روایت بی قراری

روایت بی قراری
روایت بی قراری
  • بتول پادام
  • نشر ستاره ها
  • ۸ اَمرداد ۱۴۰۲
  • 307
  • 978-600-254-046-1

در کتاب روایت بی قراری،سرگذشت زندگی شهید مدافع حرم، حسین محرابی را به روایت همسر شهید، خانم مرضیه بلدیه می‌خوانید. این اثر یکی از کتاب‌های مجموعه تاریخ شفاهی زنان قهرمان است که در نشر ستاره‌ها به چاپ رسیده است.نشر ستاره‌ها مدتی است که به چاپ مجموعه‌ای با عنوان زنان قهرمانان پرداخته است، که زندگی شهدا را از نگاه زنانی نگاه می کند که فرسنگ ها دورتر از میدان مبارزه، جنگیده اند.

در این کتاب که به شیوه داستانی نوشته شده با همسر شهید حسین محرابی همراه می‌شویم تا شرح عاشقی‌هایش را در راه رشادت‌های این شهید بزرگوار بخوانیم. زبان شیوا و قلم روان اثر این کتاب را بسیار زیبا و تاثیرگذار نموده است. با خواندن این کتاب با گوشه‌ای از دغدغه‌ها، پایداری‌ها، سختی‌ها و شیرینی‌های زندگی خانوادگی شهید بزرگوار، حسین محرابی آشنا خواهید شد.

لینک خرید کتاب 

نمی‌شه، نمی‌شه آقاجان، مسئولیت داره. ما مجاز به همچین کاری نیستیم. اگه خیلی اصرار دارین خودتون با مسئولیت خودتون می‌تونین برین، کسی جلوتونو نگرفته.

این جواب‌هایی است که مسئول کاروان می‌دهد. هیچ جوره راضی نمی‌شود که با گروه برویم زیارت. می‌گوید خطر جانی دارد. شهر ناامن است و به او اجازهٔ عبور و مرور در شب را نداده‌اند.

حسین هم مدام می‌گوید: برادرِ من، آدم شب شهادت فاطمهٔ زهرا نجف باشه و توی هتل لم بده! ما که تا اینجا جونمونو کف دستمون گذاشتیم مابقی رو هم خدا درست می‌کنه.

من کناری ایستاده‌ام و گوش می‌کنم. هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آیند و حسین هم انگار نمی‌خواهد تنهایی مزهٔ زیارت را در این شب بچشد. یکی میانه را می‌گیرد و می‌گوید: هر کی بخواد می‌تونه بره، فقط این بندهٔ خدا مسئوله، نمی‌تونه. شایدم نمی‌خواد خودشو به دردسر بندازه، شما خودتون برین برادر من.

با حسین می‌رویم سالن غذاخوری. شام مختصری می‌خوریم و دوتایی راه می‌افتیم سمت حرم. هر دوتامان ذوق داریم. آخ که صفایی دارد ایوان نجف!

توی ماشین که می‌نشینیم، اولین کاری که می‌کنیم، کشیدنِ پرده‌هاست. این را به خواستِ راننده انجام می‌دهیم. به‌خاطرِ سربازهای آمریکایی که همه جا ایستاده‌اند. حسین نشسته کنار من. یکی دو تا از مسافرها که همراهمان آمده‌اند، جلو نشسته‌اند. راننده، عربی چاق‌وچله و خوش‌صحبت است که دست‌وپاشکسته فارسی صحبت می‌کند.

از راه و طولِ مسیر چیز زیادی را نمی‌دیدم جز روبرو. کوچه‌های تاریک و روشن، نظامی‌ها و بعد خیابان‌های عریض و طویل و البته خاک. پیاده که می‌شویم حسین از راننده کلی تشکر می‌کند و پول همه را یکجا حساب می‌کند. هرچه بقیه اصرار می‌کنند راضی نمی‌شود. جلوتر که می‌رویم نگاهی به صورتش می‌اندازم و می‌خندد.

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.