عاشق شهادت
جلال، در مورد انجام فرایض دینی، با منطق و عطوفت برخورد میکرد. هر گاه من اصرار داشتم بچهها در جلسات قرآن شرکت کنند، او میگفت: «اصرار باعث میشود تا بچهها از قرآن جدا شوند، آنها باید خودشان با تمایل خویش به این جلسات بیایند. هر شب به گلزار شهدا میرفت و در آنجا با خدا راز و نیاز میکرد. وقتی در دانشگاه پذیرفته شد، از او خواستیم دیگر به منطقه نرود، اما جلال مثل همیشه اصرار کرد و در نهایت گفت: «میخواهم بروم تسویه کنم.»
این تسویه، برگ ورود به بهشت بود، و بخشش خداوند که ما از آن بیخبر بودیم. هر گاه یکی از دوستانش [فرماندهان و گروه تفحص] به شهادت میرسید، از خدا میخواست تا او هم به جمع آنان بپیوندد.
راوی:پدر شهید
روزه
ماه رمضان بود. آن روز جلال را با خود به محل کارم بردم تا از نزدیک با سختیهای زندگی آشنا شود. نزدیک ظهر مهندس ناظر پروژه ساختمان نزد من آمد و گفت: «ببینم! تو هم روزه هستی؟» کلامش با طعنه همراه بود. به همین دلیل برای این که پاسخ قاطعی به او داده باشم، گفتم: «نه تنها من! بلکه پسرم نیز روزه است.» مهندس نگاهی به قامت کوچک جلال که کیسه گچ را در دست داشت، انداخت و گفت: «پسرجان! این قدر خودت را اذیت نکن. برو روزهات را بخور، گناهش گردن من.» جلال که بیش از سیزده سال از عمرش نمیگذشت، تعصب خاصی به فرامین شرع اسلام داشت، کیسه گچ را به زمین گذاشت و گفت: «آقای مهندس! فکر میکنم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیفتید، حال آن که قصد دارید گناهان مرا هم به گردن بگیرید.» مرد که از پاسخ او تعجب کرده بود، آرام از آن جا دور شد.
راوی:پدر شهید
کنکور آخرت
جلال مثل همیشه کتاب شهید بیسری را در دست داشت. او میگفت: «خوشا به سعادتش. خداوند چi قدر باید بندهاش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بیسر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا میرسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!» آن روز پنج شنبه بود. هر کدام در گوشهای در افکار خود غرق بودیم. برای این که حال بچهها عوض شود، گفتم:«از هر مقری در منطقههای غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش میرسد. اما امروز نوبت ماست.» ساعت 11 صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد. صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. زمانی که بقایای شهید را جمع میکردیم، متوجه شدم جلال گریه میکند و بر زبانش نام خدا جاری است. نیم ساعت بعد ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید. خود را سریعاً به محل رساندیم. پیکری غرق در خون بر زمین افتاده بود. جلال همانند مولایش حسین (ع) بدون سر با سینهای سوراخ و دست و پایی قطع شده، بسان پرندهای عاشق و خونین به سوی معشوق خویش پرکشید و ما زمینیان را در حسرت وانهاد. جلال که تازه گویی قبولیاش در دانشگاه را شنیده بود، این بار همان گونه که آرزو داشت، در کنکور آخرت نیز پذیرفته شد.
راوی:مهدی نوری