حجاب دخترها هم خیلی حساس بودهاند.
همسر شهید: در مسئله حجاب هم خیلی حساس بودند. همیشه به من میگفت من حجاب شما رو خیلی دوست دارم. حجابت اینقدر زیبا و با متانته که من انرژی میگیرم و باعث تقویت روحیه ام میشه. میگفت میخوام برای دخترم الگو باشی.
امربه معروفش درباره حجاب هم زیاد بود و همیشه به من میگفت دلم میخواد اینقدر توی این قضیه خوب و بینقص عمل کنی که من اگر خواستم در هر جمعی و هر جایی از حجاب صحبتی کنم پشتم به تو گرم باشه.
۱۲ خرداد ۹۲ بود که محمد به دنیا اومد. زمانی که متوجه شده بودیم قرار است فرزند دیگری داشته باشیم و جنسیتش هم هنوز مشخص نبود آقا الیاس میگفت: این بچه دوممان، پسره و اسمش هم محمد. من هم میگفتم: آقا الیاس توروخدا اینطوری نگو. از کجا معلوم پسره؟ میگفت: من که نگفتم حتما اینطوریه، من دلم میخواد بیشتر سالم باشه ولی حدسم میگه به احتمال خیلی زیاد پسره. همون طوری هم شد. وقتی محمد دنیا اومد خیلی خوشحال بود چون هم طعم دختردارشدن رو چشیده بود و هم طعم پسردارشدن رو.
خب هر گلی یه بویی داشت برای خودش ولی با محمد نتونست ارتباطی برقرار کنه چون وقتی که میخواست بره سوریه محمد دو و نیم سالش بود.
**: اما معلوم است که به بچههایشان خیلی علاقه داشتند...
همسر شهید: از سر کار که میاومد خونه هرچقدر هم که خسته بود حتما قبل از اینکه بخواد غذا بخوره با بچهها حدود نیم ساعت بازی میکرد بعد میاومد مینشست سر سفره و بعد از غذا هم استراحت کوتاهی میکرد و دوباره با بچهها شروع به بازی میکرد. در واقع بچهها مال ایشون بودند تا زمان خواب. به خاطر اون روحیه بشاش و خندهرویی و شوخطبعی که داشت خیلی با بچهها سر و کله میزد و به همین دلیل بچهها بیشتر با او مانوس بودند تا با من.
محمد تازه دوسالش شده بود که یک روز صبح بعد از رفتن آقا الیاس به محل کار عکس پدرشو از کیفم بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدنش و اینقدر این کار رو کرد که گریهاش گرفت و من احساس کردم که دلتنگ آقا الیاس شده. برای اینکه آرومش کنم زنگ زدم به آقا الیاس و با خودم گفتم اگر محمد با باباش صحبت کنه آروم میشه؛ وقتی با باباش صحبت کرد عکس اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد و گریههای محمد خیلی زیادتر شد و لحظه به لحظه بیقرارتر و ناآرامتر. بردمش دم در خونه توی حیاط و دائم میگفتم محمد ببین داره بابا میآد؛ ببین اومد. محمد هم با نگاهش دنبال باباش میگشت و وقتی باباش رو نمی دید به گریههاش ادامه میداد. اون روز تا زمانی که آقاالیاس از کار برگرده نتونستم محمد رو بیارم داخل خونه چون اصلاً آروم نمی گرفت و موندم دم در.
هیچ وقت این صحنه رو یادم نمیره وقتی که محمد در آغوش آقا الیاس جا گرفت بلافاصله آروم شد و آقاالیاس هم حالتش یه جوری شد. بهش گفتم: میبینی؛ محمد از صبح داشت به خاطر شما اینجوری گریه میکرد. خیلی بچهها رو باخودش بیرون میبرد. ما هروقت میخواستیم بریم خونه پدرم، آقا الیاس حتما باید محمد رو میبرد به گاوداری پدرم که گاوها رو به محمد نشون بده و بعد بیاردش داخل خونه.
