English
به پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تفحص شهدا خوش آمدید. / ثبت نام کنید / ورود

پای صحبت مادر شهید

پای صحبت مادر شهید
   ـ همین‌طور نگران و منتظر نشسته بودم و با خود فکر می‌کردم که مبادا پدرش دیر برسد و جلال رفته باشد. ناگهان صدایی خیالاتم را درهم ریخت. درب را گشودم. جلال همراه پدرش بود اما خیلی پریشان و عصبانی به نظر می‌رسید. سرش را پایین انداخت و با چهره‌ای گرفته یک‌راست به اتاقش رفت و سه روز تمام خودش را در آن‌جا حبس کرد. این چندمین بار بود که او را از رفتن به منطقه بازمی‌دشتیم.
   روز سوم از اتاقش بیرون آمد و با من به صحبت نشست. در سخنانش آن‌چنان علاقه و شور وافری به جبهه از خود نشان داد که یقین کردم دیگر نمی‌توانم دفعه بعد مانع رفتنش شوم.
... در دانشگاه امام محمد باقر (ع) قبول شده بود اما چیزی به ما نمی‌گفت، جز این که می‌روم به تهران تا به عنوان سرباز معلم عازم شوم. چهارماهی گذشت تازه متوجه شدم از او تعهد گرفته‌اند که بعد از اتمام تحصیلاتش، چهارماه در کردستان خدمت کند و این همان چیزی بود که او سال‌ها دنبالش می‌گشت. اما من نمی‌توانستم این مدت، دوری او را تحمل کنم و اگر قطرات اشکم با من همراه نمی‌شدند امکان نداشت که بتوانم حریفش باشم.
... از آن روز دو سالی می‌گذشت و جلال خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود. روزی آمد و گفت: مادر! می‌‌خواهم برای کار در کارخانه پلاستیک‌سازی پدر دوستم، به تهران بروم. گفتم: نیازی نیست اگر به پول نیاز داری من چند قطعه طلا دارم که آن‌ها را می‌فروشم.  
   گفت: نه! مشکل فقط پول نیست، من نمی‌توانم بی‌کار بمانم و باید بروم. یک آدرس الکی هم داد تا من مطمئن باشم که او برای کار می‌رود.
... بیست‌و‌نه روز گذشت. اما روزی که او به خانه آمد پوست سیاه و رنگ‌ و رو رفته‌اش جای هیچ توجیهی باقی نگذاشت که او در کارخانه کار می‌کرده است. خیلی ناراحت شده و گفتم: جلال! تو چرا با من رو راست نیستی؟ چون حالت عصبانی‌ام را دید گفت: آری مادر! من در منطقه بودم. و برای این که از نگرانی و حساسیتم بکاهد گفت: وظیفه من تنها کار کردن روی بیل مکانیکی است. و در این مدت گواهینامه رانندگی هم گرفته‌ام. اصلاً می‌‌دانی مادر! کاری که برای خدا و شهداست نبایستی که همه بدانند.
   با چنان شور و شوقی به توصیف منطقه پرداخت که تصوراتم را نسبت به منطقه جنگی عوض کرد. اما هر طوری بود او را یک ‌ماهی از رفتن به منطقه منصرف کردم تا اینکه مرحله اول کنکور سراسری قبول شد. این بهانه‌ای بود تا او را به درس‌خواندن تشویق کنیم. او هم با جدیت تمام شروع کردبه آماده شدن برای مرحله دوم کنکور.
... مرحله دوم هم تمام شد ولی احساس می‌کردم که جلال در فضای دیگری سیر می‌کند... آن‌ شب به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم . همه آماده می‌شدند تا سر وقت به مجلس برسند.
گفتم: جلال آماده‌ای؟
گفت: آری.
   وقتی از منزل خارج می‌شدیم، از لباس پوشیدن جلال یکّه خوردم. لباس‌های بسیجی‌اش را پوشیده و ساکش را هم برداشته بود.
گفتم: جلال!‌ کجا؟
گفت: مادر! حال عروسی رفتن ندارم و باید زودتر به منطقه بروم.
   سخنان او خیلی غیرمنتظره بود اما گریزی نبود و اصرار من سودی نبخشید.
... هر روز از منطقه، تلفنی تماس می‌گرفت و برای اینکه دلگیر نشوم خیلی شوخی می‌کرد. در لابلای شوخی‌هایش آنقدر از شهید و شهادت می‌گفت که دیگر برایم عادی شده بود، اما اصلاً متوجه نبودم که او با این رفتارش، برای پرواز خود زمینه‌چینی می‌کند.
