فکه یا مکه
من و سعید در همهی لحظات با هم بودیم و قرار بود با هم برای تفحص به فکه برویم. وقتی رفتم سر کار و به من گفتند که در قرعهکشی اسمم برای مکه درآمده است به سعید گفتم که قرار است به مکه بروم. از آنجا که برگشتم حتماً به فکه میآیم. سعید با لبخند همیشگی پاسخ داد: تو برو مکه من هم میروم فکه، ببینیم کدامیک از ما زودتر به خدا می رسیم؟
تازه از حج بازگشته بودم و مشغول تعمیر ساختمان بسیج بودم که تلفن زنگ زد. آقای بیگدلی از فکه بود. باور کردنش برایم مشکل بود. سعید به خدا رسیده بود. اشک در چشمانم حلقه زد با خود گفتم: «ما در کجا و چه کاری با هم نبودیم که خدا او را انتخاب کرد و من را نکرد.» بیاختیار با خود زمزمه کردم:
ای قوم به حج رفته کجائید کجائید
معشوق همینجاست بیائید بیائید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
دهبار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتید
از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو، اگر آن باغ بدیدیت؟
یک گوهر جان کو، اگر از بحر خدایید؟
با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
راوی:همرزم شهید
شلمچه تهران
ساعت دو نیمهشب بود که صدای زنگ درب منزل مرا بیدار کرد. وقتی در را باز کردم سعید را دیدم که با موتور جلوی در ایستاده است و از من خواست که همراه او بروم و تا زمانی که زنده است پیرامون آن شب با کسی صحبت نکنم. کمکم نزدیک بهشت زهرا شدیم او از راههای مخفی میرفت. چون هنگام نیمه شب به کسی اجازه نمیدادند وارد بهشت زهرا شود.
بالاخره به مزار شهدای کربلای5 رسیدیم. 6 نفر از بچههای زمان جنگ هم مشغول مداحی و گریه بودند. سعید حال و هوای دیگری داشت. با هر شهیدی نجوایی خاص داشت. آن جا شلمچه شده بود و هرکسی شهیدی را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار میداد. زیارت عاشورا خواندند نورشهدا همه بچهها را از خود بی خود کرده بود. همه آن ها آن شب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حیرت و محرومیت بر جای ماندهام.
راوی:عبدالله ضیغمی
بهانهای برای رفتن
یک شب سعید به من گفت: « مامان دعا کن شهید بشوم من از خانوادهی شهدا خجالت میکشم» به او گفتم: سعید شاید صلاح باشد که شما حضور داشته باشید و خدمات بیشتری انجام دهید. با نارضایتی سری تکان داد. فردای آن روز به جبهه رفت و 4 روز بعد در عملیات مرصاد از ناحیه پا مجروح شد. بعد از اینکه از خرم آباد به تهران ،بیمارستان بقیةالله منتقل شد همه به دیدنش رفتند.دو روز بعد در تهران سعید را در بیمارستان بقیةالله ملاقات کردیم. روحیه شادی داشت و شوخی می کرد ولی با این حال از اینکه مجبور بود در بیمارستان باشد ناراضی بود. یکی از افراد فامیل به شوخی گفت: «آقا سعید وقتی از بیمارستان مرخص شدید باید آستین ها را بالا بزنیم و یک فکری برایت بکنیم» ازبیماستان که مرخص شد به خانه بازگشت و گفت: «مادر هنوز که آستینهایت پائین است»
راوی:مادر شهید
شاهد نور
