خانه / نمایش جزییات خبر

شهید «حمیدرضا ملاحسنی» به روایت خواهر و برادران

شهید «حمیدرضا ملاحسنی» به روایت خواهر و برادران
شهید «حمیدرضا ملاحسنی» با شهادت و رجعتش در تاریخ 12 مهر 89 به‎عنوان شهید گمنام، ثابت کرد که شهدا زنده‌اند و بنا به مصلحت و اذن پروردگار در هر جایی که آرام می‌گیرند نور هدایت هدایت‌خواهان می‌شوند.

به گزارش پایگاه فرهنگی، اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام ، به نقل از فارس ، مادر می‌دانست که او دیگر برنمی‌گردد زیرا وقتی برای آخرین بار که به جبهه می‌رفت، نگذاشت که او در بدرقه راهش آیة‌الکرسی بخواند تا بلکه روح بی‌تاب خود را از قفس تن آزاد کرده و به سوی معشوقی که سال‌ها انتظار دیدارش را می‌کشید، پرواز کند. معشوقش چه وعده‌ای به او داده بود که زیباترین مهر مادری را به این وعده فروخت؟
تا اینکه شهیدحمیدرضا ملاحسنی در سال 1362 در منطقه پنجوین و عملیات «والفجر 4» به شهادت رسید ولی پیکر مطهر او سال‌ها مفقود ماند.

روزها در پی هم می‌گذشت؛ کوچه‌های انتظار و بی‌خبری از حمیدرضا، تنها خواهرش را بی‌تاب‌تر می‌کرد؛ این خواهر دلسوخته با چشم‌هایی اشکبار بارها بر مزار شهید «سیداحمد پلارک» حاضر ‌شده و این شهید را به مادرش حضرت زهرا(س) قسم می‌داد تا خبری از شهید حمیدرضا برایش بیاورند.
در این زمینه گفت‌وگویی با اعضای خانواده شهید «حمیدرضا ملاحسنی» پیرامون چگونگی معرفی شهید و بیان خاطرات از این شهید داشتیم؛ این گفت‌وگو را فقط اهل دل بخوانند.

* حمیدرضا برای شهادت لحظه‌شماری می‌کرد

برادر ارشد شهید «حمیدرضا ملاحسنی» در خصوص اعزام برادرش به جبهه، اظهار می‌دارد: شهید حمیدرضا نخستین بار در مهر سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی از لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) در منطقه عمومی فکه حضور یافت؛ بنده نیز از تیپ سیدالشهدا(ع) به منطقه اعزام شده بودم.
وی ادامه می‌دهد: بعد از عملیات، به دوکوهه برگشتیم؛ شهید حمیدرضا را در آنجا ملاقات کردم؛ نگاهم به نگاهش بود؛ وی با قدی نسبتاً کوتاه‌تر از بنده و کلاهی که روی سرش داشت، با حالت غبطه و حسرت از اینکه به شهادت نرسیده بود، به من نگاه می‌کرد؛ دست چپ خود را به من نشان داده و با حسرت گفت: « داداش! ترکش به سمت من آمد و از کنار دستم رد شد»؛ قسمتی از آستین شهید حمیدرضا بر اثر اصابت ترکش پاره شده بود و در ادامه با حسرت گفت: «داداش! اگر ترکش یک ذره به طرف قلبم اصابت می‌کرد، در دفعه اول حضور در عملیات، به شهادت می‌رسیدم».
ملاحسنی اضافه می‌کند: شهید حمیدرضا پس از این عملیات به تهران برگشت؛ در 12 آبان 62 در «عملیات والفجر 4» و منطقه عمومی پنجوین با مسئولیت پیک گردان عمار به شهادت رسید ولی پیکر مطهرش مفقود شد.
وی با اشاره به خصوصیات اخلاقی شهید ملاحسنی، خاطرنشان می‌کند: دل بریدن از خانواده و دوستان از سوی شهید برای ما مشهود بود؛ وی نزدیک غروب آفتاب به مسجد می‌رفت و حدود 2 تا 3 ساعت به عبادت و راز و نیاز می‌پرداخت؛ برای حمیدرضا مسلم بود که به شهادت می‌رسد؛ وی حتی در وصیت‌نامه خود اشاره کرده بود «اگر جسمی ناتوان از من باقی ماند که امید آن کم است، آن را در کربلای ایران یعنی بهشت‌زهرا(س) دفن کنید و اگر جسمی برای شما نیامد این را بدانید که فاطمه زهرا(س) و امام زمان(عج) بالای سر ما می‌آیند و ما تنها نیستیم».

