آمدند و به من حالی کردند که حاج علی سراج صدایم میکند. گفتیم در این اوضاع و احوال؟! حاج علی سراج هم اینجا بیاید. گفتند نه شما بروید. رفتم و وقتی در را باز کردم دیدم که یک جنازه وسط است و اینها دور آن جنازه حلقه زدند. فرماندهها با هم بد جوری گریه میکردند. گفتند یک چیزی برای ما بخوان. گفتم بابا این همه شهید، حالا شما فقط این یکی را چسبیدید؟
نسبت بین عاشورا و دفاع مقدس هشت ساله ما در چیست؟ آیا اگر رزمندهها عاشورایی نمیشدند با آن امکانات کم امکان غلبه بر صدام که بیشتر کشورهای سرمایهداری در پشتش بودند، امکانپذیر بود؟ چرا و چگونه عاشورا و دفاع مقدس ما با هم گره خوردند؟ اینها سوالاتی است که سعید حدادیان به آنها پاسخ گفته است. وی معتقد است عاشورا و دفاع مقدس مفاهیم و گفتمانهای جدای از هم نیستند.
***
آقای حدادیان شما مداح هستید و فضای هیئت و دفاع مقدس را از نزدیک لمس کردید. به اعتقاد شما دفاع مقدس ما چگونه با عاشورا و قیام اباعبدالله(ع) گره خورده است؟
یکی از بزرگان ریاضی دنیا زمانی که در مقطع ابتدایی درس میخواند، فقط جواب سوالهای ریاضی را مینوشت و با او دعوا میکردند که چرا اینگونه است. هنوز کشف نکرده بودند که این آدم استاد ریاضی است. بعدها مورد بررسی قرار دادند و دیدند که این سوالات خیلی برای او آسان و بدیهی است. من نمیخواهم بگویم جواب سوال شما آسان است، ولی واقعا برای مردم ما جوابش بدیهی و روشن است. این مربوط به هشت سال دفاع مقدس نیست، حدود 200 سال است که نفس مسئله عزاداری برای سیدالشهدا و ایام الله عاشورا گرهگشای کارهای مردم ماست. شما نهضت تنباکو را ببینید یا به تبریز، مشهد، اصفهان و... نگاه کنید که چه تاریخهایی دارند. مثلا در شب تاسوعا یا عاشورا، در تبریز مردم میخواستند بیرون بریزند، حکومت به دست و پای حاج جواد آقا میافتد که ایشان مانع شوند و بنا به مصلحت دعوت به آرامش میکنند. همین حرکتها باعث میشود که نهضت تنباکو به پیروزی میرسد. این حرکتها فقط مختص نهضت تنباکو نبود، به مشروطه مراجعه کنید، به تحصنهای اولیه و ثانویه در قم و در حرم سیدالکریم(ع) نگاه کنید. آن وقت است که به این نتیجه میرسید که نمادهای مذهبی ما همین محرمها و صفرها هستند. امام(ره) اردیبهشت 57 در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب عنوان میکنند که محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است. لذا میتوان گفت که دفاع مقدس و عاشورا نهتنها تقارن دارند، بلکه با هم انطباق دارند و انطباق امسال روز اول ماه محرم و هفته دفاع مقدس فقط یک انطباق ظاهری است، وگرنه این دو اصلا قابل تفکیک نبوده و نیستند و ما زیر بیرق هیهات من الذله جمع هستیم و شهادت کرامت ماست. منتها در دفاع مقدس یک جور دیگری ظهور و بروز مییابد. حاج حسین انصاریان میگفت که در اگر یک کشور دیگری غیر از عراق به ما حمله کرده بود، شاید عامل انگیزشی برای دفاع به این قدرت و قوت نبود. حمله صدام به ما، نفس آرزوی زیارت کربلای امام حسین(ع) را بسته بود. این نکته خیلی در ارتقای روحیه شهادتطلبی و مجاهدت مردم تاثیرگذار بود. دفاع مقدس در آن هشت سال تمام شد، اما راه حرم امام حسین(ع) باز شده است و اربعین دارد خودش را نشان میدهد. چهل سال راه کربلا بسته بود و صدام معلون عده قلیلی را که از قریهای برای زیارت امام حسین(ع) رفته بودند، کشت. از زیارت امام حسین(ع) انقلاب، نهضت و شورش علیه استکبار میتراود. هر چیزی که منصوب و متعلق به دستگاه امام حسین(ع) است، عامل ازدیاد مقاومت و زیاد شدن استقامت و روحیه مجاهدت و شهادتطلبی است. الان دور سرم تصاویر متعدد میچرخد. حاج عبدالله عرب نجفی میگفت: من اگر یک هفته روضه نشنوم، روحیهام داغون میشود. من یادم میآید در عملیات بدر یک نفر دستش قطع بود و میخواست دوباره به عملیات برود. این افراد این روحیه را از کجا گرفتند؟ همه این درسها را از کربلا گرفتند. در سال 66 فردی برادرش شهید شده بود و من به او گفتم که برادرتان شهید شده است و الان خانواده به شما احتیاج دارد. زود برگرد. گفت: نه نمیتوانم بروم، باید باشم. بعد شروع کرد از کربلا گفتن و گریه کردن. یک حال ویژهای داشت. به من گفت: آقا سید یا شاید هم حاج سعید! من کربلا را نبینم میمیرم. عاشق امام حسین هستم. هر روز صبح همه گردانها، هر جا میرفتید، زیارت عاشورا میخواندند. همه جای جبهه زیارت عاشورا میخوانند. همه رزمندهها صبح «السلام علیک یا امام حسین» داشتند. اینها را باید چطوری از محرم سوایشان کنیم؟ امام حسین زیارتهای دیگر هم دارد. اسمش زیارت عاشوراست. چرا مردم وارث نمیخواندند، چرا عرفه و رجبیه و شعبانیه و... نمیخواندند؟
حال و هوای محرم و صفر در جبههها چطور بود؟
برای تهرانیها ویژه بود. بعضی از آدمها مثل حاج منصور، خودشان یک شعله عظیم از آتشکده کربلا بودند. در دهه محرم بچهها خودشان را بیشتر به جلسات روضه میرساندند. میگفتند ما برویم در شهر و دیارمان علم امام حسین را برداریم. همینها عدهای را با خودشان به جبهه میآوردند. این نکته مهمی است. دهه محرم، دهه یارگیری در شهرها و روستاها بود. دهه هل من ناصر رزمندهها بود. میرفتند در شهر و دیارشان هل من ناصر میگفتند و میآمدند. خودشان هم انرژی میگرفتند.
