مرتضی رستمی خاطره خود از روزهای منتهی به آزادی از بند اسارت رژیم بعث و بازگشت به ایران را روایت کزده است.
«مرتضی رستمی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در اردوگاههای رژیم بعث عراق بود که به عنوان مفقودالاثر، در اسارت به سر برد. در ادامه خاطره روزهای منتهی به آزادی وی و بازگشتش به کشور آمده است.
«بعد از تجاوز رژیم عراق به خاک کویت و حمله نیروهای آمریکایی به عراق، خبردار شدیم که صدام شرایط ایران را برای مبادله اسرا پذیرفته و قرار است به زودی مبادله اسرا شروع شود. چند روز بعد از این جریان، عراقیها آمدند و برای چندمین بار آمار مجروحان را گرفتند و به هر نفر، یک دست لباس و یک جفت کفش دادند. بعد به ستون یک، از اردوگاه خارج شده، رفتیم جلوی ساختمان فرماندهی. بعد از نیم ساعت معطلی ما را سوار ماشین کردند و به بیمارستان «تموزالعسکری» انتقال دادند.
حدودا یک هفته در بیمارستان بودیم. هر روز نگهبانان عراقی میآمدند و میگفتند: «امروز مبادله میشوید.» ما هم حاضر میشدیم. یک ساعت بعد یکی دیگر میآمد و میگفت: «مبادله قطع شده.» یک حالت عصبی و روانی پیدا کرده بودیم. شش روز به همین منوال گذشت. صبح روز هفتم، گفتیم: «ما با رئیس اینجا کار داریم.» ساعتی بعد، یک سرتیپ که مسئول آنجا بود، آمد و یکی از بچهها به نمایندگی جمع رفت و گفت: «اگر ما را نمیخواهید بفرستید ایران، برگردانید اردوگاه؛ چون آنجا از نظر غذا و جا، وضعمان بهتر از اینجاست و...» او هم گفت: «می فرستمتان اردوگاه» و رفت.
یکی دو ساعت بعد، چند دکتر عراقی آمدند همه را معاینه کردند و نوع مجروحیتها را روی برگهای نوشتند و برگهای هم به ما دادند. صبح روز بعد، همان سرتیپ عراقی آمد و طبق همان برگه ها، ۷۰ نفر را جدا کرد که من هم جزو آنها بودم. نیم ساعت بعد، ما ۷۰ نفر را سوار اتوبوس کردند و به فرودگاه بغداد بردند. آن روز، در فرودگاه بغداد، نیروهای صلیب سرخ، ما را برای اولین بار دیدند و برایمان کارت اسارت صادر کردند و گفتند: «منتظر هواپیما هستیم تا از ایران بیاید و شما را ببرد.»
آن روز تا عصر، چشم به آسمان دوختیم و بی صبرانه در انتظار هواپیمای صلیب، لحظه شماری کردیم، اما خبری نشد. ساعت پنج بعد از ظهر بود که ما را به بیمارستان برگرداندند.
روز بعد، دوباره سوار ماشینها شده، به فرودگاه رفتیم. ساعت سه و چهار بعد از ظهر بود که هواپیمایی که قرار بود ما را به ایران ببرد، در باند فرودگاه بغداد بر روی زمین نشست. از جمع ما که ۷۰ نفر بودیم، ۲۰ نفر را جدا کرده، برگرداندند. وقتی سوار هواپیما شدیم و نماینده ایران در امور تبادل اسرا را دیدیم، اشک شوق در چشمانمان حلقه زد. واقعا لحظات شیرینی بود؛ چرا که بعد از چندین سال اسارت و دوری از وطن، داشتیم به بازگشتمان امیدوار میشدیم.
اولین کاری که کردیم، به نماینده ایران گفتیم که ۲۰ نفر از بچهها را از فرودگاه برگرداندند. او سریع از هواپیما پیاده شد و با نماینده تبادل اسرای عراق قدری صحبت کرد. وقتی که آمد، خیلی ناراحت بود. گفت: «من ۱۲۰ اسیر عراقی آوردهام برای مبادله، اینها ۷۰ نفر آوردهاند و از این تعداد، ۲۰ نفر را هم برگرداندهاند.»
ساعت پنج بعد از ظهر، هواپیما پرواز کرد و ساعت ۶:۱۰ دقیقه، در فردوگاه مهرآباد به زمین نشست. همین که پا به زمین گذاشتیم، همه با هم رو به قبله، دو رکعت نماز شکر به جا آوردیم و با شنیدن سرود جمهوری اسلامی، عقده هایمان باز شد و اشک شوق در چشمانمان حلقه زد. وارد سالن فرودگاه که شدیم، با دیدن عکس حضرت امام (ره) همه بچهها زدند زیر گریه. مردمی هم که برای استقبال آمده بودند تحت تاثیر حالات بچهها قرار گرفته و گریه میکردند.»