* شهدا با تربیت اسلامی و روزی حلال به شهادت دست یافتند

برادر دوم شهید «حمیدرضا ملاحسنی» در ادامه بیان می‌دارد: تمام شهدای بزرگوار به خاطر تربیت صحیح و اسلامی و خوردن روزی حلال به بالاترین درجه معنوی که شهادت است، نائل آمدند؛ پدر و مادر بزرگوارم بی‌سواد بودند ولی بصیرت داشتند؛ پدرم سال 42 که بنده یک‌ساله بودم به محضر حضرت امام خمینی(ره) رفتند و رساله‌ای از امام خمینی(ره) ‌گرفتند؛ پدرم، رساله را تا سال 1356 در منزل نگه داشت؛ با توجه به فعالیت‌های انقلابی و خطر دستگیری، رساله را در باغچه حیات خانه دفن کردند.
وی ادامه می‌دهد: ملاک و معیار پدر و مادرم شخص امام خمینی(ره) بودند و اگر آنها احساس می‌کردند حتی من که پسرشان بودم از حضرت امام(ره) فاصله گرفتم، یقیناً دور ما را خط می‌کشیدند.
وی بیان داشت: پس از حمله عراق به ایران و آغاز جنگ تحمیلی، به همراه پدر در جبهه حضور یافتیم؛ پدر در عملیات «والفجر 4» در منطقه کوزران بود؛ شهید حمیدرضا 20 روز قبل از شهادتش به دیدار پدر رفته و مقداری خوراکی برای ایشان برده بود؛ بعد از عملیات «والفجر 4» پدرم نیز برای تلافی این کار شهید حمیدرضا، جیبش را پر از خوراکی می‌کند و به منطقه پنجوین می‌رود.
برادرِ شهید «حمیدرضا ملاحسنی» ادامه می‌دهد: پدرم فرد خوشرویی بود و رزمندگان در منطقه وی را خوب می‌شناختند؛ زمانی که ایشان به منطقه می‌رسند، کسی از پدر استقبال نمی‌کند؛ پدرم نزدیک سنگر شهید همت می‌شود [پدرم شهید همت و شهید رضا چراغی را در معراج شهدا کفن کردند] وقتی شهید همت پدر را می‌بیند، آغوشش را باز کرده می‌گوید: «از حمید هیچ خبری نیست» پدر از شهید همت می‌پرسد: «چی شده؟» و شهید همت پاسخ می‌دهد: «گم شده»؛ شهید همت در ادامه به پدر می‌گوید: «یقیناً حمیدرضا شهید شده چون حالات و روحیه‌ خاصی پیدا کرده بود».
وی می‌گوید: بنده همزمان با جریان شهادت و مفقود شدن حمیدرضا در قرارگاه رمضان بودم؛ شنیده بودم که صدام، پیکر تعدادی از شهدای ارتفاعات کانیمانگا را در شهر سیدصادق عراق دفن کرده است؛ به‎حسب اتفاق از گورستان عمومی شهر سیدصادق مقداری خاک به عنوان یادگاری برای مادرم آوردم؛ به مادر نیز گفتم: این خاک، جایی است که تعدادی از شهدای کانیمانگا را ـ عملیاتی که شهید حمیدرضا در آن حضور داشت ـ در آنجا دفن کرده‌اند. گویا شهید حمیدرضا هم در همان‌جا تفحص شده بود.
برادر دوم شهید ملاحسنی درخصوص بازگشت شهیدان بعد از سال‌های بعد از جنگ تحمیلی، اضافه می‌کند: بازگشت شهدا بعد از سال‌ها انجام مأموریت آنهاست؛ برادر ما نیز بعد از 27 سال برای مأموریت به بوستان نهج‌البلاغه آمده‌ است و این موضوع که برادرم در این بوستان با سنگ مزار شهید گمنام به خاک سپرده شده است، عجیب نیست.
وی درباره خصوصیات شهید «حمیدرضا ملاحسنی» می‌گوید: شهید حمیدرضا همیشه از پوشیدن لباس‌های نو پرهیز می‌کرد؛ وی در ابتدا کفش‌های نو را خاک‌آلود ‌کرده سپس می‌پوشید و دلیل این کار جلوگیری از حسرت خوردن بچه‌های محله بود.
برادر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» بیان می‌دارد: شهید ملاحسنی 10 روز قبل از شهادت، نامه‌ای به مادر ‌نوشته و در بالای نامه می‌نگارد: «آخرین نامه»؛ وی در این نامه نوشته بود: «مادر من را ببخشید که لباس‌های داخل ساک ـ که از منطقه برای شما می‌آید ـ تمیز نیست، من وقت نکردم آنها را بشویم»؛ حمیدرضا 3 تا 4 سال از ما کوچک‌تر بود ولی بسیار بزرگ بود و به ما آبرو داد.