چند وقتی بعد از ایام شهادت و نبودن آقاالیاس یک روز محمد خیلی دلتنگی پدرش رو کرد. شب بود و محمد اینقدر با گریه میگفت بابا، بابا که همونطوری خوابش برد. صبح که بیدار شد رفت خونه عمهاش چون جایی باید میرفتم و کارداشتم بردمش گذاشتمش و آمدم. به عمهاش گفته بود عمه دیروز بابا اومد منو بغل کرد منو با خودش برد گاوداری گاوها رو به من نشون داد و دوباره منو آورد خونه. و این اوج دلتنگی محمد برای باباش بود و چقدر هم زود این دلتنگی اثرش رو گذاشت و آقا الیاس اومده بود به خوابش.
**: تعریف کلی شما از آقا الیاس، چیست؟
همسر شهید: اگر من بخواهم از آقا الیاس یک تعریفی داشته باشم به عنوان یک مرد خونه، باید بگم که همون طور که میگن نماز ستون دینه، مرد هم ستون خانه و خانواده است. این موضوع رو یه روز با خواهرش در میان گذاشتم و بهش گفتم من نمیخوام به مردهای دیگر بیاحترامی کنم. خیلی مردها رو دیدم توی زندگیهای مختلف اطرافیانم ولی آقا الیاس یه چیز دیگه است. حالا نمیدونم بخاطر مهربانی بیش از حدشون بوده، دل بزرگشون بوده، این صمیمیته و این صداقته و اینها میتونم بگم نشونههای یک مرد کامله.
**: آقا الیاس اهل مطالعه هم بود؟
همسر شهید: ایشون بیشتر مطالعاتش مرور رساله بود؛ قرآن میخوند و کتابهای دیگر خیلی کمتر بهش میپرداخت و این دوتا رو خیلی میخوند و مداومت داشت. گاه گاهی هم نهج البلاغه رو میخوند و کتابهای کاملی در تقویت و تکمیل بنیانهای فکری و اعتقادی داشت به نظر خودش.
به اشعار استاد شهریار خیلی علاقه داشت و کتاب دیوان شعرش رو همیشه میخوند. چون اشعار استاد شهریار به زبان ترکی بود و آقاالیاس علاقه زیادی داشت. میخوند اشعار رو و به من میگفت تو برام معنیش رو بگو و تاکید زیادی داشت که من همیشه شعرهای استاد رو بخونم.
**: ماشا الله خوب با جزئیات یادتون هست...
همسر شهید: از آقا الیاس حرفها و خاطرههای زیادی توی ذهنم دارم ولی بعد از شهادتش دچار یه جور حواس پرتی شدم که تموم حرف رو توی ذهنم جمع میکنم بگم ولی پای گفتنش که میرسه رشته کلام از دستم درمیره و یادم میره و اصلاً هم دیگه یادم نمیاد بعد از آقا الیاس اینطوری شدم. و درکل حرف زدن برام سخت شده تا این حد که خیلی مواقع اطرافیانم ازم پرسیدن دیروز کجا رفته بودی و یا چه کار میکردی اصلاً یادم نمیاد.
**: گویا آقا الیاس در جریان فتنه ۸۸ هم کارهای زیادی داشت و ماموریتهای زیادی میرفت.
همسر شهید: زمانی که اغتشاشات سال ۸۸ در تهران اوج گرفت و جرقهاش زده شد آقا الیاس بصورت داوطلبانه رفت تا حضور داشته باشد برای مقابله با عوامل فتنه. من هم بعد از رفتنش کارم شده بود نشستن مداوم پای تلویزیون و دنبال کردن اخبار. چون ماموریتش هم داخل کشور بود خیلی حساس و نگران نبودم و مثل همه ماموریتها خیلی عادی میدونستم میرفت و برمیگشت. ولی آقا الیاس خیلی ناراحت بود و غصه میخورد. میگفت چرا باید در داخل کشورم چنین اتفاق تلخی بیفته؟ اینهایی که اومدن توی خیابون کسانی هستن که هم وطنهای خودم هستن، چرا باید اینجوری بکنن و به خودشون و کشورمون خسارت بزنن؟ واین خیلی اذیتشون میکرد.
