مهمان شام

مهمان شام
مهمان شام
  • جمعی از نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی
  • انتشارات شهید ابراهیم هادی
  • ۲۲ شهریور ۱۴۰۲
  • 192

کتاب «مهمان شام» زندگی‌نامه و خاطرات شهید مدافع حرم، مهندس سید میلاد مصطفوی است.جوانی که در عصر ارتباطات و دنیای مجازی، به دنبال حقیقت رفت. کسی که در این روزگار، ابراهیم دیگری شد و هادی بسیاری از جوانان شد. شخصیت او از تمام لحاظ برای نسل امروزی الگو است. او متولد سال 65 در شهر بهار استان همدان بود. دانش آموز نمونه و دانشجوی فعال دانشگاه صنعتی بود. مهندسی عمران گرفت اما اکثر شب‌ها دنبال کارهای بسیج بود. او از بسیجیان فعال گردان امام حسین (ع) شهرستان بهار بود. از این طریق بسیاری از نسل جدید را با شهدا آشنا کرد.
از خدا خواسته بود مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید ابراهیم هادی گمنام بماند، همین اتفاق هم افتاد. دو سه هفته از پیکرش خبری نبود، اما.......
پس از مدتی به خواب فرمانده اش آمد و محل دفن پیکرش را نشان داد! . برای همه جای تعجب بود، او در وصیتش نیز به گمنامی اشاره کرده بود.
اما به فرمانده اش گفت: پدرم هر روز برای پیدا شدن پیکر تنها پسرش، توسل به حضرت زهرا دارد و خانم به من فرمودند شما برگرد.
لینک خرید کتاب 

«از روی عادت هیئت نمی رفت. به قول یکی از شهدا که در خواب به سردار شهید علی چیت سازیان گفته بود: راهکار رسیدن به خدا و شهادت اشک می باشد، سید هم از این راهکار می خواست به شهدا برسد.
تو روضه ها اشک امانش نمی داد، عاشق مناجات و روضه بود. گاهی اوقات حتی آهنگ زنگ موبایلش هم صدای حاج منصور و روضه حضرت رقیه بود. من در تمام عمرم کسی رو به اندازۀ سید عاشق اهل بیت ندیدم. خودم چندین مرتبه دیده بودم که در عزاداری بی هوش شد، چند بارش رو من براش روضه خوندم. رفتیم اروند کنار، اونجا آب رو که می دیدیدم، دل هامون هوای روضه می کرد. اون هم روضه مادر. سید گفت: شیخ بریم یه گوشه برای من روضۀ حضرت زهرا(س) بخون، اینجا عملیات با رمز مقدس یا فاطمه زهرا(س) بوده. بریم به عشق شهدا توسل داشته باشیم.
رفتیم گوشه ای نشستیم. آب بود و غربت اروند. هنوز هم بوی شهدا رو براحتی می شد از اون فضای معنوی حس کرد. بسم الله گفتم و روضه رو شروع کردم. روضه به اوج خودش که رسید سید از خود بی خود شد. حال خیلی منقلبی داشت. مثل عادت همیشگی که من دیده بودم، تو روضه دستش رو می گذاشت روی قلبش. آنجا هم داد می زد و می گفت: آخ مادر جان... خیلی جان سوز ناله می زد. مثل مار گزیده ها به دور خودش می پیچید. کم کم بی حال شد و افتاد. من روضه رو قطع کردم. سرش رو گذاشتم روی زانوهام مقداری از آب اروند روی صورتش پاشیدم تا کمی حالش بهتر شد».

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.