خانه / تفحص شهدا / شهدای تفحص / شهید علیرضا شمسی پور / خاطرات شهید علیرضا شمسی پور

خاطرات شهید علیرضا شمسی پور

گره‌گشایی از کار جوانان دغدغه اصلی شهید شمسی‌پور بود
او در زمینه کمک به دیگران به‌ویژه کمک به جوانان هر آنچه که در دست داشت دریغ نمی‌کرد، از ضامن شدن برای دریافت وام ازدواج جوانان گرفته تا ضمانت و کمک برای تهیه وسایل مورد نیاز زندگی و کسب و کار آن‌ها. علیرضا هیچ کوپنی را برای خودش نگه نمی‌داشت؛ به‌عنوان نمونه می‌توانست از طریق حکم جانباز بودنش برای دختر و پسرش شغل خوبی دست و پا کند، اما هیچ‌گاه از جایگاه و مسئولیتش سوء‌استفاده نمی‌کرد

علی آقا بدون آنکه تعلل کند خود را به دریاچه زد و آن فرد را نجات داد. 

در سال ۷۶ در جشنواره فرهنگی ورزشی در ورزشگاه آزادی با هم بودیم؛ علی هم همراه مربی تیم شنا به آنجا آمده بود. هشت هزار ورزشکار در این جشنواره شرکت کرده بودند. از کنار دریاچه آزادی که عبور می‌کردیم دیدیم شخصی درون دریاچه افتاده و در آن دست‌وپا می‌زند. شرایط دریاچه به‌گونه‌ای لیز بود که کسی نمی‌توانست نزدیک آن شود همه داشتند آن فرد را نگاه می‌کردند که در حال دست‌وپا زدن در دریاچه بود، علی آقا بدون آنکه تعلل کند خود را به دریاچه زد و آن فرد را نجات داد.
مسعود بنوان (دوست و همکار ورزشی شهید)
 
فرزندان شهید شمسی‌پور  به شرح زوایای مختلف زندگی پدر خود پرداختند و از ساده زیستی و خدمات بی‌توقع وی گفتند.
دختر شهید با بیان این که شهید شمسی پور درگیر مسائل مادی دنیا نبود گفت: با آنکه پدرش در چند نوبت مجروح شده بود هیچگاه برای گرفتن کارت جانبازی اقدام نکرد.  حتی برای آزمون دانشگاه اجاز نداد در دفترچه ثبت نام قید کنم پدرم رزمنده است و از سهمیه رزمندگان استفاده کنم.
وی عنوان کرد: پدرش به هیچ عنوان در خانه چهره یک فرد نظامی را نداشت و شاید کمتر کسی باور کند یک فرمانده نظامی در کارهای خانه به همسرش کمک کند، ظرف بشوید و غذا بپزد.
وی با بیان اینکه دستپخت پدرم فوق العاده بود با تشریح  عشق فراوان پدر به دختر اظهار داشت: تلاش برای حل مشکلات همشهریان، دوستان و شاگردانش از خصوصیات بارز شهید بود.
دختر شهیدشمسی‌پور عنوان کرد: پدرم هیچگاه عقاید خود را به ما تحمیل نمی‌کرد و مثلا در زمان انتخابات اصراری نداشت که به نامزد مورد تایید او رای دهیم.
مهدی شمسی‌پور پسر این سردار شهید نیز بیشترین تصویری که از پدر به یاد داشت در لباس ورزش بود تا لباس رزم. پدرش نه تنها برای وی بلکه برای تمام شاگردانش پدری می‌کرد و همیشه در سختی‌ها و مشکلات حامی شاگردانش بود.
وی عنوان کرد: پدرش هیچگاه امتیازی برای خودش یا خانواده‌اش قائل نشد و اجازه نداد مسئولیت‌هایی که داست، جبهه رفتن و جانبازی‌اش به امتیازی برای ما تبدیل شود.
مهدی که خبر شهادت پدر را از زبان دوستان سردار شنیده بود اظهار داشت: جمعیت کثیری که در مراسم تشییع پدر شرکت کردند و همچنین اشک‌های شاگردانش در مراسم باعث شد به  شدت به فرزند شمسی‌پور بودن افتخار کنم.
 
اینجا شهید باران است
عشق به شهدا در وجود بابا موج می‌زد و برای یافتن پیکر شهدا اهتمام ویژه‌ای داشت. کاری که سرانجام در مسیر انجام آن به شهادت رسید و به قافله شهدا پیوست. اگر تمام دنیا را هم به ایشان می‌دادند، لحظه‌ای گواراتر از این برایش نبود که پیکر پاک شهدا را در دستان پدر، مادر و خانواده شهدا می‌گذاشت. تمام تلاشش این بود که دل پدر و مادر شهدا را شاد کند تا پیکر فرزندانشان را که بعد از مدت‌ها مفقود‌الاثر بودند به آغوش خانواده‌هایشان برگرداند. پدر در آخرین لحظات شهادتش در گفت‌و‌گویی که با دوستانش داشت، بیان کرد که اینجا شهید باران است و۱۱ شهید تفحص شده و یکی دیگر مانده که ان‌شاءالله آن یکی هم تفحص می‌شود؛ دوازدهمین شهید هم خود ایشان شد. پدر در ۱۳ اردیبهشت ۹۵ در عملیات تفحص شهدا در منطقه کانی مانگا (پنجوین عراق) بر اثر انفجار مین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

در آخرین سفر راهیان‌نور به همه دوستانش گفته بود کار واجب‌تری دارد که باید انجامش بدهد. پدر بعد از آخرین اعزام راهیان‌نور، خودش را به همراهانش در تفحص شهدا رساند تا جست‌وجوگر نور باشد و همانجا هم شهید شد.