میگفت خیلی از اینهایی که اومدن توی خیابون خودشون هم نمیدونن برای چی اومدن و هیچ دلیلی برای حضورشون ندارن بیشتر اینها فریب دشمنان و منافقین رو خوردند که سالهاست برای نابودی نظام و کشور دنبال بهانه هستند. خیلی از اینها حرفهایی که میزنن سروته نداره.
آقا الیاس میگفت خیلی از این اغتشاشگرها که معلوم بود حال و روزشون چیه به بچههای سپاه و بسیجیها و مردمی که برای مقابله با اونا اومده بودن میگفتن شما از اسرائیلیها هم بدترید! درحالی که اسرائیل داشت از اونا حمایت میکرد نه از ما. میگفت توی این اغتشاشات توی بعضی از خیابونها فتنهگرها بشکههای داغ قیر رو از بالای پشت بامها روی سر مردم و مخصوصاً ما رو که میدیدند میانداختند و پرتاب میکردند و خیلی صحنههای وحشتناکی تعریف میکرد. گفتن این مطالب هم براش خیلی سخت بود.
**: و احتمالا در شمالغرب کشور هم ماموریتهایی داشتند...
همسر شهید: حضورش در عملیات مقابله با پژاک هم زمانی رفت که فاطمه خانوم دخترم ۴ سالش بود. این دوتا عملیات و ماموریتی هم که رفته بود خیلی روحیه اش بالا بود و اصلاً من هم نگران نبودم و مثل همه ماموریتهاش بی خیال و راحت بودم و میگفتم داخل کشوره و برمیگرده که ۱۶ روز اونجا بود. شجاعتش هم خیلی زیاد بود چون ایمان خیلی بالایی داشت و اصلاً در وجودش قبل از هررفتنی احساس ترس و نگرانی نمیدیدم. ولی وقتی که رفت سردشت من چند روز بعدش یه خوابی دیدم.
اون موقع قرار بود که من در یک زمان مشخص شده از قبل بهش زنگ بزنم. قبل از نماز صبح بود که خواب دیدم شهید شده. وقتی بیدار شدم صدای اذان صبح میآمد. نماز رو که خوندم خیلی نگران بودم و دائم ذکر میگفتم و رازونیاز میکردم که سالم باشه و وقت زنگ تلفن برسه و من زنگ بزنم و همش خداخدا میکردم. وقت تماس که رسید و زنگ زدم و صداشو که شنیدم آروم شدم. خوابم رو براش تعریف کردم. گفت: آره این خوابت زمانی تعبیر میشد که من میرفتم برای عملیات ولی لغو شد چون قرار بود ما حملهای علیه مواضع پژاک انجام بدیم که نشد و حالا من سالمم.
دلیلش هم این بود که اون تپه رو کاملاً از پایین تا بالا مینگذاری کرده بودند و قرار بود ما اونجا رو بگیریم ولی از مینگذاریش خبر نداشتیم. صبح که شد و وقت عملیات همین که خواستیم حمله کنیم اعلام کردند لغو شده و نرید. بعد از مدتی دیدیم اون طرف تروریستهای پژاک اومدن پایین تپه و تمام مینهایی رو که کار گذاشته بودند جمع کردن و بردن و اونجا بود که فهمیدیم اگر حمله کرده بودیم همون پایین تپه میرفتیم روی مینها ویک نفرمون هم سالم برنمی گشت. وقتی هم که برگشت چقدر افسوس میخورد و میگفت لیاقت نداشتم شهید بشم خوش به حال شهید جعفرخانی. خوش به حالش که رفت و شهید شد. دائم از ایشون میگفت.
