ـ اخلاص در عمل
شهید احمدپوری اخلاص در عمل داشت و از خودنمایی اجتناب میورزید. به بزرگترها فوقالعاده احترام میگذاشت و در اطاعت از مسئول خود، الگوی دیگران بود. در ابراز محبت و صمیمیت به دوستان، رفیعترین قله را فتح کرده بود؛ به طوریکه هیچکدام از رفقایش تاب تحمل دوری او را نداشتند. در خدمت به همسفران خود، پیشدستی میکرد. با اینکه عضو پیاده کاروان بود، ولی گاهی به سراغ بیسیمچی کاروان رفته و بیسیم او را که نزدیک 13 کیلو وزن داشت، به کولش میبست و گاهی نیز اسلحه افراد تأمین کاروان را به دست میگرفت و آن را حمل میکرد و با این کار خود میخواست به دیگران خدمت کند. از همه دلجویی و احوالپرسی میکرد، در حالیکه از نظر سنی از همه کوچکتر بود و اگر قرار بود محبتی هم بشود، میبایست همه اعضای کاروان نسبت به ایشان محبت کنند.
ـ دانشآموز برجسته
شهید ابراهیم احمدپوری بیش از چندروزی نبود که وارد دبیرستان سپاه شده بود. حرکات و رفتارهایی از خود نشان داد که در همان ابتدای امر، به عنوان یک دانشآموز شاخص و برجسته مورد توجه کامل مسئولان دبیرستان سپاه قرار گرفت؛ وضعیتی که شاید یک دانشآموز بعد از گذشت سهچهار سال به آن دست پیدا کند و به آن حد در کانون توجه اولیای مدرسهاش قرار گیرد، ایشان در نخستین مقطع ورودش بدان دست یافت.
تحولات بعدی ایجاد شده در ابعاد اخلاقی و روحی شهید احمدپوری که آثار آن باز در افعال و احوال و حرکات ایشان به وضوح مشاهده میگردد به حدی بود که به نظر شخص بنده، تا آنزمان هیچکس به اندازه ایشان، آنچنان ندرخشیده بود (البته با توجه به سن کماش).
ـ وفای به عهد
اردیبهشتماه سال 74 بود که اولین کاروان تجدید میثاق از بچههای لشکر عاشورا مسافت 750 کیلومتری تبریز تا حرم امام را میخواستند پیادهروی کنند. آخرین فردی که به هنگام حرکت کاروان، به جمع کاروانیان پیوست، شهید احمدپوری بود. ایشان ضمناً کوچکترین عضو کاروان نیز بود.
مجموعه ویژگیهایی که در روح پرتلاطم ایشان نهفته بود، باز هم در قالب رفتارهای سمبلیک و جالب توجه بروز مینمود. او به محض پاگذاشتن به جاده تبریز ـ تهران پوشش را از پاهایش دور نمود و به هدفی که برایش بسیار مقدس بود، با پای برهنه قدم بر روی آسفالت داغ گذاشت. البته این را باید دانست که همه اعضای کاروان، به دلیل شدت حرارت آسفالت، در حالیکه کفش به پا داشتند، معذب بودند و از درد و سوزش پا میلنگیدند!
او قرآن کوچکی بدست داشت و در حالی که در ستون کاروان حرکت میکرد، با اغتنام از فرصت، به حفظ قرآن مبادرت میکرد. این عمل منحصر به فرد او به اعضای دیگر نیز سرایت پیدا کرد و در آخرین روز حرکت کاروان، بعضیها از جمله ایشان، یک جزء از کلامالله مجید را حفظ کرده بودند.
او اغلب از کاروان عقب میماند و من دلیل این اعمال ایشان را نمی دانستم. فکر می کردم به دلیل خستگی، توانایی خود را از دست داده است؛ لذا وسیله نقلیه میفرستادم که ایشان را به کاروان برساند. ایشان از سوار شدن امتناع نموده و فاصله زیادی را که از کاروان دور شده بودند با حرکت دو میپیمودند. این صحنه همیشه مرا متعجب میساخت که چطور با وجود خستگی راه با چالاکی تمام عقب ماندن خودش را جبران میکند. بعداً مشخص شد که چون من مخالف پابرهنه رفتن ایشان بودم و ادب او نیز اجازه تکرار این صحنه را در مقابل من نمیداد، او با این روش میخواست هم به عهد خودش وفا کند و هم احترام مسئولش را نگاه دارد. او عهد کرده بود که درد حضرت رقیه را که با پایی برهنه در بیابان کربلا میدوید با وجودش به عینه و به طور ملموس درک کند و در همان حال زبان حال دردانه امام حسین(ع) را زمزمه کند.
ـ چرا به دیدنم نیامد؟
یکی از فارغالتحصیلان سپاه به دیدنم آمد. او عضو گروه تفحص لشکر بود. از او احوال بچههای تفحص را جویا شدم. گفتم: احمدپوری هم میخواست به تفحص برود. مبادا به او اجازه رفتن به تفحص را بدهید! اگر او برود برگشتنی نیست! ایشان جواب دادند اتفاقاً همینطور است، او با اصرار خودش رفته بود ولی او را برگرداندند. گفتم: خدا را شکر، الان کجاست؟ گفت: لشکر! گفتم: چرا با شما به دیدنم نیامد؟ جواب داد ایشان میخواهد که شما به دیدنش بروید! با لحن شوخی گفتم:یعنی احمدپوری آنقدر بزرگ شدهاند که می خواهند من به ملاقاتش بروم؟! جواب داد: آری. راست میگویید او اینبار خیلی بزرگ شده است!
باز با حالت مزاح گفتم: کجا میشود خدمت آقا برسیم؟!
ایشان جواب دادند: در سردخانه ایثارگران لشکر! از جوابی که شنیدم و حالتی که در قیافه آن برادر مشاهده کردم، احساس کردم اضطراب دارم. برقی در چشمانم زده شد. بعد از مختصر تأملی از ایشان خواستم واضحتر صحبت کند و ایشان نیز به طور صریح گفتند: ابراهیم شهید شده است! شهید شده است. شهید...شده، شهید...
بدون این که ارادهای کرده باشم، یک مرتبه متوجه شدم که به ملاقات آن بزرگمرد رفتهام و در حالیکه چشمان گریان و اشکآلودم را به سیمای نورانی و ملکوتیاش دوختهام، متوجه صورتش شدم که در طول حرکت پیاده، چهرهاش در اثر تابش آفتاب، رنگ عوض کرده بود! پاهایش را به خاطر آوردم! و هنوز تاولهای پیادهروی آنروز را بر پاهای خود داشت و با این چهره سوخته و پاهای تاول زده و پیکری خونین و قطعه شده به معراج پر کشیده بود!
برادر تارویردیپور
ـ نجوای شبانه
خورشید آرام آرام از پشت کوهها سر به خاک میسایید و بچهها هنوز با پای پیاده از تبریز در رسیدن به مرقد مطهر امام (ره)، خستگی را به تنگ آورده بودند... تا هوا تاریک شد، در کنار رودخانه اطراق کردیم تا صبح زود به راه خود ادامه دهیم...
نصف شب از چادر بیرون زده و به طرف رودخانه حرکت کردم. نجوای شبانه و زمزمههایی سوزناک که با صدای جریان آب در هم آمیخته بود، مرا به سوی خویش خواند. نزدیکتر که رفتم، شهید ابراهیم احمدپوری را دیدم که در دل شب، دور از چشم همه با خدای خویش درد دل میکرد و اشک میریخت. لحظاتی ایستادم و همینطور نگاهش کردم؛ و در حالیکه به حال او غبطه میخوردم، به همسفر بودن با او نیز به خود میبالیدم.
ـ به یاد امام وشهدا
مسئول کاروان همواره به بچهها سفارش میکرد که پابرهنه پیادهروی نکنند تا پاهایشان بیشتر صدمه نبیند و قادر به ادامه راه باشند. اما ابراهیم را میدیدم که با بهانهتراشیهایی، از کاروان عقب میماند و پابرهنه طی طریق میکرد. گاهی هم صورتش را با چفیه میپوشاند و مخفیانه به یاد شهدا و امام اشک میریخت، و باز دوباره خود را به کاروان میرساند.
ـ در کربلا چه گذشت؟
سه روزی از حرکتمان به سوی مرقد حضرت امام (ره) میگذشت؛ اما ابراهیم لب به آب نزده بود. تا به او سفارش میکردم که اینقدر خودش را اذیت نکند، گفت: مگر میشود سیراب بود و آنچه را که به خاندان حضرت اباعبداللهالحسین در کربلا گذشت، درک کرد.
برادر حسین زرینپور
ـ نماز شب
آن شب در پادگان مسئول شب بودم. برادر احمدپوری مثل همیشه در اتاق کوچکی که در اختیار داشت، نماز شب را به پا داشته بود. صدای نالههای او هر دل خفتهای را متوجه خویش میساخت. بعد از دقایقی یکی از برادران آموزشی پیشم آمد و با تعجب پرسید: برادر کوهی! چرا این برادر پاسدار چنین میگرید؟ نکند مشکلی دارد!
و من سکوت کردم و نتوانستم بگویم که: آری مشکل دارد، مشکل پرواز، مشکل وصل...
از آن شب به بعد، آن برادر را در صف اول نماز میدیدم. حتی یک شب مشاهده کردم که به نماز شب ایستاده و به شدت میگرید؛ چون متوجه من شد، آمد و گفت: برادر کوهی! من عبادت را از آن برادر (احمدپوری) آموختهام و احساس میکنم در عالمی دیگر پا نهادهام.
ـ سرباز حضرت ولی عصر(عج)
بیشتر اوقات لباس خاکی میپوشید. روزی که با اتوبوس از پادگان خارج شدیم، دژبان آمد و گفت: برادر! شما سرباز هستید و نمیتوانید از پادگان خارج شوید. برادر احمدپوری بدون این که سخنی بر زبان جاری سازد، بلند شد تا پیاده شود. گفتم: برادر! ایشان رسمی هستند لکن لباس خاکی پوشیدهاند. دژبان معذرتخواهی کرد و رفت.
برادر احمدپوری رو به من کرد و گفت: ایشان سخن گزافی نگفتند. من سربازم، آنهم سرباز حضرت ولی عصر (عج).
پرویز کوهی
ـ بندگان صادق
دائما! به من میگفت: فلانی! شما شهرستانیها بندگان خوب و صادقی هستید، چراکه بار گناهانتان کمتر است؛ و با صدق و صفای دل، آلودگی و ناپاکی را از دامن خود زدودهاید. ابراهیم با بیریایی و سادگیاش که د راعمالش جاری بود، تشریفات حاکم بر دنیا را به سخره میگرفت.
ـ خاطره
به هر رزمندهای که نشست و برخاست میکرد، از او میخواست تا از جبهه و حالوهوای بچهها برایش بگوید؛ و خود چنان سراپا گوش بود که گویی خود را در آن فضا حس میکرد.
روزی پرسیدم: چگونه اینهمه خاطره را به خاطر میسپاری؟ تبسمی کرد و گفت: اگر با عشق گوش فرا دهی، همه آنها در دلت نقش میبندند.
ـ نماز اول وقت
همیشه با وضو بود و اگر نمیتوانستی او را بیابی، کافی بود وقت اذان منتظرش باشی، هر کجا بود خودش را به نماز جماعت میرساند. هیچ چیزی برایش با اهمیتتر از نماز اول وقت نبود.
ـ مسجد جمکران
از خواب و استراحت زیاد، اکراه داشت و بیشتر اوقات، به دعا و راز و نیاز میپرداخت.
در مسجد جمکران که بودیم، چنان با خشوع و خضوع به نماز ایستاده بود که مو بر اندام آدمی راست میشد. با یک نگاه میتوانستی دریابی که انگار روبروی مولایش حضرت ولی امر(عج) عرض ادب میکند.
ـ پرواز
در طول مسیر پیادهروی به حرم حضرت امام (ره) چون او را با دقت مینگریستم، میدیدم با تبسمی که بر لب داشت، آرام در آسمان چرخ میزد و چفیه سفید دور گردنش، با وزش باد میرقصید و بیشتر اعمالش به رفتار شهدا میمانست. میگفت: برادران من را حلال کنید، قصد پرواز دارم.
ـ حفظ قرآن
دوستان خود را صمیمانه به حفظ قرآن تشویق میکرد و میگفت: هر روز لااقل 5 آیه از قرآن را حفظ کنید و دستورات قرآن مجید همواره، راهنمای او در فراز و نشیبهای زندگی بود.
ـ استاد ورزش
در ورزش رزمی تبحر خاصی داشت؛ اما مگر متانت او میگذاشت کسی با خبر باشد. روزی به او گفتم: آقا ابراهیم! چرا بچهها را نرمش نمیدهی؟ تو که در این زمینه استادی. اخمهایش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت، گویی از این که من رزم داشتم رزمکار بودن او را به رخ همه بکشم، ناراحت شد.
محمد حرمتی