حسین تربیت یافته نماز بود. در دوران نوجوانی در هوای گرم تابستان به همراه برادرانش روزه می گرفتند و اصرار داشتند که برای سحری بیدارشان کنم. همه اقوام،آشنایان و مدرسه از او راضی بودند. از چهارده سالگی در بسیج فعالیت می کرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه می خواست، گفتم: بابات که در منطقه است. گفت: اشکال ندارد، خدا که هست. و بالاخره حسین هم رفت. دوره آموزشی را در پادگان امام حسین (ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. باز چندین بار عازم جبهه شد و حتی مصدوم شیمیائی شد. تا اینکه جنگ تمام شد و تفحّص مفقودین عزیز شروع گردید، که با شهادت برادرش عباس آقا در حین تفحّص شهدا، حسین به من گفت که مادر، من می خواهم به تفحّص بروم و کار عباس را دنبال کنم. اصرار دوستان، ما و سردار باقرزاده، مبنی بر اینکه او نرود، قبول نکرد و اشتیاق زیادی داشت که سنگر عباس را پر کند و حتی بعضی که نمی دانستند حسین زمان جنگ بوده و تخریبچی هم هست و آشنائی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز می داشتند. تا اینکه حسین هم عازم شد و مدت 11 ماه از حضور او در منطقه می گذشت. یک شب که به تهران آمد خوابش را برایم تعریف کرد و می گفت در خواب آقایی را دیدم، قد بلند، با عمامه مشکی و با یک خال سیاه، درست راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستادند، هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرد و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتیم و همگی سوار شدیم. ان درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایمان تعریف کرده بود. رو به حسین کردم و گفتم: دیگر به منطقه و تفحّص نرو. گفت: مادر اگر این را ازمن بخواهی از خانه می روم و حتی شب ها را هم در مسجد می مانم. گفتم: حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود، رفت و شهید شد که در این حین چهره حسین گلگون شد و در گوشه اتاق نشست و تبسّمی زد و موجی از افتخار و زیبائی شهادت به رخ او نشست، چنان که در چشمان حسین از خوشحالی برق می زد و چقدر از این حرف من خرسند شد. بعد سالگرد عباس هم بود که خواب دیدم حسین را نیز دفن می کنیم، همانجا که الآن دفن کردیم، ساعت 1 شب بود از خواب پریدم، اندکی بعد دوباره خوابیدم و در خواب یک نفر به خوابم آمد و گفت: مادر بلند شو با دخترتان به مشهد بروید. وقتی جلو حرم حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) رسیدیم، سیدی مشکی پوش که در صورت نقاب داشت به اشارت به من گفت: این مادر شهیدان و این نیز خواهر شهیدان است. مجدداً از خواب پریدم و به یکی از بچه هایم تلفن زدم که هر طوری شده با حسین تماس بگیرید و بگوئید به منطقه و خط نرود. گفت: چرا مادر؟ گفت تو را به خدا بگوئید بیاید، چونکه اگر حسین برود، بر نخواهد گشت و شهید می شود.
بعد از این قضیه، عصر سه شنبه خود حسین زنگ زد، گفت: مادر، یک یخچال برایتان خریده ام، منتظر باشید برایتان بیاورند. صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.
گفتم: مادر چرا صدایت اینگونه است؟
گفت: مادر خسته ام و می خواهم بروم بخوابم.
گفتم: حسین آقا کی می آیی دلم شور می زند.
برگشت و گفت: آره مادر می آیم. صبح روز چهارشنبه بود بلند شدیم و تمامی خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می کردم، به بچه ها گفتم امروز حالم خوش نیست. حتی قرص هایم نیز اثری در حالم نداشت. انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم. با چنین حالی بلند شدم و به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجوی مفقودین اهواز برداشت. گفتم: تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟ گفت: حاجی خانم همین جا بود. حاجی خانم... حاجی خانم الآن... حسین آقا، حسین آقا که ارتباط قطع شد، دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری برداشت و گفت مادر، همین جاهاست، الآن می آید. بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: مادر، حسین آقا خسته اند و خوابیده اند. نگو که امروز حسین آقا به آرزوی دیرینه اش رسیده و پیش خداست، و در همان دقایق تماس من، حسین شهید شده است.