**: بعد از این ماجراها بود که حرف رفتن به سوریه به میان آمد؟
همسر شهید: برنامه رفتن به سوریه هم گویا مدتها بود که مطرح بوده ولی هرگز اونو مطرح نمی کرد و بعد از دوماه مطرح شدن در تیپ و قطعی شدن کارهاش اومد به من گفت که میخوام برم. دقیقاً ۲۰ روز مونده بود به رفتنش که اومد و موضوع رو مطرح کرد و در خانواده ما علنی شد. ۲۱ آبان روز اعزامش بود. من اولش بخاطر بچهها مخالفت کردم چون بالاخره ما بزرگترها درک داریم و میدونیم اینها اهدافشون چی بوده و برای چی دارن میرن ولی بچه که اینطور مسائل رو متوجه نمیشه. مخالفتی نداشتم در کل ولی مخالفت کم من هم بخاطر بچهها بود. من خیلی شهدا رو دوست داشتم و هروقت که مداحی و یا تصاویر مربوط به شهدا از تلویزیون پخش میکردن مینشستم پای تلویزیون و گریه میکردم و میگفتم خدایا آخه این شهدا کی هستند که داری بهشتت رو بهشون هدیه میدی؟ اینا چه کساییاند؟ و خیلی به حالشون حسرت میخورم.
وقتی هم که مسئله رفتن به سوریه پیش اومد و با اون مخالفت، یه وقت به خودم اومدم و با خودم گفتم: داری چیکار میکنی؟ تو همون کسی هستی که همیشه غبطه شهدا رو میخوردی. حالا یه کسی توی خونوادهات پیدا شده که میخواد همون راه رو بره اونوقت تو میخوای سد راهش بشی!؟ یه جرقهای بود توی ذهن من و این رو هم توی ذهنم گذاشتم کنار.
به آقا الیاس گفتم ببین دلتنگیهای خودم هست و من هم این دلتنگیها رو میذارم کنار. درواقع وقتی رفت من پا روی این دلتنگیها و احساساتم گذاشتم و اونها رو له کردم و همه این مسائل رو بهش گفتم. گفت تو فقط توکل کن به خدا. گفتم خب حالا همه اینا هیچی و به کنار. حرف مردم رو چی کار کنم؟ گفت: باز هم میگم فقط به خدا توکل کن. چون از قدیم میگن: با خدا باش و پادشاهی کن **: بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
اینها رو که گفت دلم قرص و محکم شد و آروم گرفت. میدونستم سخته و خیلی هم سخته ولی چون خودم خیلی علاقه به این راه داشتم خیلی راحت قبول کردم.
**: خانواده آقا الیاس هم خبر داشتند و راضی به این اعزام بودند؟
همسر شهید: از خانواده آقاالیاس، حاج اصغر و حاج رسول و خواهرشون مریم خانم و از خانواده من هم یه خواهرم راضی به رفتنش بودند. بعد از اینکه همه فهمیدند من رضایت به رفتنش دادم رفت و آمدها شروع شد هم از طرف من و هم از طرف آقاالیاس مدام میومدن و به من میگفتن تو خانومشی، تو اگر راضی نباشی الیاس نمیره. دائم هم برای من مثل برخی مردم استدلال میکردند که: سوریه که کشور ما نیست الیاس میخواد بره اونجا. برای چی باید برای کشور اجنبی بجنگه؟ اونجا به ما چه ربطی داره؟ هروقت داخل کشورمون جنگ شد اونوقت بره و بجنگه حالا که اتفاقی نیفتاده. مگه یه دونه از این آقازادهها و بچههای مسئولین میرن بجنگن که الیاس و دوستاش دارن میرن؟
چون رفته بودن با خودش صحبت کرده بودن و نتونسته بودن منصرفش کنن اومده بودن سراغ من. من در مقابل همه این مخالفتها ایستادم. این حرفها رو که به آقا الیاس میگفتم جواب میداد: هرکسی رو توی قبر خودش میذارن دیگه. من جوابگوی کارهای اونها نیستم و اونها هم جوابگوی کارهای من نیستند. نیت من از رفتن زنده موندن و حیات اسلام هست؛ اگر خدا قبول کنه ما داریم راه امام حسین (ع) رو ادامه بدیم. اکثریت خانواده من و همسرم راضی به رفتن آقاالیاس نبودند.
**: روز آخر که میخواستند به سوریه بروند حال و هوایشان چطور بود؟
همسر شهید: جلوی تلویزیون من و بچهها نشسته بودیم داشتیم به تلویزیون نگاه میکردیم. آقا الیاس هم داشت وسایلش رو جمع و جور میکرد و آخرین کارهاش رو انجام میداد. بلند شد اومد نشست کنار من. دست منو گرفت و هیچی نمی گفت. فقط به من نگاه میکرد و چشمانش پر از اشک بود. نگاهش و سکوتش یک دنیا حرف داشت. ۵ دقیقه نشست بعد دوباره رفت سرجاش. من متوجه شدم برای آقا الیاس هم خیلی سخت بود. خدا فقط میدونست که توی اون لحظات بهش چی میگذشت. تصمیمی که گرفتند براش خیلی سخت بود بالاخره باید از همه چیزش از من از بچههاش از خانوادهاش میبایست دل میکند. ولی اونی که به نظرم خدارو درک کرده باشه خیلی راحت میتونه از همه چیزش بگذره و این تصمیم رو بگیره برای رضای خدا.
**: خیلی هم بین اعزام و شهادتشان فاصله نبود...
همسر شهید: ۲۱ آبان راهش انداختیم و ۴ آذر شهید شدند. آن روزها مادرم و برادرم بیماری قلبی داشتند و برده بودیمشون بیمارستان برای انجام عمل. برادرم که عمل جراحی باز داشت وقتی رفتند پدرم و دوتا برادرام مونده بودن. آقا الیاس رو که راه انداختم رفتم با بچهها خونه پدرم. ۵ روز بعد از رفتنشون، توی خونه خودمون آش پشت پا درست کردیم. اینقدر این آش رو باذوق درست میکردم و اینقدر احساس خوشحالی داشتم، خیلی دوست داشتم خودم ببرم آش رو پخش کنم که هر کسی که آش رو برمیداره یه دعایی بکنه و هرکسی که میگفتش ان شاء الله که سالم برگرده توی خیابون هم اگر یه بچه ای میدیدم بهش یه کاسه آش میدادم. باخودم میگفتم این بچههاست دلش پاکه، اگر برای الیاس دعای خیر کنه حتماً مستجاب میشه و آقا الیاس من سالم برمیگرده.
**: یعنی اصلا گمان هم نمی کردید به این زودی شهید بشوند...
همسر شهید: چند روز بعد از پختن آش، برای سلامتی آقا الیاس و مدافعان حرم مراسم دعای توسل توی خونهمون برگزار کردم. با همه اینها اصلاً من فکرش رو نمیکردم شهید بشه.
همه فکرم این بود که این ماموریت هم با وجود اینکه خارج از کشوره ولی هیچ اتفاقی نمیافته و سالم برمیگرده. توی ذهنم دائم درگیر بودم که با همه احتمالاتی که داده بودم پیش خودم و کلی بعد از اینکه در درونم کلنجار رفته بودم که هم اسارت هم شهادت و هم جانبازی هست و تو باید با این مسائل با هر کدومش که اتفاق افتاد کنار بیای ولی باز هم خیلی سریع همهشون رو از توی ذهنم پاک میکردم و میگفتم آقا الیاس من سالم برمیگرده؛ من مطمئنم.