* ممانعت شهید حمیدرضا از تهیه مزاری در بهشت‌زهرا(س) به‎نام شهید مفقود

برادر سوم شهید «حمیدرضا ملاحسنی» اظهار می‌دارد: شهید حمیدرضا در خانواده‌ای رشد یافت که قبل از انقلاب تلویزیون در آن خانه نبود و پدرم از تلویزیون به عنوان لانه شیطان یاد می‌کرد که پس از انقلاب و تغییر محتوای برنامه‌ها، پدر اجازه دادند تلویزیون را روشن کنیم. بعد از سال‌ها آثار تربیت و روزی حلال را در شهید حمیدرضا می‌دیدیم؛ زمانی که وی به نماز می‌ایستاد، طوری محو نماز می‌شد، که گویی در این عالم نیست.
وی درخصوص پیگیری امور مربوط به پیدا شدن پیکر شهید حمیدرضا ملاحسنی، ادامه می‌د‌هد: در طول این چند سال، هر موقعی که شهیدی را به معراج شهدا می‌آوردند، بنده به آنجا مراجعه می‌کردم. بر طبق شواهد شهید حمیدرضا و شهید اسفندیاری در عملیات «والفجر 4» مجروح شده بودند؛ بعد از مدتی پیکر شهید اسفندیاری را آوردند ولی از شهید حمیدرضا خبری نشد.

برادر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» می‌گوید: بعد از سال‌ها انتظار و نیامدن خبری از حمیدرضا، 2 سال پیش تصمیم گرفتیم برای شهید حمیدرضا قبری در بهشت زهرا(س) تهیه کنیم؛ این موضوع را با مسئولان بهشت‌زهرا(س) مطرح کردیم؛ بعد از این تصمیم در خوابی صادقانه، شهید حمیدرضا را در یک جای باصفایی دیدم؛ شهید حمیدرضا گفت: «شنیدم می‌خواهید برای من قبر بگیرید» گفتم: «بله، هماهنگ شده در بهشت‌زهرا(س) این کار را انجام دهیم» شهید گفت: «نگیرید» گفتم: «چرا؟» پاسخ داد: «بعداً مشخص می‌شود که من کجا هستم».

