بغض سنگینی گلویم را می فشرد، زیر لب زمزمه می کنم:
از درد سخن گفتن واز درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است
اشک امانم نمی دهد و چهره ام را می پوشاند، غمی سنگین واژه ها را از ذهنم می رباید. خود را دلداری می دهم که شروع کن...
حکایت عشق ، حکایت دو دوست صمیمی و مهربان است که در سنین نوجوانی در جبهه های جنگ یکدیگر را یافتند و مجذوب هم شدند ورقابت سختی را در رسیدن به کمال آغاز کردند که وصف آن کاری است بس دشوار. این دو جوان، رضا مومنی( شانزده ساله) وسعید شاهدی( سیزده ساله) بودند که با تمام وجود، همانند هزارن عاشق دیگر از هستی خویش گذشتند و بهترین دوران عمرشان را در نبرد حق علیه باطل سپری کردند. به فکر فرو می روم وبه سالها قبل بر می گردم... یکی یکی خاطرات و حوادث را از ذهنم می گذرانم. به یاد آوردم که رضا چقدر دیربه دیر ، مرخصی می آمد وبیشتر از سه روز هم توان ماندن نداشت وقتی از او می خواستم که بیشتر نزد ما بماند با مهربانی تمام ما را را ضی می کرد و می گفت: بار مسئولیتی که بر دوش ماست ، اگر بر دوش شما هم بود یک لحظه هم نمی ماندید و بعد بهانه سعید را می کرد که سعید بدون من خواب و قرار ندارد. می خندیدم و می گفتم: سعید دیگر کیست که این طور عاشق تو شده است؟ پس قبول کن که دوری از تو چقدر سخت است؟ ببین بر مادرمان چه می گذرد؟!.
رضا وسعید هر دو شاهدانی هستند که با کردارشان واژه اخلاص را تفسیر کردند و مفهوم عشق را معنا بخشیدند. رضا نور بود وهدایتی به سوی نور؛ سختی کشیده بود ودرد چشیده ومهربان بود وبا حیا. خالص بود وبا صفا. کلاس ودرس را رها کرده بود وداوطلب دانشگاه عشق وعرفان شده بود تا درسی را که از استاد خویش ( امام خمینی (ره)) آموخته بود به مرحله عمل در آورد. او سال های سال در جبهه بود وهمراه سعید وبسیاری از دوستان دیگر در اکثر عملیات های جنگی شرکت داشت وسرانجام در فروردین ماه سال66 در عملیات کربلای8 گوی سبقت را ربود ومقام والای شهادت را از آن خود کرد و سعید( 1)نیز در سالهای پس از شهادت رضا، همواره با دردی جانسوز حاصل از جدایی رضا و نرسیدن به قرب حق، پیگیر راه شهدا بود ودر سالهای پس از جنگ نیز به ادامه خدمت، مشغول بود. مگر می شود چهره مظلوم مومنی را از یاد برد. او تنها پسر خانواده بود. همان خانواده شش نفره ای که از سالها پیش طعم محرومیت ویتیمی را چشیده بودندو پدر را در سانحه ای از دست داده بودند. رضا در آن ایام سالهای اولیه دبستان را طی می کرد وکودکی بود که مفهوم کودکی را نفهمید چرا که از همان هنگام بار سنگین مسئولیت خانواده را عهده دار شد. مومنی فقط 6ماه با همسرش زندگی مشترک داشت. او هیچ گاه تنها فرزندش را ندید. قصه زندگی رضا در همین جا ختم نشد و اشک ما نیز به همین جا خاتمه نیافت شاید برای اینکه خداوند وعده داده است که:
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند