پدر شهید تازهتفحصشده ناجا، صبور رستمی میگوید: ما از هلال احمر آدرس میگرفتیم و میرفتیم در خانه اسرایی که تازه آزاد شده بودند و عکس پسرمان را نشان میدادیم و میگفتیم "او سرباز ژاندارمری بوده، شما او را در اردوگاهها ندیدهاید؟".
به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تفحص شهدا، روزهای آخر جنگ بود، رژیم بعث عراق باری دیگر حملات خود را از سر گرفته بود و غاصبانه بر سرزمینمان میتاخت؛ یکی از همین تاختوتازها، فاجعه تلخ 21 تیرماه 1367 بود که تا 25 تیر همین ماه ادامه داشت. رزمندهها در طول 220 کیلومتر در خط مقدم بودند. رژیم بعثی با حمایت مستقیم استکبار جهانی و گروهک منافقین عملیات وسیعی را ابتدا با گلولهباران و بمبارانهای شدید خط پدافندی نیروهای رزمنده و روستاییان مرزنشین آغاز کرد. این تک دشمن ساعت 4 صبح 21 تیرماه با بمبارانهای شیمیایی شروع شد. دشمن از محورهای مهران، چنگوله، موسیان، نهر عنبر، زبیدات، شرهانی، عینخوش و فکه وارد عمل شد تا با شکستن خطوط پدافندی نیروهای رزمنده و روستایی را به محاصره خود درآورد و در واقع بر جاده مواصلاتی دهلران ــ مهران و دهلران به اندیمشک تسلط پیدا کند. رزمندگان بسیاری در این تک ناجوانمردانه دشمن به شهادت رسیدند.
بخشی از این شهدا سربازان ژاندارمری بودند که پیکرهایشان در منطقه ماند و کسی از سرنوشتشان اطلاعی پیدا نکرد. حدود 30 سال طول کشید تا در جریان عملیات تفحص، پیکرهای مطهر بخشی از این شهدا توسط کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح پیدا شد. از جمله این شهدا پیکر مطهر 54 شهید ژاندارمری (ناجا) بود که در منطقه زبیدات به شهادت رسیده بودند. 25 تن از این شهدا شناسایی شده به زادگاههایشان بازگشتند. شهید "صبور رستمی"، فرزند شجاع یکی از همین سربازان شهید است. او متولد اول شهریور 1348 بود. و در تک دشمن در سال 67 و در منطقه زبیدات به شهادت رسید. خانواده این شهید تازهتفحصشده که بعد از 29 سال پیکر عزیزشان را به خاک میسپارند درددلهای زیادی از سالها گمنامی صبور دارند.
همانند اسمش صبور بود
حسنی رستمی خواهر شهید صبور رستمی در مورد برادرش میگوید: برادر من سومین فرزند خانه بود و از من یک سال کوچکتر بود. از او راضی بودیم. اهل قرآن و نماز بود. اخلاقش خیلی خوب بود. رابطه خواهر برادری خوبی داشتیم. بچه آرامی بود. اسمش صبور بود و خودش هم همانند اسمش صبور بود.
او ادامه میدهد: 18ساله بود و به سن سربازی رسیده بود که به جبهه رفت. وقتی رفت ما خواهرها خیلی به او ابراز دلتنگی میکردیم. وقتی تلفن میزد، با نگرانی جویای حالش میشدیم و او همیشه میگفت: «نگران نباشید. سربازیام تمام شود و میآیم.» از جبهه نامه مینوشت و در نامههایش ما را دلداری میداد. قبل از رفتن سفارشهای زیادی داشت، میگفت: «حواست به مادر و بابا باشد».