نسیم سردی میوزید و جان و روح آدمی جلا پیدا میکرد. در گوشه چادر، سعید مثل همیشه اورکتش را روی شانه انداخته بود. با خود قرآن زمزمه می کرد و در خلوت خویش با خدا راز و نیاز میکرد. به طرف سعید رفتم من را که دید سریع اشکهایش را پاک کرد. سعی داشت به من بقبولاند که سرخی چشمهایش از بیخوابی شب قبل است. به من گفت: توی این هوا تلاوت چند آیه خیلی حال میدهد. برگشتم تا اتصالش را قطع نکنم. وسایل کارم را برداشتم و همراه بقیه پشت وانت نشستیم. به ارتفاع 112 فکه رسیدیم. دوم دیماه سال 1374 بود .باید وجب به وجب زمین را زیر و رو میکردیم تا شهیدانی که غریبانه جا ماندهاند بیابیم. اطراف کانال پر از میدان مین و علفهای هرز بلند بود.به یاد چند شب پیش افتادم که در راه برای سعید و محمود تفألی به دیوان حافظ زدم. شعری برای آنها خوانده و گفته بودم: شما دو تا شهید میشوید. خندیدند. در همین افکار بودم که به انتهای کانال رسیدیم. آنها را نسبت به منطقه توجیه کردم و برگشتم. دقایقی نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی من را به آنجا کشاند. هردو پرتاب شده بودند. ترکش به سینه و بالاتنه سعید اصابت کرده بود و گلویش سوراخ شده بود و خون از پهلویش جاری بود. چشمهایش به لذت لقاء سیدالشهدا نائل آمد و در افق دوردست میهمان بانوی دو عالم شد.
راوی:دوست شهید
یک فرزند برای دو شهید
سلام بابا
همیشه که به خانه میآمدی من و صادق را درآغوش میکشیدی و میبوسیدی و با خندههایمان شاد بودی. اما حالا چرا بلند نمیشوی؟
امروز در مدرسه منتظرت بودم تا برای تشویق من در «مسابقه دو»بیایی. چشمهایم تو را ندیدند. ولی صدایت هر لحظه در گوشم طنین انداز بود که «رضا جان بابا بدو». دوست داشتم چشمهایت را باز میکردی و من را که قدم بر خط پایان گذاشتم و اول شدم را تشویق میکردی. زمانی که مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد. دلم لرزید و با خودم گفتم: نکند دوباره یتیم شده باشم. آن لحظه که در کانون اباذر بدن سوراخت را غسل میدادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار کردم اجازه ندادند ببینمت. به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سالهای یتیمی چهرهاش را ببینم. یک بار دیگر دستش را بلند کنم و بر سرخود بکشم. دستان پر مهری که خیلی چیزها را به من یاد داد. پدرم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمیکنم. خصوصاً زمانیکه با هم نماز میخواندیم. میدانم از چند روز دیگر بهانهگیریهای محمد صادق شروع می شود. به عکس بابا خیره می شود و با شیرین زبانی بابا بابا میگوید. سرانجام او نیز بزرگ خواهد شد و خواهد فهمید که پدرش برای چه و به کجا رفته است.
«وقتی صدای دلنشین سعید در فضای سبز آوارگیمان میپیچد وجود حقیقی ما پرده از حجاب غفلتها، خستگیها و دلمردگیها برمی دارد. درمییابیم که آواره کوی حسین(ع) هستیم.»(1)
1- سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
راوی:فرزند شهید
فضای جبهه
سعید بعد از ازدواج تصمیم گرفت یکسری کارهای اقتصادی انجام دهد. معدنی درسسندج داشتیم و به نوبت برای کار به آنجا میرفتیم. او قبل ازاینکه به کارآنجا و درآمدش فکرکند به هدف والای خود که عبادت بود می اندیشید. به جای اینکه بگوید اینجا عجب سنگی دارد میگفت: آدم اینجا میآید یاد کوههای غرب و غربت جبهه جنوب میافتد. سعید خلق و خوی زمان جنگ را حفظ کرده بود و به بقیه هم انتقال میداد. نماز جماعت به راه میانداخت و به همه میگفت: اینجا جبهه است سعی کنید اینجا هم به خاطر خدا کار کنید.
راوی:دوست شهید