از دهه محرم خاطره خاصی را در ذهن دارید؟
یکی از قشنگترین عاشوراهای عمرم، عاشورای آخرِ مرصاد بود. شب عاشورا حاج عبدالله عربنجفی آمد و گفت که بیا به تیپ و گردان ما برویم.من شب عاشورا بعد از اتمام برنامه خودمان، به آنجا رفتم. هم موقع رفتن تصادف کردیم و هم موقع برگشتن. این خاطرات بماند. در منطقهای که بودند، یک فضای خیلی خوشگلی درست کرده بودند. اخیرا عکسهایش را هم دیدم.. خیمهگاه داشتیم، در روز عاشورا خمیهسوزان داشتیم. شب عاشورا برنامه خیلی خوبی داشتیم. روز عاشورا ما دسته داشتیم. مقرمان کرمانشاه بود. در یک روستایی اهل تسنن بودند که اینها از رزمندهها استقبال کردند. با اینکه ما یک گردان عظیمی بودیم، ولی گوسفند کشتند و اسفند دود کردند. ما در روستا حسین حسین گفتیم و خودمان را دوباره به مقرمان رساندیم و به فضای خمیهسوزان رسیدیم. من رفتم و وسط خیمهها ایستادم. یک طرف جنازهای نمادین با لباس زمان کربلا درست کردند و یک طرف دیگر جنازهای با نماد لباس امروزی و بچههای رزمندهها. خون گلوی اینها به یک جا میرسید و یک جا جمع میشد. نماد نشسته حضرت زینب(س) را با چادری درست کرده بودند که آدم وقتی اینها را میدید، تکان میخورد. کل شب عاشورا اینطور بود. یادم است ظرف آبی را نزدیک چهارپایه وسط خیمهگاه گذاشته بودم. وسط روضهخوانی نمیدانم چه گفتم و مقداری از این آب را در دست گرفتم و طرف مستمع پاشیدم. اصلا صدای گریهای بلند شد. اوضاع خیلی عجیب و غریبی بود. آخر جنگ بود. اینها مانده بودند و از شهادت هیچ نصیبشان نشده بود. شهیدی به نام شهید دهقان داشتیم. در حال آرپیجی زدن، زده بودندش. سرش رفته بود. به زینالعابدینی گفتم که این کیست؟ گفت این دهقان است. عملیات تمام شده بود و من عقب آمده بودم. یادم نمیرود شهید آقاعشقی داشت با ما شوخی میکرد، گفتم شما شهید میشوید. گفت نه بابا، من میخواهم فرمانده لشکر شوم. او از مسئولین گروهان بود. گفت که من میخواهم بمانم. حالا جنازه او و جنازه هفت هشت ده تا از بچهها، روی زمین بود و من وسط اینها نشسته بودم. جالب اینجا بود که حرف زدن خودم را هم نمیشنیدم. این برایم خیلی سخت و خیلی بد بود. از لبخوانی بچهها متوجه شدم که میگفتند برایمان بخوان. من شروع کردم به دشتی خواندن. خیلی از بچهها گریه کردند تا اینکه آمدند و به من حالی کردند که حاج علی سراج صدایم میکند. گفتیم در این اوضاع و احوال؟! حاج علی سراج هم اینجا بیاید. گفتند نه شما بروید. رفتم و وقتی در را باز کردم دیدم که یک جنازه وسط است و اینها دور آن جنازه حلقه زدند. فرماندهها با هم بد جوری گریه میکردند. گفتند یک چیزی برای ما بخوان. گفتم بابا این همه شهید، حالا شما فقط این یکی را چسبیدید؟ یکی گریه کرد و گفت: بابا این حاج اکبری است. فرمانده گروهان است. داداش شهید است. مقام معظم رهبری آن زمان رئیس جمهور بودند. آقا به او گفته بودند که نروید. دو تا خانواده را باید سرپرستی میکرد. بچه شاهعبدالعظیم بود. شهید شده بود. میگفتند این سومین پسر از یک خانواده است که شهید شده و این برای ما خیلی سخت است. ما هم زانوهایمان سست شد و نشستیم. دعا کنید عاقبت ما به خیر شود. آن فضا را حساب کنید که عزیزترین کسانمان دوربرمان افتادند و شهید شدند. آدمهایی که ما را دوست داشتند و ما هم آنها را دوست داشتیم، آدمهایی که عزیز ما بودند و ما هم عزیز آنها بودیم. عشقها راستین بود. الان در شهر، عشقها بر سر چیست؟ آنجا یک حال دیگری بود. من خیلی شب عملیات دیدم. واقعا آدم یاد شب عاشورا میافتاد. وقتی مژده عملیات میآمد، بچهها سر از پا نمیشناختند و همان احوالات شب عاشورا متجلی میشد.