فرزند شهید بابایی که قرار بود همراه پدرش به زیارت کربلا برود، میگوید: پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به کربلا نرفته بود و قرار بود خانوادگی مهرماه با یکدیگر برویم، ولی گویا او مشتاقتر از ما بود.
علیرضا سنش هنوز به اندازه یک مرد جنگی نبود که دفاع مقدس شروع شد. نوجوان بود، اما همیشه در دلش آرزو میکرد کاش راهی پیدا میشد تا او هم به جبهه برود. سالهای آخر جنگ تصمیم گرفت هر طور شده برای مبارزه با دشمن سرزمینش، لباس نبرد بر تن کند. عملیات «مرصاد» آغاز شد و علیرضا با هزار التماس و خواهش برای مبارزه با منافقین اعزام شد.
پیروزی در این عملیات به قدری کام علیرضا را شیرین کرده بود که حسرت میخورد چرا همه این سالها نتوانسته در جبهه حضور پیدا کند، اما همه سالهای بعدش با یادآوری این خاطره به حضورش در دفاع مقدس افتخار میکرد.
چند سال بعد از پایان جنگ تحمیلی او به استخدام دانشگاه آزاد اراک در آمد و سعی کرد روحیهای که به برکت همنشینی با رزمندگان اسلام به دست آورده، حفظ کند. رفتارش با همسایهها گرم بود و نمیتوانست از خیر انجام هر کار مثبتی بگذرد. مدتی سرپرست خوابگاه دانشجویان همین شهر شد. علیرضا به قدری با دانشجویان صمیمی بود که بسیاری از آنها مشکلات خود را با او درمیان میگذاشتند و میدانستند تا برایشان حل نکند دستبردار نیست.
حساسیتی که او نسبت به دانشجویانش داشت، مثل همان حسی بود که به دخترانش زینب و زهرا داشت. او به عنوان یک پدر لحظات شیرینش وقتی بود که پای صحبت دخترهایش مینشست و از حالشان و آنچه به آن فکر میکردند باخبر میشد. برای او بسیار مهم بود دخترها با چه کسانی نشست و برخاست میکنند و ظاهرشان چطور است. برای همین سعی میکرد رفتارش طوری نباشد که آنها از آنچه حق است پا پس بکشند و با اصرار و زور از راه درست برگردند.
شهید مدافع حریم آل الله علیرضا بابایی در کنار فرزند کوچک خود زهرا
زندگی روزمره علیرضا در کنار خانواده کوچکش به خوشی میگذشت، اما دغدغهای گوشه ذهن او همیشه پویا بود. اینکه چه کاری از او برای اعتقادات و دینش برمیآید. در موضوعاتی که پای انقلاب اسلامی در میان بود، علیرضا بیش از هر زمان دیگری جدی میشد و با کسی مماشات نمیکرد.
تا اینکه سال ۹۴ باخبر شد رزمندگانی را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام میکنند. او که سالها غبطه حضور در جنگ تحمیلی را خورده بود، فرصتی مقابل خود میدید تا به آنچه عقیده دارد، عمل کند. او سالها خواسته بود فرصتی برایش فراهم شود تا بفهمد همه سالهایی که برای مظلومیت خاندان پیامبر گریسته از سر ایمان قلبی بوده یا شور و هیجانی که از روی عادت میآید و میرود.
علیرضا به هر دری زد تا به سوریه اعزام شود. او به خاطر سابقه بسیجیای که داشت، توانست به صف مدافعان حرم بپیوندد. در این میان او به هر کسی که میگفت دو دختر دارد و الویت ماندن کنار آنهاست، پاسخ میداد: اگر امثال من نرویم و هتک حرمتی به حریم آل الله شود، چطور باید جواب دهیم؟
شهید علیرضا بابایی در کنار همرزمان خود
بالاخره اردیبهشت سال ۹۵ از راه رسید و علیرضا پس از گذشت چند روز دوران آموزشی به عراق اعزام شد. آن روزها وضعیت عراق بهتر از سوریه نبود و تکفیریها تصمیم داشتند پرچم سیاه خود را در عراق نیز به اهتزاز در آورند و همه اماکن مقدس شیعیان را با خاک یکسان کنند. او همراه تعدادی دیگر از مدافعان حرم به «فلوجه» عراق چند کیلومتری سامرا اعزام شد.
علیرضا به خانوادهاش قول داده بود برای زیارت به هیچ کدام از حرمها نرود؛ برگردد و با خبر پیروزی آنها را هم با خود ببرد. همسرش میگوید: «وقتی میخواست برود با خوشحالی و مزاح میگفت: من در عملیات مرصاد شرکت کردم و جنگ را تمام کردم. حالا میروم جنگ در عراق و سوریه را هم تمام کنم.»
۲۵ اردیبهشت سال ۹۵، حدود ۱۰ روز پس از حضور علیرضا در عراق، او همراه چند تن از دوستانش بر اثر انفجار یک تله انفجاری در فلوجه به شهادت رسید و جزو اولین شهدایی بود که پیکرش را برای طواف به کربلا و نجف بردند. دختر شهید مدافع حرم آل الله اینگونه از زیارت رفتن پدر میگوید: «پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به کربلا نرفته بود و قرار بود خانوادگی مهر ماه با یکدیگر برویم، ولی گویا او مشتاقتر از ما بود. در مدت سه روزی هم که در عراق بود فرصتی برای زیارت پیدا نکرده بود، اما زمان شهادتش جزو اولین شهدای مدافع حرم بودند که پیکرشان در حرم حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) و حرم حضرت عباس(ع) طواف داده شد. پدر اگر در زمان حیات خود نتوانسته بودند به زیارت بروند دست کم روحشان طواف داده شد. فکر میکنم علتش هم همین بود که آرزوی زیارت کربلا را داشتند. خوشا سعادتشان.»
سرانجام پیکر پاک شهید بابایی در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.