بعد از سالها، شهدای گمنام را به شهرهایمان آوردند؛ در تشییع پیکر شهدای گمنام نیز شرکت کردم تا گرد 27 سال انتظار را از شانههایم برداری، دوستانت آمدند ولی از تو خبری نبود و ای کاش در روز مادر پلاک تو را به من هدیه میدادند.
به گزارش خبرگزاری فارس، وقتی شبها به خانه میآمدی، غذا نمیخوردی؛ از پدرت رخصت رفتن به جبهه را گرفتی ولی پدر اجازه نداد و گفت «برادرت به جبهه رفته، نیازی نیست تو هم به جبهه بروی» و تو پاسخ دادی که «برادرم به وظیفهاش عمل کرد؛ من نیز میخواهم بروم و دوست دارم شهید گمنام شوم».
بالاخره برای آخرین بار در چشمان من نگاه کردی؛ مرا در آغوش کشیدی و گفتی «مادر حلالم کن» دلم در تب و تاب افتاد ولی جرأت نکردم حرفی بزنم یا فکری را در ذهن بپرورم. تو را راهی کردم و دلم نیز با تو رهسپار دیار نور شد.
17سال بیشتر نداشتی ولی مثل یک مرد 30 ساله برای آزادسازی خرمشهر رفتی و در عملیات بیتالمقدس شرکت کردی و عملیات بیتالمقدس با پیروزی تمام شد.
بعد از آن هر لحظه انتظارت را میکشیدم و از دوستان و همرزمانت سراغت را گرفتم؛ آنها با لباس خاکی و لبخندی تلخ، سرشان را به زیر انداختند و گفتند: «انشاءالله برمیگردد». ثانیه به ثانیه دلم پی تو میگشت و همراه تو بود که جنگ تمام شد. لحظه به لحظه انتظارت را میکشیدم و با شنیدن صدای در شوق دیدار تو در وجودم جان میگرفت. به سوی در میدویدم و با همه وجود دوست داشتم که تو پشت در باشی پسرم.
وقتی نیامدی، گفتم شاید اسیر شدهای و خودم را به امید دیدن دوبارهات آرام میکردم؛ چند سال به همین خیال گذشت تا اینکه خبر تبادل اسرا به گوشم رسید؛ در تب و تاب بودم که تو را میان آزادگان بیابم؛ به استقبال آنها رفتم تا بلکه تو را نیز در آن جمع پیدا کنم. در آن لحظات با خود میگفتم «حالا پسرم برای خودش جوانی شده است؛ خودم را به آنجا میرساندم تا فکر نکند فراموشش کردهام». آنجا هم آمدم، به استقبال اسرا ولی تو آنجا هم نبودی.
به یاد نداشتم که حتی یک روز بی رخصت من جایی رفته باشی یا دیر به خانه برگشته باشی اما یک روز رفتی تا خرمشهر را آزاد کنی و چشمان مرا به پیچ و خم جادهها دوختی.
بعد از سالها، شهدای گمنام را به شهرهایمان آوردند؛ در تشییع پیکر شهدای گمنام نیز شرکت کردم تا گرد 27 سال انتظار را از شانههایم برداری، دوستانت آمدند ولی از تو خبری نبود. سالهاست که هر بار شهرمان عطر و بوی شهدای گمنام را به خود میگیرد به استقبال یک مشت خاک و یک تکه استخوان میروم که برای من نه یک تکه استخوان که وسعتی از آسمان خداست که در تابوت آرمیده است.
وقتی از شهدای گمنام سراغت را گرفتم، آنها نیز سکوت کردند و با نگاهشان گفتند «انشاءالله میآید» و امروز بیست و هفتمین روز بزرگداشت مقام مادر هم از راه رسید و تو هنوز نیامدهای؛ خوب به خاطر دارم که آن روزها برای خوشحالی من چه میکردی و دوست داشتی بهترین هدیه را برایم بگیری؛ با اینکه بر چادرم رنگ و بوی کهنگی نشسته است اما هنوز آن را یادگاری نگه داشتهام؛آن چادری که آخرین هدیه روز مادر تو بود. و امروز یک آرزو کردم پسرم! آرزو کردم که ای کاش پلاک تو را برای هدیه روز مادر به من میدادند.
اما این را هم بگویم که این 27 سال انتظار مرا به انتظار حقیقتی دیگر کشاند. من سالهاست که نه تنها منتظر تو هستم که منتظرم صبح آدینهای از راه برسد و امام زمان (عج) بیاید تا ثمره خون تو و همه دلواپسیها و چشم انتظاریهای مادران شهدای مفقودالاثر را ببینم.
انتهای پیام/