پیام سردار باقرزاده
بسمه تعالی
زنده نگاه داشتن یاد و خاطره شهدا به عنوان بزرگ حماسهسازان عرصههای انقلاب اسلامی و الگوهای عملی در پیروی از خط نورانی انبیاء و اولیاء خدا همواره از وظایف اساسی رهپویان طریقت عشق و هدایت است. چراکه نظاره بر خطوط نورانی زندگانی سراسر حماسه و ایثار آن عزیزان همانند نظر کردن بر ستارگان نورانی در دل شب ظلمانی است که رهجویان را به سر منزل مقصود هدایت میکند.
یاد و خاطره شهیدان، آن لنگرهای با ثبات کشتی انقلاب، آن معاملهگران بازار عشق، آن رودهای خروشان خرامیده بر پهندشت صفا، همانهایی که به دریای کرامت و رضوان الهی واصل شدند. آن رادمردانی که در عهد با خدای خویش صادق و چون کوه، عزمی استوار داشتند. آنهایی که حیات جاودانه را در فناء فیالله میدیدند. همانهایی که در نزدشان یکدم با خدا بودن به تمامی دنیا و مافیها میارزید و در راه کسب رضای او از هر آنچه خودی و خودخواهیها بود بریده بودند. همانهایی که دریچه ورود به آسمان قرب را خوب شناختند و به سوی آن پرواز کردند و اوج گرفتند و ما زمینیان را رها کردند و رفتند. همواره به عنوان یک وظیفه اساسی برای همه کسانی که از قافله شهدا بازماندهاند تجلی مییابد. فلذا بر ماست تا در بزرگداشت یکی از آن جلوههای نورانی حق، یعنی شهید عزیز تفحص "جلال شعبانی" یاد و ذکری داشته باشیم.
جلال شعبانی از جمله بسیجیان مخلص وگمنامی بود که هیچگاه بر او این تصور که چون اکنون جنگ تمام شد، پس باید به سوی غنائم شتافت حاکم نشد. او که با وجود قبولی در دانشگاه، ستاره اقبالش در طی مدارج علمی طلوع کرده بود؛ خورشید حیات ابدی خویش را در میدان جنگ جستجو کرد و دل و جان خویش را به راه دیگری هدیه برد تا به رمز جاودانگی لالهها پی ببرد. از این رو، او ماهها در میادین مین سومار و مهران، ترس را مغلوب خود کرد تا راه و رسم جوانمردی و فتوت آشکار شود. او که در پی پروانههای عاشق نور تا به قلاویزان هجرت کرده بود، بیآن که پروای سوختن داشته باشد، در طلب نور، چون دیگر پروانهها سوخت وجسم و جان خویش را در راه جستجوی جویندگان حق فدا کرد؛ تا این پیام برای همیشه تاریخ بماند که: حیات معنوی و انسانی هر ملتی به میزان و محتوای حماسه های آنهاد بستگی دارد و در این طریق نباید از فداکردن حیات دنیوی خویش هراسی به خود راه داد.
یادش به خیر و راهش پر رهرو باد.
سرتیپ2 پاسدار میرفیصل باقرزاده
مسئول کمیته جستجوی مفقودین
ستادکل نیروهای مسلح
17/9/76
«فردا نوبت من است»
خاطرهای از برادر قاسم خدمتی
سلام بر شهیدانی که حسینوار جهت بارور کردن درخت اسلام، از جان خود مایه گذاشتند و با خون خویش از دشتهای خوزستان گرفته تا قلههای سر به فلک کشیده غرب را سیراب نمودند.
شهید جلال شعبانی به بیتالمال حساسیت بسیار زیادی از خود نشان میداد. روزی به اتفاق هم از قرارگاه ایلام به سمت مقر مهران در حرکت بودیم. ماشین با سرعت زیادی به پیش میتاخت. جلال رو به من کرد و گفت: قاسم! آهسته بران که ماشین بیتالمال است، بایستی در استفاده از آن دقت کنیم.
یکی از روزها که توفیق یافته بودیم به دیدار مقام معظم رهبری برویم، راهی بیت بودیم که در میان راه، جلال از من خواست تا روزنامهای تهیه کنیم. جلال آن سال در کنکور شرکت کرده بود و منتظر نتایج بود. روزنامه را تهیه کردیم. اسم جلال جزو قبول شدگان کنکور درج شده بود. به او گفتم: "خوش به حالت که قبول شدی!" آهی کشید و گفت: "امیدوارم که در کنکور آخرت هم قبول شوم."
بعد از دیدار مقام معظم رهبری، به سمت منطقه حرکت کردیم.
چندروز قبل از شهادت ایشان، خبر مجروح شدن یکی از بچههای گروه تفحص را به ما دادند. کنار هم نشسته بودیم که جلال برگشت و گفت:
منطقه سومار یک مجروح از ما گرفت، منطقه میمک نیز همینطور و فردا نوبت منطقه ماست. هرکدام از بچهها، این پیشبینی جلال را حواله به خود میکردند که این شهید بزرگوار برگشت و گفت: "بیخود به دلتان وعده ندهید! فردا نوبت خودم است."
صبح با احتیاط کامل وارد عمل شدیم تا اتفاقی نیفتد. عازم مقتل شهدا بودیم. حدود ساعت 11 صبح بود که جلال از تشنگی خود سخن گفت و به سوی کلمن آب رفت. همین لحظه پیکر مطهر شهیدی را از زیر خاک بیرون آوردیم. همه توجهات جلب شهید و جمعآوری پیکر او شده بود که ناگهان، صدای انفجاری به گوشمان رسید. جای جلال در جمعمان خالی بود. به سمت انفجار دویدیم. با رسیدن به محل جلال را غرق به خون روی زمین دیدیم. حرفهای دیشب جلال یکآن در ذهنم تکرار شد: "فردا نوبت من است"، "فردا نوبت من است." در محل انفجار پیکر خونین و پارهپاره جلال در منطقه نقش زمین بود. دست راست جلال تنهاترین عضو سالم از پیکر، بر سینهاش بود و جلال آسمانی شده و قبولی در کنکور شهادت را دریافت کرده بود.
"جبهه نرفته شهید شده بود"
خاطرهای از برادر علی قرهباغی
در پایگاه مقاومت بسیج دبیرستان شهید صدر بود که با چهرهای نورانی و مصمم آشنا شدم. در همان برخورد اول، با رفتار گرم و صمیمیاش مرا شیفته خود کرد. پایگاه مقاومت بسیج محفلی بود برای بچههایی که دلشان بر مدار تقوی، صداقت و عشق و ایمان میچرخید. بر همین مدار بود که دوستی من با جلال روز به روز تنگتر و صمیمیتر میشد. انگار که سالیان درازی است که همدیگر را میشناسیم و در یک کوی و برزن بزرگ شدهایم.
دل مشغولی همه اعضای پایگاه و به خصوص جلال، جنگ و شهادت بود. این شهید بزرگوار، بارها برای ثبت نام و اعزام به جبهه، به بسیج مراجعه کرده بود و هر بار به بهانه کوچکی از اعزام او جلوگیری به عمل آمده بود. منتهی عزم راسخ جلال، مانع از آن بود تا در برابر چنین موانعی قد خم کند.
اوایل سال 67 بودکه با اصرار و تأکید فراوان، موفق به دریافت کارت به جبهه گردید. بنده هم در آن اعزام حضور داشتم. قرار شد شب را در یکی از روستاهای همدان استراحت و سپیدهدمان، به صورت یکپارچه و رسمی، از داخل شهر عازم شویم. یادم هست آن شب، جلال از فرط شادی و خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. خون در رگهای صورتش دویده و حالت خاصی به او داده بود. نمیتوانست باور کند فردی که لباس بسیجی پوشیده و پیشانیبند بسته، کسی نیست جز خودش! در خلسه مستانهای فرو رفته بود و در آسمان ها پر میزد. انگار که جبهه نرفته، شهید شده بود. از همه تعلقات دنیا همین یک جسم را داشت که آن را نیز میبرد که قربانی کند. اما حیف که این شادی و شعف جلال به خاطر اعزام به جبهه دیری نپایید. بستگان جلال سر رسیدند و او را هر طوری بود برگرداندند. جلال را میدیدم که اشکریزان، با سوز و گداز تمام، اصرار فراوانی به ماندن داشت. دیدن اینکه بستگان جلال او را به خانه میبرند، برایم سخت بود. من که به عشق و علاقه جلال برای حضور در جبهه واقف بودم، نمیتوانستم باور کنم که سعی و تلاش فراوان وی برای اعزام به جبهه، به این چنین سرنوشتی دچار گردد.
شادابی، شجاعت، توان و روحیه خستگی ناپذیر جلال، برای همه ثابت شده بود.
پادگان "شهید قهرمان" همدان از پذیرایی بسیجیان جان بر کف برای طی دوره آموزشی 45 روزه به خود میبالید. من و آقا جلال جزء یک گروه آموزشی بودیم. برادران مربی با همت تمام، اصول لازم تاکتیک و دیگر کلاسهای آموزش نظامی را ردیف به ردیف اجرا کردند سعی بر این بود که در طی دوره، بچهها را از لحاظ بدنی و رزمی به حد بالایی برسانند.
یادم هست که یکی از روزها، پس از اقامه نماز صبح، ما را به صف کردند و تا عصر، بیوقفه آموزشهای رزمی و تمرینهای بدنی بسیار سختی را به اجرا گذاشتند و خورشید که سپیده دمان ناظر این صحنهها بود، آرام آرام داشت غروب میکرد. هر یک از بچهها با تن رنجور و خسته از یک روز آموزش سخت و طاقتفرسا، دراز کشیده بودند تا استراحتی کرده باشند. در این اثنا که حتی نای حرف زدن نیز از بچهها بریده بود، جلال سرحال و با شادابی خاصی بلند شده و به شوخی گفت: "این مربیها اصلاً نمیتوانند آدم را خسته کنند! من که تازه داشتم گرم میشدم."
شنیدن این سخنان از کسی که به لحاظ سن و قد و قامت، کوچکترین عضو خانواده آموزشی بود، همچون نسیم خنکی خستگی مفرط را از بچهها زدود و شادابی خاصی به جمع ما بخشید.
اشک وصال
خاطره از برادر حاج دهقان
نماز جماعت تمام شده بود. عدهای از افراد نوافل را به جا میآوردند. بعضی نیز میزگرد دوستانهای تشکیل داده و به صحبت مشغول بودند. فردی با چهره بشاش و خندان پیش آمد و در حالی که دست میداد، گفت: «تقبلالله». این دعا چاشنی آشنایی من با جلال شد. روزها میگذشت و هرچه برخوردهایمان زیادتر میشد، بیشتر به عمق وجود او واقف میشدم و حسنات وجودیاش باعث میشد تا علاقه ام به او بیشتر شود. البته بر خلاف میل باطنیام پیش میرفتم. دل،هنوز داغدار فراق بسیاری از دوستان بود که پس از سالها انس و الفت، به آسمانها پر کشیده بودند. تصمیم گرفته بودم که دیگر با کسی صمیمی نشوم. ولی خواست خدا باعث شد هر چه برخوردهایمان زیادتر میشد، بیشتر به او علاقهمند میشدم. معمولاً شبها ساعاتی را در هوای پاک مهران به قدم زدن و صحبت کردن میپرداختیم. حرفهای او بوی صفا میداد. همیشه محور صحبتهایش شهیدان بود. وقتی خبر قبول شدنش در دانشگاه را شنیدم، خیلی دلم گرفت! از این که دوستی صمیمی را از دست میدادم، خیلی ناراحت بودم. برای ثبت نام در دانشگاه به مرخصی رفت. چندروزی نگذشته بود که دوباره بازگشت. خیلی خوشحال بود، میگفت: خدا را شکر که تحصیلاتم از بهمن ماه شروع میشود و میتوانم یکی دو ماه دیگر در منطقه بمانم.
... طبق معمول همه شب بعد از صرف شام به قدمزنی در منطقه پرداختیم. هوای مهران در شبهای تابستان بسیار باصفا بود. جلال در آن شب به یاد ماندنی، خیلی شوخطبع و با نشاط بود و زیاد سر به سرم میگذاشت. به او گفتم: جلال تو با این شلوغی و شوخطبعیهایت شهید بشو نیستی. با شنیدن این سخن، لحظاتی سکوتی عمیق بین ما حکمفرما شد. آهسته سرش را بالا آورد و با چشمانی که اشک وصال در آن حلقه زده بود خیلی آرام ولی قاطع و مطمئن جواب داد: «نه حاجی! این حرفها نیست. من هم شهید میشوم.» با خودم گفتم ای کاش زبانم لال میشد و این جمله از زبانم جاری نمیشد.
حدود دو هفته از این قضیه سپری میشد، یک شب در حیاط ستاد موکتی پهن شده بود و بچهها مشغول خودن چایی بودند. جلال آن شب حالت عجیبی داشت و با شبهای دیگر فرق میکرد. ناخودآگاه به دلم افتاد نکند روزی شهید شود و من از حرفهایی که زدهام دلگیر شوم.میخواستم حلالیت بطلبم. جلال که گویی منظورم را فهمیده بود، با لبخند پرمعنایی دل آشفتهام را آرام کرد. جلال آن شب صحبتهای عارفانهای داشت. احساس میکردم که جلال، جلال همیشگی نیست. چهرهاش نورانیتر شده و حرفهای تازهای برای گفتن داشت.
حرفهایی که تا به حال نشنیده بودم. هنوز به اذان صبح مانده بود که خداحافظی کرد و برای رازونیاز شبانه با معبودش، مرا در فضای بهتآور اعمالش رها کرد و رفت. دیگر او را ندیدم تا اینکه روزی مصطفی تماس گرفت و گفت: جلال هم به ملکوت اعلی پیوست. باورم نشد، فیالفور خودم را به ایلام رسانده و به ستاد رفتم. مهدی را یافته و از او به این امید که آنچه شنیدهام دروغ باشد ما وقع را پرسیدم.
از بس گریه کرده بود، چشمانش باد کره و قرمز شده بود. مشاهده حالات مهدی همه چیز را برایم روشن ساخت: جلال سرش را بر بال ملائک گذاشته و از این دنیا پر کشیده و رفت. من ماندم و سوز جدایی و بار مسئولیت و.......