   یادم می‌آید روزی کتابی را با خود آورد که مربوط به شهیدی بود که سرش را دموکرات‌ها بریده بودند. همواره این کتاب را با خود داشت و وقتی آن را مطالعه می‌کرد احساس عجیبی پیدا می‌کرد. می‌گفت: خوشا به سعادتت! خداوند چقدر باید این بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را "بی‌سر" به درگاهش بپذیرد، آیا روزی فرامی‌رسد که چنین سعدتی نصیب من هم شود؟
   به یاد د‌ارم وقتی صحبت از عروسی او شد، گفت: مادر!‌ هر وقت هوس کردی دامادی پسرت را ببینی بیا به باغ بهشت. (گلزار شهدا)
   بار آخر که از منطقه زنگ زد گفت: مادر ما را به دیدار آیت‌الله خامنه‌ای می‌برند. گفتم: خدا را شکر، در تهران که کارت تمام شد حتماً بیا منزل، گفت:‌مادر!‌ معلوم نیست.
   از تهران زنگ زد و گفت: مادر! اسمم در روزنامه نیست و نتوانسته‌ام در مرحله دوم قبول شوم، گفتم: مسئله‌ای نیست جانت سلامت باشد. سپس گفت:‌مادر! شوخی می‌کنم رشته حسابداری دانشگاه همدان قبول شده‌ام.
   از این حرف او بسیار خوشحال شدم و اشتیاقم برای دیدن او بیشتر شد؛ و آن شب به انتظار دیدن جلال سر به بالین گذاشتم. جلال همان شب به همدان رسیده بود ولی برای اینکه ما را بیدار نکند شب را در پشت بام خوابیده بود، البته این بار اولش نبود قبلاً هم وقتی از مجلس عزاداری یا سخنرانی دیر به منزل می‌آمد همین کار را می‌کرد.
   صبح که برای نماز بیدار شدم به نظرم آمد که سایه‌ای از دیوار رد شد. همین که بلند شدم جلال را دیدم که وارد خانه شد، وضو گرفت و نمازش را خواند و طبق برنامه به زمزمه دعای ندبه و زیارت عاشورا پرداخت. تشکی را که برایش آورده بودم جمع کرد و زیر سرش گذاشت و نوار نوحه‌ای که مربوط به حضرت علی (ع) و یتیمان کوفه بود در کاست ضبط قرار داد،‌ لحاف را رویش کشید و خوابید. همان کاری که بیشتر اوقات می‌کرد. خصوصاً در روزهای آخر عمر شریفش هرچه عکس دوستان شهیدش بود در دیوار اتاق نصب می‌کرد. اصلاً در اعمالش تغییر خاصی مشهود بود حتی روزی به من گفت: چرا لباس‌های رنگارنگ می‌پوشید. آیا فکر بچه‌های فلانی را کرده‌اید که قادر نیستند لباس ساده‌ای بپوشند؟
   جلال اجازه نمی‌داد به کسی بگوییم در کمیته جستجوی مفقودین کار می کند، به خود ما هم چیز زیادی نمی‌گفت و فقط از دوستانش مطلع می‌شدیم. تنها در آخرین رفتنش بود که خودش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف کرد، توأم با خاطره‌ای که هر دو ما را محزون ساخت.
می‌گفت:
"مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیکر مطهر را یافتیم که دست و پا بسته آن‌ها را داخل بشکه کرده و زنده به گور کرده بودند."
   قیافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاک نخواهدشد، وقتی خاطره را تعریف می‌کرد، چهره‌اش کاملاً‌ سرخ شده بود...
   سه روز به همین منوال گذشت. باز ساک و وسایلش را برداشت و عزم رفتن کرد. گفتم: جلال! مگر تو چند روز دیگر به دانشگاه نمی‌روی؟
   گفت: مادر! طاقت ماندن ندارم و باید بروم.