اون موقع چون فکر و ذکرم دنبال سلامتیش بود متوجه نبودم که آقاالیاس از شهادتش خبر داره، چون من معتقدم امضای شهادت آقا الیاس رو خانم حضرت معصومه(س) امضاء کردند. دلیلش هم سفری بود که مردادماه همون سال ۹۴ به قم داشت. برای آموزش یک دوره عقیدتی رفته بود قم. وقتی برگشت دیگر اون آقا الیاس سابق نبود؛ کاملاً فرق کرده بود؛ عوض شده بود؛ اون آقا الیاسی که دائماً شوخی میکرد و فقط میگفت و میخندید دیگه آروم شده بود. ساکت شده بود و کم حرف. مهربانیهاش هم چند برابر شده بود و نگاهها و رفتارهاش کاملاً جور دیگری بود و من این تغییر رو خیلی ملموس حس میکردم.
بحث رفتن به سوریه هم که اصلاً مطرح نبود. من دائم به خودم میگفتم چرا آقا الیاس اینطوری شده؟ چرا اینقدر آروم شده؟ چرا کم حرف میزنه و همهاش توی خودشه؟ نکنه اتفاقی افتاده و داره از من پنهان میکنه؟ اصلاً فکرم به سمت هیچی نمیرفت و برام خیلی سئوال بود.
یاد حرف یکی از اقواممون میافتم که یکبار برای خنده و شوخی به من میگفت: به من نگاه کن بگو اگر من سوریه برم شهید میشم؟ منم خندیدم و گفتم: اینو خانومتون باید بگه چون موقع رفتنتون حالاتتون فرق میکنه.
خلاصه رفتارهاش خیلی عوض شده بود. بهش میگفتم: آخه اگر تو بری و برات خدای ناکرده اتفاقی بیفته من چی کنم؟ گفت خب داداشت میاد پیشت. گفتم خب اون هم بالاخره یه روزی میخواد سروسامان بگیره. گفت بعد از اون هم بالاخره خدا کریمه؛ خدا بزرگه؛ کلاً همه حرفاشونو میزدن و آخر همه حرفاش هم ختم میشد به شهادت.
بعد میدید من خیلی ناراحتم میخندید و میگفت نه بابا اینطوری هم نیست که بادمجون بم آفت نداره. من کجا و شهادت کجا؟ حتی وقتی میخواست وصیتنامهاش رو بنویسه به من گفت بیا کنارم بشین. بغض گلوم رو گرفته بود و خیلی ناراحت بودم یه نگاهی به من کرد و وقتی ناراحتیم رو دید بخاطر اینکه منو بخندونه گفت: ببین همه چی مال توئه. من دارم میرم؛ دیگه اختیاردار تویی؛ دیگه کسی نیست بگه کجا رفتی؛ چی کار کردی؛ چه جوری خرج کردی... این حرفارو هم به خنده میگفت. با این حرفاش بغضم ترکید و برگشتم گفتم : دنیا برای من باشه ولی شما نباشی ذرهای برام ارزش نداره.
الان هم همین طوره اصلاً همون حرفهایی که قبل از شهادت به همدیگه زده بودیم همه رو به عینه دیدم. انگار همه اون حرفهایی رو که من قبل از شهادتش زده بودم انگار چشیده بودم و تجربه کرده بودم و همه اونها رو لمس کردم ولی با این همه خدارو شکر میکنم که تا الان دستمو پیش کسی دراز نکردم و از کسی چیزی نخواستم ولی برای من این زندگی دیگه هیچ مزهای و صفایی نداره. دیگه اصلاً زندگی بدون آقا الیاس برای من خیلی فرق کرده و اگرمن بخوام از روی احساسم زندگیم رو ادامه بدم خیلی زود داغون میشم و از تربیت این دوتا بچه غافل میشم. بخاطر همین به خودم میگم هرکسی یک دلیلی داشته باشه برای زندگیش با هر وضعیتی و توی هر شرایطی زندگی میکنه الان هم من برای ادامه این زندگی دلایلم یکی اینه که برای رضای خداست و دومی هم اینه که بخاطر این دوتا یادگار شهید که بتونم زندگی کنم. از خدا میخوام و از خود شهید میخوام خیلی خوب به من کمک کنند چون خیلی مقوله تربیت بچهها سخته. با اینکه الان باباشون هم نیست خیلی سخته.