* شهیدحمیدرضا گفت: «به‎اذن خداوند مشییعانم را شفاعت می‌کنم»

تنها خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» بیان می‌دارد: دفعه آخر که شهید حمیدرضا می‌خواست به جبهه اعزام شود، گفت: «از شما و مادر راضی نیستم اگر پشت من آیةالکرسی بخوانید تا من باز هم از جبهه به منزل برگردم؛ زیرا همرزمانم که جوار من بودند به شهادت می‌رسند ولی من به شهادت نمی‌رسم».
وی ادامه می‌دهد: لحظات آخر اعزام شهید حمیدرضا، مادرم در آشپزخانه بود؛ شهید به بنده گفت: «تو را به خدا قسم می‌دهم، نگذار مادر بیرون بیاید و من را ببیند» گفتم: «حمید! مادر بعداً گله‌مند می‌شود» جواب داد: «بعداً از دلش درمی‎آورم»؛ طبق نظر شهید حمیدرضا قضیه رفتن وی را به مادر نگفتم؛ بعد از اینکه حمیدرضا رفت، به مادرم گفتم: «حمیدرضا رفت و از من خواست تا شما را در جریان رفتنش قرار ندهم»؛ مادر گفت: «اگر این طور است، حمید دیگر برنمی‌گردد».
خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» بیان می‌دارد: بعد از عملیات «والفجر 4» قرار بود پدرم از جبهه به منزل بیاید؛ 2 روز قبل از آمدن پدر در رؤیای صادقانه دیدم پشت بلندگوی مسجد اعلام کردند که یک شهید مفقودالاثر را می‌خواهند تشییع ‌کنند؛ سراغ اسم شهید مفقود را گرفتم و به بنده گفتند شهید مفقود، حمیدرضا ملاحسنی است.

وی می‌گوید: پدر از جبهه برگشت و خبر مفقود شدن حمیدرضا را داد؛ سپس قرار شد مراسم بزرگداشت در مسجد برگزار کنیم؛ با توجه به فعالیت‌های حمیدرضا در دستگیری عاملان منافقین، مادرم گفت: «در مسجد و مراسم شهید حمیدرضا، خانواده منافقان حضور پیدا می‌کنند لذا نباید گریه کنیم». در مسجد نشسته بودیم که از گوشه چشمم اشک‌ جاری شد، همان لحظه مادرم اشاره کردند که گریه نکنم.

خواهر شهید ملاحسنی ادامه می‌دهد: چند باری که دلتنگ شهید حمیدرضا می‌شدم،‌ او را قسم می‌دادم تا خبری به من بدهد؛ یک بار او را در رؤیای صادقانه با لباس بسیجی و خاک‌آلود دیدم؛ از سر تا نوک پای او را بوسه زدم؛ وی گفت: «آبجی! این چه حرکتیه؟» گفتم: «تو اصلاً از خودت نشانه نمی‌دهی و نمی‌گویی کجایی؟» یک خیمه‌ سبزرنگ را به من نشان داد داخل خیمه‌ نور بود و گفت: «من در این بیابان از آقا محافظت می‌کنم» حمیدرضا در آن خواب حتی از فرزند بنده یاد کرد و می‌خواست مرا متوجه کند که من در زندگی شما هستم.

وی می‌افزاید: حدود 5 سال پیش سر مزار شهید پلارک رفتم؛ عکس شهید حمیدرضا در داخل قاب شهید پلارک را دیدم؛ داخل آن قاب شماره تلفن منزل را انداختم؛ یک روز بعد، یک خانم از طرف شهید پلارک با من تماس گرفت؛ به وی گفتم: عکس برادر مفقودم داخل قاب عکس شهید پلارک است و بالای عکس برادرم نیز یک علامت زده شده است، این چه موضوعیتی دارد؟ آن خانم خود را کنیز شهید پلارک معرفی کرد و گفت: «عکس‌های داخل قاب، متعلق به دوستان شهید پلارک است و زمانی که دوستانش به شهادت می‌رسیدند، شهید پلارک در کنار عکس علامت می‌زد».

خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» ادامه می‌دهد: شهید پلارک از جمله شهدایی است که به خواندن زیارت عاشورا مبادرت می‌ورزید؛ اصلاً غیبت نمی‌کرد و همیشه اعضای وضو را پس از وضو گرفتن با گلاب معطر می‌کرد و این خصوصیات شهید منجر شد که علاقه بنده به شهید پلارک بیش از پیش شود. اوایل سال 89 سر مزار شهید پلارک حاضر شدم؛ گفت‌وگویی با این شهید داشتم؛ او را به مادرش حضرت زهرا(س) قسم دادم و گفتم: «شهید پلارک می‌دانم مقام بالایی داری؛ به حمیدرضا بگو به خواب من بیاید؛ از او هیچ خبری نداریم و سلام من را به حمیدرضا برسونید».