تا پیدا شدن پیکر، شهادتش را باور نکردیم
حسنی رستمی از شهادت برادر چنین میگوید: چون نگران بود که ما ناراحت شویم ما را در جریان عملیاتهایی که شرکت کرده بود نمیگذاشت. آخرین حملههای جنگ بود که اعلام کردند برادرم مفقودالاثر شده است. هیچ کس شهادتش را ندیده بود و خبری نداشت، به همین دلیل ما هم امید داشتیم که زنده باشد، میگفتیم شاید اسیر شده است. تا 10 سال امید داشتیم که اسیر باشد و برگردد. بنیاد شهید هم فقط او را مفقودالاثر مینامید. اما با بازگشت اسرا فهمیدیم اسیر نبوده است. اما شهادتش را هم باور نکرده بودیم. تا چند روز پیش که خبر پیدا شدن پیکرش را به ما دادند ما اطمینانی نسبت به شهادت او نداشتیم.
او همچنین به چشمانتظاری مادرش اشاره میکند و میگوید: مادرمان خیلی چشمانتظار بود. 10 سالی میشود که فوت کرده است. دلتنگی زیادی داشت. مادر و پدر همیشه بیشتر از ما دلتنگی میکردند و ما سعی میکردیم به آنها دلداری بدهیم. یک مزار یادبود برایش در بهشت زهرا(س) گرفته بودیم. گاهی سر مزارش میرفتیم و با او حرف میزدیم. شب جمعهها در گلزار شهدا با او درددل میکردم. در تمام این سالها فقط یک بار به خواب من آمد. در خواب به من گفت: «جای من خوب است. نگران من نباشید». الآن که برگشته از آن چشمانتظاری در آمدهایم و خوشحالیم. خدا را شکر که خبری از پیکرش و از شهادتش به ما رسید.
پدر شهید: در این سالها کارم شده بود انتظار، انتظار و انتظار
پدر شهید صبور رستمی از خوبیهای پسر شهیدش چنین میگوید: من سه پسر و سه دختر دارم. یکی این صبورم است که او را خیلی دوست داشتم. خیلی منتظرش ماندم. خیلی با هنر و عزت بود و من را احترام میکردم. اخلاقش خوب بود. حرفی نزد که دلم از او بشکند. مهربان بود. به او گفتم: «پسرجان، نرو! حالا تو 9 ماه برای ادامه سربازی وقت داری ولی او قبول نکرد. بعد از آن 9 ماه صلح شد و جنگ به پایان رسید. اما دیگر پسرم مفقودالاثر شده بود. پسرم قبل رفتن میگفت: «پدر جان! وقتم رسیده است.»، من نفهمیدم که منظورش از این جمله چیست، بعد از شهادتش این را فهمیدم.
او ادامه میدهد: چند سال پیش گفتند مفقود شده و احتمالاً با چند تن دیگر شهید شدند و بدنهایشان آنجا افتادهاند. ما چند نفر بودیم که رفتیم منطقه بلکه خبری از این بچهها بگیریم اما هیچ چیزی پیدا نکردیم. یک مین هم در منطقه منفجر شد، برخی مجروح شدند و با ماشین آب آمدیم اندیمشک در درمانگاه. بعد از آن هم دیگر خبری از او به ما نرسید. من هم در این سالها کارم شده بود: انتظار، انتظار و انتظار.
خانه به خانه دنبال پسرم میگشتم/در مسجد دعا میکردم و میگفتم خدایا فکری به حال من بکن
این پدر شهید بعد از گذشت 29 سال گمنامی فرزندش از سختی سالهای بیخبری چنین میگوید: انتظار برایم سخت بود. در مسجد دعا میکردم و میگفتم: «خدایا یک فکری به حال من بکن. خبری از پسرم بیاید». ما از هلال احمر آدرس میگرفتیم و میرفتیم در خانه اسرایی که تازه آزاد شده بودند و عکس پسرمان را نشان میدادیم و میگفتیم "او سرباز ژاندارمری بوده، شما او را در اردوگاهها ندیدهاید؟" اما کسی او را نمیشناخت. خانه به خانه دنبالش میگردم. برخی هم با شکشان من را به شک میانداختند که ممکن است صبور زنده باشد. به همین دلیل انتظار نداشتم او شهید شده باشد. ولی الآن خوشحالم که برگشته.