ـ تمام اعمال و رفتار جلال، از دوران کودکیاش در چارچوب قوانین اسلامی بود و تقیّد به مسائل اسلامی و قرآنی از بدو تولد در وجودش نهفته بود. موردی را سراغ ندارم که در خصوص رعایت وقت نماز و یا دیگر کارهایش به او تذکری داده باشم. چهبسا که او با صغر سنیاش نسبت به مسائل اسلامی پایبندتر از ما بود.
در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان که در یک پروژه ساختمانی کار میکردیم مهندس ناظر پروژه که دستهایش در جیبش بود قدمزنان به طرفم آمد و گفت: «ببینم! توهم روزهای؟» چون منظور او را فهمیده بودم به جلال که در حال آوردن کیسه گچ بود اشاره کرده و گفتم: «نه تنها من بلکه پسرم نیز روزه است.»
مهندس نیشخندی زد و در حالیکه دستش را به پشت جلال میکوبید با حالتی تمسخرآمیز گفت: «پسرجان! اینقدر خودت را اذیت نکن، برو روزهات را بخور گناهش کردن من.»
جلال که آنوقت 13 سال بیشتر نداشت بلافاصله برگشت و گفت: «آقای مهندس! گمانم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیفتید، حال آن که قصد دارید گناهان مرا هم به گردن بگیرید.»
مهندس که انتظار چنین جوابی را نداشت سرصحبت را عوض کرد و از آنجا دور شد.
ـ ظرافت خاصی بر اعمال و رفتار او جاری بود. همیشه سعی داشت با منطق و عطوفت با مسائل برخورد کند. وقتی به بچهها اصرار میکردم تا در جلسات قرآن شرکت کنند مانعام میشد و میگفت: اصرار باعث میشود تا بچهها از قرآن جری شوند، باید خودشان با تمایل خویش در این جلسات شرکت نمایند.
و یا وقتی موقع کار روی پروژههای ساختمانی، همسایهها وسایلی را از ما میخواستند و ما از دادن آن امتناع میورزیدیم، مذمت میکرد که چرا فلان چیز را ندادید در حالیکه او الان مستأصل است و این اخلاق او نشان از بیتفاوتیاش نسبت به امور دنیوی بود. و هر ازگاهی توصیه میکرد: "مبادا این چندروز دنیا را محکم بچسبید، تا میتوانید به نیازمندان کمک کنید و از آزار و اذیت دیگران بپرهیزید."
ـ خصوصیات اخلاقی خیلی بارزی داشت. هیچوقت در خواستههایم از او جواب سربالا نشنیدم، و اگر کاری میخواستم که از عهدهاش خارج بود، سرش را پایین میانداخت و به تمام گفتههایم گوش میکرد، سپس با دلیل و برهان علت عدم امکان کار را به مادرش توضیح میداد.
ـ زمانی که در پادگان امام حسین(ع) مشغول خدمت سربازی بود، با این که میتوانست به راحتی شبها در آنجا بخوابد اما این کار را نمیکرد و هر شب به خانه میآمد و صبح زود میرفت. وقتی سرزنشش میکردم میگفت: در پادگان دلم میگیرد و آرزو میکنم که در جبهه باشم. اصرار او به مسئولین به حدی رسید که او را به منطقه سرپل ذهاب در گیلان غرب منتقل کردند.
ـ مشکل میتوانستی شبی را پیدا کنی که صدای گریههای او در نماز شبش در فضا نپیچد. وقتی علت این همه گریه را میپرسیدم میگفت:
سخن گفتن با خدای خویش را با اشک دیده دوست دارم.
در شبهای سرد زمستان جهت شرکت در نماز جماعت مسجد میرزاتقی، مسافت زیادی را میپیمود، در حالی که در نزدیکی منزل ما هم مسجد بود اما میگفت: اقامه نماز در آنجا برایم دلچسبتر است و نیز موعظههای امام جماعت مسجد. مراسم دعای کمیل، دعای ندبه و زیارت عاشورا از جمله مراسمهای مورد علاقه و دائمی او بودند.
ـ تازه از دانشگاه در رشته حسابداری قبول شده بود و این بهانهای بود تا او را به ماندن و ادامه تحصیل وادار کند اما حریفاش نبودم، میگفت: باید بروم منطقه، تسویه کنم و بعد بیایم. اما آن زمان ما نتوانستیم این «تسویه» او را تفسیر کنیم.
گفتم: باش تا یک گوسفند قربانی کنیم بعد برو. گفت: مگر میخواهید گوشت آن را بدون حضور من میل فرمایید. خلاصه هر بهانهای تراشیدم، جوابهای او کارسازتر بود.
ـ دو ماهی میشد که در گروه تفحص فعالیت میکرد اما ما بیخبر بودیم. فکر میکردم که در کارخانه پلاستیک سازی پدر دوستش کار میکند اما بعد فهمیدیم که در منطقه مهران با گروه تفحص مشغول تجسس پیکر مطهر شهداء است.
اعمال و رفتار او نشانی از ماندن نداشت و جذبههای دنیا هم نتوانستند راه آسمانی را بر او تنگ کنند.
ـ در مراسم سوگواری تمام شهدای مطهر حضور مییافت و عکس یا اعلامیه آنها را به منزل میآورد و در دیوار اتاقش نصب میکرد.
شبها با دوستانش به باغ بهشت (گلزار شهداء) میرفت و در قطعه شهداء در قبرهای خالی میخوابید و از دوستانش خواهش میکرد تا سنگها را روی قبر بگذارند، آنگاه با خدای خویش به راز و نیاز میپرداخت و با اینکارزش حضور در پیشگاه الهی را تجربه میکرد.
جلال از حیث مادی هیچ کمبودی نداشت تا محرک او در رفتن به جبهه باشد. و تنها کمبود جلال "وصال" بود که آن را هم با شهادتش تکمیل کرد. وقتی شهید شد، تنها تکه کاغذی از خود برجای گذاشت که: راه شهادت هیچگاه بسته نیست بلکه ما هنوز لایق آن نشدهایم و در صورت رسیدن به این مقام عظیم "پرواز" به آسانی میسر خواهدشد.
ـ در خاتمه به تمام عزیزان به خصوص مسئولین عرض میکنم مواظب باشند که خون شهدا پایمال نشود و بدانید که اگر خداوند یاری نکند و اگر شهدا مدد نکنند ما در لجنزار دنیا غوطهور میشویم.