وی بیان می‌دارد: شب دوم بعد از این گفت‌وگو در رؤیایی صادقانه دیدم، جمعیت خیلی زیادی شاید نیمی از جمعیت حماسه 9 دی، از خیابان سردار جنگل عبور می‌کنند؛ صدای حمید را شنیدم که گفت: «آبجی! به‎اذن خداوند، تمام این تعداد را شفاعت می‌کنم» گفتم: «دلیلش چیست؟ تو چرا این تعداد را شفاعت می‌کنی؟» گفت: «تمام این افراد برای تشییع‌ جنازه من آمده‌اند» یک مردی هم از آن کنار عبور می‌کرد و داخل جمعیت نیامد، حمیدرضا گفت: «آبجی! این آقا را هم شفاعت می‌کنم».

ملاحسنی می‌گوید: صبح از خواب بیدار شدم؛ امیدوار شدم که خبری از حمیدرضا خواهد آمد بعد از این خواب دخترم هم خواب‌هایی را مبنی بر رجعت شهید حمیدرضا دیده بود؛ روز 12 مهر امسال مصادف با سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) قرار شد که 3 شهید گمنام را در بوستان نهج‌البلاغه به خاک بسپارند. همسرم و دخترانم در مراسم حضور پیدا کردند ولی متأسفانه بنده در آن روز نتوانستم در مراسم تشییع شهدای گمنام حضور پیدا کنم.

* زیارت شهید گمنام 18 ساله مرا از خود بی‎خود کرد

حمیدرضا ملاحسنی که 2 سال بعد از شهادت شهید «حمیدرضا ملاحسنی» به دنیا آمده ‌است، اظهار می‌دارد: در سالروز شهادت امام جعفرصادق(ع) و 12 مهر امسال، ‌موفق به حضور در مراسم تشییع پیکر 3 شهید گمنام در بوستان نهج‌البلاغه نشدم. ساعت 5 بعدازظهر به تنهایی به زیارت مزار شهدای گمنام که به تازگی میزبان آنها شده بودیم، رفتم؛ سرمزار شهید گمنام اول حاضر شدم فاتحه‌ای خواندم؛ سرمزار شهید گمنام وسط ایستادم؛ یک‎دفعه از خود بی‎خود شدم و بدون اینکه متوجه باشم حدود 7 تا 8 دقیقه فقط گریه کردم؛ علت این حالت را نیز نمی‌دانستم. گل‌های روی سنگ مزار را کنار زدم؛ روی سنگ مزار نوشته شده بود «شهید 18ساله، محل شهادت منطقه پنجوین در عملیات والفجر 4».

وی ادامه می‌دهد: با دیدن مشخصات روی سنگ مزار، با برادرم تماس گرفتم و گفتم: این دفعه به معراج شهدا مراجعه کردید؟ که پاسخ منفی دادند. جریان زیارت مزار شهید گمنام را برای برادران و خواهرم شرح دادم و مشخصات شهید را به آنها گفتم و خواهرم مرا به آرامش دعوت کرد.

* شهید حمیدرضا گفت: «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج البلاغه هستم»

تنها خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» در ادامه اظهارات خود، خاطرنشان کرد: همان شب که حمیدرضا جریان را برای من تعریف کرد؛ روبه‎روی قاب عکس شهید حمیدرضا ایستادم و گفتم: «حمیدجان! باز هم می‌خواهی بروم پیش شهید پلارک؟ خودت بیا و به من بگو کجا هستی تا قلبم مطمئن شود،‌ می‌گویند این قبر برای شماست».

وی ادامه می‌دهد: یکی از اقوام ما که از این جریانات اطلاعی نداشت، در خوابی صادقانه مشاهده کرده بود که شهید حمیدرضا ‌گفته بود: «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج البلاغه هستم».

