(خاطره تشییع و خاکسپاری شهدای گمنام شهرستان بافت کرمان که در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها انجام شد.)
برایمان عادی شده که بیایید.
شهدای گُمنام! با شمایم.
برایمان عادی شده که بیایید، ما هم بیاییم فرودگاه، استقبالتان.
حالا برایمان عادی شده که استقبالهای سرد و خشک هم ببینیم؛ هر چند اینبار که آمدید، مسئولین و مدیران سنگ تمام گذاشتند.
این دفعه بروبچّههای ثارالله آمده بودند استقبال رفقای قدیمیشان؛ برای نیامدن دفعات قبلی، حرفی نیست.
اما سایر مدیران هم آمده بودند تا...
بگذریم. برایمان عادی شده که هر جا استاندار هست، سایر مسئولین هم بروند و صفِ عریض و طویلی تشکیل دهند که فقط به چشم بیاید!
چون اگر خاصیتی غیر از به چشم آمدن، مثلاً استقبال از شما بود، دفعات قبل که آمدید، چرا هیچ کدامشان نبودند که صف بکشند روبهرویتان!؟
برایمان عادی شده بود که در فرودگاه شما را تحویل ماشین حمل بار بدهند و به ما اجازه ندهند که از یک خط سرتاسریِ سفید که در حاشیهی باند فرودگاه کشیده شده بود، جلوتر برویم، اما این را هم باید گفت که در این یک مورد برای شما هم عادی شده بود که ما به محض دیدنتان روی نوار نقالهی بار، بدویم به طرفتان و...
این عادت، این بار، میان سرو صدای گروه موزیک و در طول صفِ مسئولین رنگ باخت، اما چون برایمان عادت شده، به شما قول میدهیم ترکش نکنیم.
داشت برایمان عادی میشد که تنها یک سربازِ فرودگاه نگذارد کسی بیاید طرفتان، اما به رسم تمام استثنائات، این دفعه مسئولین بودند و شما آنها را همراه خودتان از قسمت تشریفات! آوردید، جایی که فقط برای مسئولین عادی شده. و این میان ما هم مشرف شدیم به شرفِ با شما بودن.
برایمان عادت شده که شما را ببریم به یک گوشهی حسینیهی ثارالله. این عادت از دفعهی اول شکل گرفت که مانده بودیم کجا را برایتان در نظر بگیریم و شما آن موقع که ما کاسهی چه کنم دست گرفته بودیم، وسط شهر بودید و به سمت جایی میرفتید که ما نمیدانستیم.
آن موقع بود که راه حسینیه را نشانمان دادید. آن موقع بود که گفتید آنجا همان محل تجمع، اعزام و عزاداری رزمندهها بوده. آن موقع بود که شهدا را یک یک اسم بردید که آنجا بودهاند. آن موقع بود که فهمیدم حسینیه برایمان عادی! شده.
برایمان عادی شده بود که رفقایمان را از سراسر شهر خبر کنیم که بیایند حسینیهی ملاقاتتان. و برایمان عاده شده که شهر را پُرکنیم از ستاره؛ ستارههایی که ما را مثل شبزدههایی که دنبال نور میگردند، دور نور خودشان جمع کردند.
عزاداری کردیم، با چه شور و حالی.
راستی، این بچّه بسیجیها عجب سینهزنهایی هستند! عجب گریهکنهایی هستند!
عجب روزگاری دارند با شما!...
این را هم بگویم که دعوا بر سر با شما بودن هم برایمان عادی شده.
شما که میآیید، پیراهن مشکی پوشیدن، عزاداری کردن، حسینیه رفتن، زیارت خواندن، به سینه زدن و خیلی کارهای دیگر، برایمان عادی میشود.گویی دست نقاش ازل این کارها را توی وجودمان نقش بسته که ما بی هیچ هماهنگی قبلی با کسی، ورودتان را تبریک میگوییم، بی هیچ بهانهای پیراهن مشکی میپوشم و از آن مهمتر، بی هیچ بهانهای اشک میریزیم.
برایمان عادی شده که تا شما هستید، با شما باشیم.
آمدنتان، ماندنتان، رفتنتان و... همه و همه برایمان عادی شده.
برایمان عادی شده که شما بیایید و عادتهایمان را عوض کنید.
نشریه شمیم عشق