   هرچه التماس می‌کردم به خیالش نمی‌رفت، من حرف می‌زدم و او قدم برمی‌داشت. عصبانی شدم، گفتم: جلال!‌ مگر با تو نیستم، چرا فکرت به حرف‌های من نیست و هی حرف‌های خودت را تکرار می‌کنی؟
   چون حالت من را دید، نشست و کمی با من حرف زد، اصلاً طوری حرف زد که عصبانیتم را فراموش کرده و راضی به رفتنش شوم. حالا او روبرویم ایستاده بود و می‌خواست آخرین خداحافظی را بکند. نگاه او در نگاه نگرانم گره خورده بود، حالتش خاطره‌ای را در دلم زنده می‌کرد: "در زمان جنگ چند ماهی از میهمانی‌ای که به فرماندهان آموزش خود در خانه داده بود می‌گذشت. روزی آمد و گفت: مادر! یکی از فرماندهانی که آن‌شب در خانه ما مهمان بودند شهید شد. چند ماه بعد دوباره با حالتی پریشان آمد و گفت:‌ مادر دومی هم شهید شد. تا این را گفت شتابان خود را به آشپزخانه رساند، پوکه‌ای را که در دست داشت روی شعله گاز گذاشت تا پوکه سرخ شد،‌ آن‌ را با انبر دست برداشت و بازوانش را داغ کرد. "او نمی‌خواست که «شهادت» را لحظه‌ای از یاد ببرد. جلال با آرزوی شهادت زندگی می‌کرد."
   خداحافظی سختی بود. خداحافظی مادر با فرزندی که به دلش برات شده بود فرزندش چند روز بعد یقیناً به دیدار خدا خواهد شتافت.
... صبح پنج‌شنبه که در خانه مشغول کار بودم،‌ یک دفعه طوفانی خشن پنجره‌‌ها را به هم کوبید و گرد و خاک در اتاق پیچید. یکه خوردم و یک‌باره دلم ریخت. شب هم که به مجلسی دعوت داشتیم، بیش از چند دقیقه نتوانستم تحمل کنم، به خانه برگشته و به خواهرش گفتم: اعظم!‌ حالم خیلی خراب است، اما دیدم اعظم بد‌حال‌تر از من است.
   صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یک‌دفعه به یادم آمد که جلال امروز زنگ نزده است. بلافاصله گوشی را برداشته و به شماره‌ای که داده بود زنگ زدم. اما گفتند جلال به مهران رفته است. سفارش کردم که به محض آمدن با منزل تماس بگیرد. خیلی منتظر شدم تا صدای جلال را بشنوم، اما انتظارم بی‌خود بود. صبح روز بعد برای دیدار به منزل یکی از اقوام رفتم، اما در راه هر که مرا می‌دید صورتش را از من می‌پوشاند و می‌گریست. وقتی به خانه برگشتم، دیدن همه اقوام در خانه، به نگرانیم افزود. با بغضی گرفته پرسیدم: چه خبر است؟ هر کسی چیزی می‌گفت، اما هیچ‌کدام واقعیت نداشت؛ مگر این‌که به نگرانیم می‌افزود. هیچ‌کس نمی‌توانست خبر شهادت جلال را بدهد. بعد از اصرار زیاد من گفتند که پای جلال قطع شده است. اما دیگر واقعیت کاملاً برایم روشن شده بود، گفتم: جلال پسر من است و می‌دانم که او کسی نیست که دیگر پا به این شهر بگذارد. جلال شهید شده و به آرزوی خود رسیده است. آن لحظه خداوند صبر عجیبی را بر من عطا فرمود. بر خلا‌ف انتظار اقوام، آن‌ها را من دلداری می‌دادم که شهید گریه ندارد، صلوات بفرستید،‌ اللّهم صلّ علی...
   جلال!‌ من همیشه سر نمازم از خدا توفیق شهادت می‌طلبم، آن هم شهادتی مثل شهادت تو. فرزند دلاورم! اگرچه داغ فرزند بسیار سنگین است،‌ اما آفرین بر تو که شهادت را برگزیدی. شهادتت مبارک.
***
جلال می گفت:
... راه شهادت هیچ گاه بسته نیست، بلکه ما هنوز لایق آن نشده‌ایم و در صورت رسیدن به این مقام عظیم «پرواز» به آسانی میسر خواهد شد.
در بخشی از وصیتنامه اش آورده است:
مبادا مسایل پیش پا افتاده و زودگذر دنیوی شما را مشغول خود سازد. آن چه ماندنی است، ایمان، تقوی،‌ ایثار و کمک کردن به دیگران است. سعی کنید مردم از شما نرنجند، حتی در مقابل [بدی] دیگری خوبی کنید تا او به اشتباهاتش پی ببرد.
راوی:مادر شهید
کلیه حقوق این وب‌سایت متعلق به کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح می‌باشد.