 

شهید شمسی پور در جمع نوجوانان بسیجی و قرآنی خاطراتی از روزهای حضورش در سوریه را بیان کرد که در ادامه می‌خوانید:

خدا این توفیق را داد که نه به عنوان مدافع حرم که به عنوان کسی که اسمش در بین زائران نوشته شده در کنار رزمنده‌های سوریه باشیم. انسان وقتی وارد سوریه می‌شود جدای از فضای معنوی حرم حضرت زینب(س)، حرم حضرت رقیه(س)، غریبی و خرابه‌های آن که اکنون هم آثارش است، را می‌بیند و حال و هوای آدم را دگرگون می‌کند.

مدافعانی از عراق، ترکیه، افغانستان زیر لوای جمهوری اسلامی

جدای از زیارت و معنویت، آنجا است که به قدرت جمهوری اسلامی پی می‌بریم و اینکه آقا می‌فرمایند آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند پشتشان به کجا قرص و محکم است. تمامی کشورها به اسم فاطمیون، بدریون، زینبیون، حیدریون و فاتحین و غیره از کشورهایی مثل افغانستان، آذربایجان و حتی ترکیه و کشوری مثل عراق که خودش درگیر جنگ است لشکرهایی را تشکیل می‌دهند و زیر لوای جمهوری اسلامی می‌جنگند. کشوری همچون لبنان که خودش درگیر مشکلات است و سوریه‌ای که مورد تهاجم دنیای غرب قرار گرفته با تمامی مشکلات زیر علم و پرچم جمهوری اسلامی قرار می‌گیرند و با کفر مقابله می‌کنند. ایران با قدرتی که دارد توانسته نیروها را از همه دنیا جمع کند و امروز آمریکا فهمیده است که نمی‌تواند در مقابل ایران بایستد.

همه این عزت حاصل رشادت‌های آن‌هایی‌ست که به شهادت رسیدند و هیبتی به جمهوری اسلامی دادند که دنیای کفر اجازه عرض اندام ندارد. از همه جالبتر اینکه کسانی زیر بیرق حضرت زینب(س) به شهادت رسیدند که اهل تسنن هستند. اهل سنت گردان و گروهان تشکیل می‌دهند و این جای خوشحالی دارد.

در سوریه می‌جنگیم تا در کوچه‌های شهرمان نجنگیم

اگر میلیاردها تومان هزینه می‌کردیم که به دنیا بفهمانیم آمریکا ناحق است نمی‌توانستیم اما جنگ در سوریه و عراق این را به وضوح نشان داد. به اینهایی که می‌گویند چرا مدافعان حرم در عراق و سوریه می‌جنگند باید بگوییم شما که در خط انقلاب نیستید باید خوشحال باشید که این شهدای بسیجی و پاسدار می‌روند و دفاع می‌کنند که بچه‌های شما کشته نشوند. هیچ تضمینی نیست اگر رزمنده‌ها آنجا دفاع نکنند، خاکریزمان در کنار آرامگاه بوعلی باشد.

در وسط شهر دمشق و حلب می‌بینیم که مسلحین یک طرف خیابان هستند و نیروهای مقاومت آن طرف باهم می‌جنگند. اگر در سوریه نجنگیم خاکریزمان در همین کوچه‌ها خواهد بود. حافظین انقلاب اسلامی امروز در قالب فاطمیون و زینبیون و حیدریون در حال دفاع هستند و خودشان را فدای اسلام می‌کنند.

شهدای غریب افغانستانی

خیلی غریبانه است نیروهای افغانستانی به اسم مستعار وقتی از سوریه بدون پاسپورت و شناسنامه بخواهند به کشورشان برگردند. اگر دولت افغانستان بفهمد که اینها به عنوان مدافع حرم جنگیدند 18 سال زندانی می‌شوند.

عجیب است وقتی شهید می‌شوند دو ماه جنازه آنها در معراج الشهدا می‌ماند که اگر راهی داشت بدون اطلاع دولت افغانستان به ایران بیایند و بچه‌هایشان را زیارت کنند و در آخر یک جایی در تهران دفن شوند.