* شهید حمیدرضا از زیبایی‌های دنیا دل بریده بود

همسر خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» اظهار می‌دارد: 12 مهر امسال در مراسم تشییع پیکر 3 شهید گمنام بوستان نهج‌البلاغه حضور یافتم؛ سرمزار شهید گمنام فاتحه‌ای قرائت کردم؛ در جوار مزار شهید گمنامی که در وسط به خاک سپرده شده بود، نشستم؛ حالت عجیبی داشتم گویی چندین سال است او را می‌شناسم؛ بغضم ترکید و بر مزارش اشک ریختم.
وی ادامه می‌دهد: بعد از نماز مغرب به منزل آمدم، حمیدرضا هم حال عجیبی داشت ‌که در رابطه با این قضیه باهم صحبت کردیم؛ مدرکی نداشتیم ولی شهید به ما القا می‌کرد و می‌خواست ما را متوجه خودش در بوستان نهج‌البلاغه کند.
همسر خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» در خصوص شهید می‌گوید: بنده از 10 سالگی شهید ملاحسنی را می‌شناختم؛ وی در سن10 تا 14 سالگی مکبّر مسجد بود و بعد از هر نماز همراه تکبیر حدیثی از ائمه اطهار(ع) قرائت می‌کرد؛ وی در 14سالگی در مسجد به بچه‌ها قرائت قرآن کریم آموزش می‌داد.
شهید حمیدرضا طبق 16 عنوان از دستور امام خمینی(ره) در خودسازی عمل می‌کرد، یک جوان 18ساله از نظر اسلامی و مذهبی به مرحله‌ای رسید که با خلوص نیت از خداوند شهادت را طلب کرد و به شهادت رسید.

* رضایت مادر برای شهید حمیدرضا خیلی مهم بود

تنها خواهر شهید «حمیدرضا ملاحسنی» در ادامه خاطرنشان می‌کند: رضایت مادر برای شهید حمیدرضا خیلی مهم بود؛ وقتی مادر در هوای گرم آشپزی می‌کرد، شهید با بادبزن سعی می‌کرد محیط را برای مادر قابل تحمل کند. شهید حمیدرضا بعد از مدتی با جمع‌ کردن پول‌های خود، یک دستگاه تهویه هوا برای آشپزخانه گرفت، مادرم به او گفت: «‌خودمان می‌خریدیم تو برای چی‌ این کار را کردی؟»‌ پاسخ داد: «مادر! بعداً این را می‌بینی، یاد من می‌کنی».

وی ادامه می‌دهد: شهید در روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه روزه می‌گرفت و می‌گفت: «این روزه‌ها سپری در مقابل آتش جهنم می‌شود»، کتاب‌های معاد شهید دستغیب را مطالعه می‌کرد، قبل از خواب به خواندن سوره واقعه مبادرت می‌ورزید و ما را به آن سفارش می‌کرد.

بنابراین گزارش، حکمت‌الله ملاحسنی پدر شهید حمیدرضا، پس از جانباز شدن در دوران دفاع مقدس، در معراج شهدا فعالیت می‌کرد؛ وی به دوستان نزدیک گفته بود: مدیون هستید، اگر جنازه پسر مفقودم رجعت کند ولی نگذارید خودم او را غسل و کفن کنم. وی پس از 12 سال انتظار در سال 74 به رحمت خدا رفت. عفت لهاردی مقدم، مادر شهیدحمیدرضا که فرزندی باتقوا و مخلص را در دامان خود پرورانده بود، در سال 79 و پس از 17 سال چشم‌انتظاری دعوت حق را لبیک گفت.

۱۳ دی ۱۳۸۹
تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۸۹
م
۱۳۹۰/۰۹/۲۰ Iran
5
1
1

تازه این متن رو خوندم و چند باری هم سرمزار شدا تو بوستان نهج البلاغه رفتم فقط بگم خیلی دلم برای جنوب تنگ شده


نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید