زائر
آری روزگار غریبی است برادر! روزگار غریبی! مجروحین دیروز جنگ، آنهایی که جسم خستهشان هدف تیر و ترکش قرار گرفته و جای سالمی در بدنشان نمانده، امروز در غربتی مضاعف، دلهایشان آماج تیرهای تهمت و خدنگهای افترا و بهتان مرفهین بیدرد و نامردان چادر به سر روزگار قرار گرفته است. و به یک معنا، مجروحین دیروز، شهدای امروزند. برادر بگذار همچنان که دیروز در غربت جنگیدیم، امروز نیز غریبانه فحص نماییم، بگذار همانطور که دیروز عزیزان ما مظلومانه شهید شدند، امروز غریبانه تفحص شوند.
ای شهیدان، ای متفحصین ریاضت پیشه، ما علیرغم مخالفت قشرگریزان از جنگ و قوم متنفر از بوی باروت، آنهایی که رجعت ظاهریتان را عبث پنداشته و بیهوده میانگارند، همچنان به کار مقدس خویش ادامه خواهیم داد تا خدا چه خواهد؟
آری این سرباختگان سرافراز و بقیهالسیفهای دشمنگداز، که عرصه خاکی را بر خویش تنگ دیدهاند، با تلاشی زایدالوصف قفس تن را شکسته و پر به اوج لایتناهی میکشند. همچون ابراهیمها که ذرات وجودشان و بندبند تنشان، عاری از تعلقات دنیوی بود، به عیان دیدیم که در آخرین لحظات عروج هیچ چیزی از مال دنیا نداشت، مگر قرآن، تصویر امام و آقا، عطر، جانماز و انگشتر. و آنگونه بود که سزاوار عروج گشت و شایسته پرواز...
او دردمندی بود هجران کشیده که شکوه فراق را در لحظه لحظه زیستن به ترنّمی آهسته نشسته و نسيم وصال از ذرات وجودش آرام میوزید. هر بندبند تنش، نیای بود به گستره هور و به وسعت نیستان. و آنگونه سوز عارفانهاش احساس عاطفه را به ناله وامیداشت.
آری، همو که با داغ و درد متولد شده، در عرصه عشق و جنون رشد یافته و در بستری از خون آرمید، شبزندهداری بیداردل، متهجدی عارف که مفهوم ژرف و مضامین بلند آیات حضرت حق را با گلویی شکافته مترنم گشته و در مقتلی سرشار از خون، آنان را عاشقانه و عارفانه چه زیبا به تفسیر نشست. رکعتین عشق بی وضوی خون مفهومی ندارد و ابراهیم، آن پیر صغیر عرفان سرخ، از جویبار خون وضو ساخت و در مصلای مقتل، قامت به صلوه عشق بست.
قامتی به بلندای تاریخ سرخ تشیع، رسته از تعلقات دنیوی و گسسته از قید تعیّن که تنها دل به او بسته بود و عاقبت به حریم قربش واصل شد. سبزپوشی که سرخی دیروزمان، مرهون آن سفر کرده است. مهاجری که با آن همه آشنا در اوج غربت و گمنامی، رو به مقتل خورشید، در شفق خون غسل وصل نمود. دلسوختهای که سجده بر قتلگاه سرخ سرباختگان کرد و در خلوتی به گستره نخلستان مولا، به راز و نیاز با معشوق نشست و با آهی به وسعت چاه، بر داغ دل هجران کشیده و زخم دیرینه سینه خویش مرهم شهادت گذاشت. داغی که مرهمش جز شهادت نشاید. آری سر داد تا سرّ عشق همچنان سربه مهر بماند و جان داد تا راز عشق جانان سربسته.
و عاقبت دیار آشنا را به غربت خاکدان تنگ قفس ترجیح داده و قطرهوار وصل به دریای بیکران حضرت معشوق شد.
راه عشق
سالگرد ارتحال امام (ره) نزدیک بود، کاروان عاشقان خمینی کبیر (ره) از تبریز به راه افتادند تا به زیارت مقتدایشان بروند. ابراهیم جوانترین عضو این عاشقان بود که به عنوان آخرین نفر به آنان پیوست. کفشهایش را درآورد و با پای برهنه قدم در راه نهاد. بچههای دیگر به او نگاه کردند. آسفالت جاده بسیار داغ بود. صدایی در فضا پیچید: «احمد پوری فعالی این کار را نکن پاهایت میسوزد.» اما او میخواست سوزش پای رقیه (ع) را در کربلا احساس کند. برای همین در تمام طول راه سعی داشت از اعضای کاروان دورتر حرکت کند تا فرمانده او را با پای برهنه نبیند. قرآنش را به دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد. ابراهیم تا پایان راه توانست یک جزء قرآن کریم را حفظ نماید. زمانیکه به بارگاه روح الله الخمینی (ره) رسیدیم ،پاهای او غرق خون و تاول بود و او متواضعانه به حرم مولایش داخل شد در حالی که در تمام مسیر از خوردن آب امتناع نموده بود تا بداند در کربلا بر جد بزرگوار صاحب الزمان (عج) چه گذشته است.
راوی:همراه شهید
بنده خدا
نیمههای شب بود که از خواب بیدار شدم. بچهها که مسافتی طولانی را در راه رسیدن به حرم امام (ره) پیاده آمده بودند، از شدت خستگی به خواب سنگینی فرو رفتند. صدای زمزمههایی سوزناک با صدای جریان آب در هم آمیخته بود. آرام قدم برداشتم تا به نزدیک رودخانه رسیدم. باورم نمیشد، ابراهیم در نیمههای شب با آن پاهای تاول زده و بدنی خسته در حال عبادت خداوند بود. بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد، خدایا زبان از توصیف نماز شب و راز و نیاز او قاصر است. ابراهیم در کنار عبادت خاضعانه علاقه زیادی به ورزش داشت و در رشته هاپکیدو در استان دارای مقام اول بود و همیشه با ریتم نظامی خاصی قدم رو میرفت. پس از اینکه از زیارت امام (ره) به تبریز بازگشتیم، با اصرار زیاد به نیروهای تفحص پیوست. حتی یک بار گفت: «من ده هزار تومان پولی را که قرض الحسنه گرفتهام به شما میدهم تا لطف نمایید و مرا سه ماه در منطقه نگه دارید.»
«ابراهیم واقعاً بنده خدا بود.»
راوی:همسفر شهید
مدال عاشورا
زمانی که ابراهیم از زیارت حرم امام (ره) بازگشت، مصادف با روزهای مانور عاشورای یک بود. او خیلی دوست داشت در این مانور شرکت کند اما من گفتم: «خستهای و در ضمن پاهایت تاول زده است.» با مزاح رو به او کرده و گفتم: «به ما هر چه مدال بدهند، تقدیم تو میکنیم.» پس از بازگشت از مانور از طرف مقام معظم رهبری به تمام شرکت کنندگان مدال مانور عاشورا اعطا شد و من طی مراسمی خاص همین مدال را بر گردن ابراهیم انداختم. او عاشق بود و همان ارادتش به امامان و تواضعش در مقابل پروردگار باعث شده بود در اولین سال ورودش به مدرسه (دبیرستان سپاه) به عنوان دانشآموزی شاخص شناخته شود. درست یادم هست زمانی که مسجد حضرت علی (ع) در دست احداث بود او با شوق فراوان لباس کار میپوشید و تا پایان روز فعالانه همراه بسیجیان کار میکرد و در پایان نیز خیلی آرام و بدون تظاهر لباس پوشیده و از مسجد بیرن میآمد.
راوی:برادر شهید
سجاده سرخ شهادت
شب هفتم تیرماه ابراهیم حالت دیگری داشت. تا اذان صبح در حال راز و نیاز با خدا بود. بعد از نماز نیز با روشن کردن ضبط شروع به ورزش زورخانهای نمود. از محل اسکان ما تا محور،راه ناهموار و خاکی و حدود 4 کیلومتر بود. وقتی به منطقه رسیدیم در گرمای 50 درجه فکه پس از ذکر دعا و استمداد از خداوند کارمان را آغاز کردیم.
بیل مکانیکی در کانال دست از کار کشید. این حرکت مژده خبری از باقی مانده وسایل شهدا به شمار میرفت. یک نارنجک پوسیده از میان خاکها پدیدار گشت. ناگهان صدای انفجاری در فضا پخش شد. یک باره دلم لرزید، ابراهیم در سجادهای سرخ با دستان بیانگشت خود خوابیده بود. فریاد زدم: «ابراهیم بلند شو!» تبسم ابراهیم در آن شرایط آتش به جانم میزد. با تلاش فراوان او را به آمبولانش رساندم. او در راه فقط کلام «یا حسین» را زمزمه میکرد. نگاهی معصومانه به اطرافش انداخت، از بچهها خواست تا پنجره ماشین را باز کنند و چند قطرهای آب طلب کرد تا لبان خشکیدهاش را تر نماید. او چند لحظه بعد «یا حسین» گویان چشمانش را برای همیشه بست.
راوی:همراه شهید
سرباز ولیعصر عجل الله فرجه
ابراهیم در اکثر مواقع لباس خاکی رنگ میپوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج شود. آنقدر تواضع در وجودش بود که حتی در پوشیدن لباس مراعات میکرد. یک روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت: «برادر! چون شما سرباز هستید، نمیتوانید از پادگان خارج شوید.» من فوراً در مقابل احمد پوری ایستادم و گفتم: «ایشان کارمند رسمی سپاه است، و لیکن لباس خاکی رنگ پوشیده است.» اما ابراهیم بدون آنکه ناراحت شده باشد، گفت: «ایشان راست میگویند، من سربازم سرباز حضرت ولیعصر (عج)».
راوی:دوست شهید