قدرت جمهوری اسلامی آنقدر زیاد است که اگر نفری از ایران هم به سوریه نرود هستند کسانی که در این کشور دفاع کنند، انقلاب اسلامی مسیر خودش را می‌رود، مگر می‌شود در این دنیای با نظم و قانون که خداوند خودش وعده ظفر داده پیروزی محقق نشود. شما جوانان قدر لحظه‌های خودتان را بدانید، من به عنوان یک سرباز می‌گویم که ما در آنجا جهاد اصغر می‎‌کنیم، جهاد اکبر را شما می‌کنید.

یکی از دوستان در سوریه صحبت می‌کرد و می‌گفت همین که می‌دیدم سردار همدانی با وجودی که در تهران زندگی می‌کرد اما لهجه همدانی خود را داشت انگار دنیا را به من داده‌اند. طوری وانمود نمی‌کرد که بگوید من آدم بزرگی هستم. یکی از بزرگی‌های سردار همدانی همین بود که همیشه اصالتش را حفظ می‌کرد. ایشان آنقدر در دل مردم سوریه و خصوصا اهل تسنن جا داشت که وقتی فهمیدند از سمت خود تودیع شده یکی از دوستان سوری یک میلیارد تومان خرج کرد و در سالن بزرگی برای سردار مراسم گرفت چنان در آن مراسم این شخص گریه می‌کرد که برای ما عجیب بود. سردار همدانی در سوریه معروف نشد در همین جلسات قرآنی و بسیج خودش را ساخت و در جهاد اکبر پیروز شد.

شهادت تنها در سوریه نیست

شهادت را تنها در سوریه نمی‌دهند. قدر این جلسات قرآن را بدانید. یک روز بچه‌ها در دوران انقلاب به شهادت رسیدند. تا مدت‌ها حرف و صحبت بود که فلانی و فلانی در خیابان‌ها شهید شدند ولی تمام شد. کسی از شهدای انقلاب امروز حرفی نمی‌زند. بعد شهدای کردستان و ترور آمدند و دورانشان تمام شد. نوبت به شهدای دفاع مقدس رسید و از خاطرات شهدا در یادواره‌ها و راهیان نور و غیره گفتند. الان رسیده است به شهدای مدافع حرم. نباید بگذاریم که این شهدا فقط در داستان بمانند.

چندتایی از رزمنده‌ها اهل تهران و همدان و تعدادی از شیعیان نبل و الزهرا به همراه تعدادی از اهل تسنن با ما کار می‌کردند جزو اطلاعات عملیات بودند. یکی از این بچه‌ها به نام احمد نشان می‌داد که اهل پایگاه مقاومت و بسیج است چون در همه کارها اول بود. در 60 روزی که آنجا بودیم نمی‌گذاشت کسی چایی دم کند، می‌گفت خودم می‌خواهم چایی بدهم. چون جایی بزرگ شده بود که راه سعادت را می‌دانست.

شهادت، مزد 40 روز چایی دادن به رزمنده‌ها

روز آخری که قرار بود برگردد خیلی ناراحت بودم که باید خداحافظی کنیم. شب آخر نگران بودم که دیگر همدیگر را نبینیم. قرار بود برویم خط احمد اول گفت من هم همراه شما می‌آیم در عرض 30 ثانیه نظرش عوض شد و گفت: نه من تسویه کردم قرار است صبح به تهران پرواز کنم. ساعت 1 شب در حال برگشتن به مقر بودیم که دیدیم انفجاری رخ داد. فکر کردم انفجار پشت سر هست. نزدیک که شدم دیدم یکی بدو بدو آمد و گفت چراغ‌ها را خاموش کنید دارند می‌زنند. با تعجب گفتم دشمن که گلوله‌هایش تا اینجا نمی‌رسد. ماشین را عقب بردم با نور کم چراغ قوه کمی گشتیم، یکی از نگهبان‌ها گفت اینجا انفجار شده، به دنبال صدایی که شنیده می‌شد رفتم. دیدم سربازی روی زمین افتاده. کلی خون ازش رفته و چون هوا سرد است بخار بلند می‌‎شود.

نگاه کردم به حنجره‌اش که خون ازش می‌آمد. لحظات آخرش بود و نمی‌شد کاری کرد. داد زدم و آمبولانس را صدا کردم. احساس کردم از این بمب‌های بین جاده‌ای کار گذاشته‌اند به بچه‌ها سریع گفتم اینجا جمع نشوید ممکن است کمین کرده باشند و بخواهند حمله کنند. همه متفرق شدند، بالای سرش آمدم دقت که کردم دیدم احمد است، همانی که 40 روز تلاش کرد چایی به رزمنده‌ها بدهد، همانی که دیشب برگ تسویه را گرفته بود و صبح می‌خواست با پرواز به ایران برگردد.

لحظات آخر هم به آدم شهادت می‌دهند، حتما نباید مدافع حرم شویم که شهادت بدهند. به سادگی لحظات جوانی را از دست ندهید. همه شهدا روزی در همین جلسات بودند. در زندگی و جلسات بهترین نفرات باشید. اگر چندبار از جلو نظام و بشین پاشو گفتند این را خدمت بدانید، به این ثواب اعمالی می‌دهند که روزی تاسفش را می‌خورید.