زندگینامه

علیرضا در هفتمین روز از اولین ماه زمستان سال 1354 پا به این دنیای خاکی گذاشت . روزهای زندگی اش گذشت تا به دفتر پاییز مدرسه ورق خورد و دستهایش با نیمکتهای مدرسه آشنا شد.
از آنجایی که به مداحی خیلی علاقه داشت روزهای دوشنبه سر صف برای بچه ها مداحی می کرد.جنب و جوش زیادی داشت ولی در عین حال موجب آزار و اذیت کسی نمی شد.او زمانی که پدرش در جبهه بود در خانه جایش را پر می کرد و در یک کابینت سازی نیز مشغول  بود.
علیرضا تا اول راهنمایی بیشتر نخواند و گذشت ایام او را وارد مرحلة جدیدی کرد"سرباز علیرضا حیدری" اواز سربازهای با صفا و مخلص لشگر27محمد رسول الله (ص)   بود.محل اصلی خدمتش در واحد لجستیک لشگر در پادگان دوکوهه بود. هربار که همراه برادران تفحص برای انجام کاری از دوکوهه به فکه می رفت با حسرتی وصف ناشدنی به آنها التماس دعا داشت تا کار او را نیز به آنجا منتقل کنند و او نیز تفحص گر شود.بالاخره  موافقت نامه را از لجستیک گرفت، بلافاصله سوار ماشین شد و همراه گروه به فکه رفت. هر موقع حالی پیدا می کرد بخصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا مداحی می کرد و بچه ها را به فیض می رساند.
.با جنب و جوشهای زیادش همیشه جایش در خانه خالی بود ، آخرین بار به پدرش گفت بابا من رفتم خط،،وقتی خداحافظی کرد مادر مشغول کار بود که گفت مامان من دارم می روم خداحافظ، مادر تا به پایین برسد او رفته بود اصلا"نفهمید علیرضا چطور پوتین هایش را پوشید. فقط شنید که سه ماه دیگر بر می گردم.
شیاری در اطراف ارتفاع 146 فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک وجود داشت که تعدادی شهید در آنجا بر زمین افتاده بودند.  نهمین روز فروردین ماه سال1371 که عطر بهاری تپه ماهورها را پر کرده بود،نیروها به سه دسته تقسیم شدند و چند نفر دیگر هم برای همان شیار رفتند،سیدعلی موسوی تازه ازدواج کرده بود و بچه ها اصرار داشتند که او همراهشان نیاید ولی قبول نکرد،سید که تخریبچی گروه بود در جلو حرکت می کرد و بقیه پشت سرش وارد میدان مین شدند. چند شهیدی که در اطراف افتاده بودند جمع کردند و کناری گذاشتند بچه ها مشغول جستجوی پلاک شهدا بودند،سیدعلی در سمت چپ مسیر خواست راهی باز کند تا چند شهید دیگر که آن طرفتر بودند بیاورند.سید در حال خنثی سازی بود که علیرضا متوجه پیکر شهیدی در انتهای معبر شد.  سفیدی استخوانهای کلاهخود توجه او را جلب کرد. از سید گذشت و به طرف آن رفت.ده پانزده متری دور شده بود که ناگهان صدای انفجار همه جا را پر کرد.پای حیدری به تله مین والمری گرفته بود و پاهایش متلاشی شده بود او همانجا خلعت سرخ شهادت را برتن کشید و به آرزوی خویش رسید و قطعه 27بهشت زهرای تهران ردیف الف معطر به عطر حضورش شد.
رهرو منزل عشقیم وز سر حد عدم                      تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم