نامش بسیجی
ابراهیم، عاری مردی از تبار توحید که اصنام نفس و بتهای درون را با تیشه خون درهمکوبید. و کعبه دل را که جز جلوه او نشاید از رذایل صنمها زدود. و آخرین حجاب را که غیر از پرده خون نبود، خرق نمود و با تبسمی به زیبایی شهادت، معشوق را به تماشا نشست.
و نام دیگرش، بسیجی است. گویی آیههای حق را میخواند به لبخند رضایتی که در دشتها و کوهها فریادش پیچیده است و حالا قالب خسته را به کناری افکنده و پر کشیده است و تن در تنآسایی پس از مشقت بسیار، حالا به لبخندی خشنود است. آیه حق میخواند؟ نه. او خود آیه حق است، عبادالرحمن است، خود رحمان است. رحمان است و قاصم... واین همه را از وجود حق عاریت گرفته است. نگاهش انا الحق دیگری را در دشتهای پرصلابت خاک ایرانزمین، آنجا که بانگ اللهاکبر بلندتر از هرگوشه دیگری است، صلا میدهد...
اناالحق... و پاسخاش مگر میتواند جز ضربت شمشیر اختهی دشمن باشد که در شورهزار تن، گاه قطره خونی آخرین حیات را میدمد... و حالا این پاکباز عاشق، نامش فقط "بسیجی" است. چون کوه استوار و چون دشت بیانتها و چون آفتاب مهربان. مولای همه رادمردان تاریخ را به فراخور بزرگی به یاد میآورد که ضربت ناحق بر بدن پاره پاره عاشقان حق و جویندگان حقیقت، همانا ضربت رستگاری است و مگر میتوان عاشق بود و به هنگام شهادت "راضیه" نبود؟
... ای نفس آرمیده، بازگرد به سوی پروردگارت، خشنود و پسندیده. پس داخل شو بر بندگانم و داخل شو بر بهشتم... و اینگونه است که بسیجی شعله دائم عشق میشود، نور میدهد و خود به بارگه شمعی دیگر پروانهوار میسوزاند. بسیجی رهرو ساده و بیآلایش راه حق است. او تفسیر آفتاب است و آفتاب را تنها به آفتاب میتوان تفسیر کرد... او را میشناسی و نمیشناسی. اما در یک لحظه، تمام وجودت را به تبسم زیبایش به سفیران رحمان، پر میکند. چشمهایت را به نور وجودیاش اگر آذین بندد و آنگاه بنگر که چگونه انسان، به خدا برسد...
صمد قاسمپور
میزبان دیروز، میهمان امروز
نامش "ابراهیم احمدی پور" بود. از تبار "ابراهیم (ع)" و از سلاله "احمد(ع)." در سال 1355 از موطن اصلی به خاکدان تنگ دنیا قدم گذاشت. در حالی که هنوز یازده بهار از عمر پربارش نگذشته بود، با شور و شوق زایدالوصفی، علیرغم ممانعت همگان، خود را به دیار عشق و صفا یعنی منطقه عملیاتی بیتالمقدس 2 رساند و با اشتیاق وصل در جمع مسافران والا، منتظر ندای "ارجعی" معشوق شد. اما گویی مصلحت خداوندی در چیز دیگری بود. پس از رجعت مصلحتی از جبهه، مشغول فعالیتهای فرهنگی، عقیدتی، هنری و ورزشی شد، تا جایی که در و دیوار پایگاه شهید کربلایی، شاهد حضور پربار و شبانهروزی وی بوده و فضای پایگاه با نفسهای رحمانی او آکنده از عشق و معنویت گشته بود. لحظهای آرامش نداشت. هوای کوی دوست، شعلهای در خرمن وجودش افکنده بود که همواره بیصدا میسوخت و میگداخت. پس از اتمام دفاع مقدس، خلأ درونی او را سفرهای به یاد ماندنی جنوب نسبتاً پر میکرد و او را ارضاء مینمود. اما این اواخر گویی در سر اندیشهای دیگر داشت. سر از پا نمیشناخت. حتی در سالگرد حضرت امام (ره) در سال 74، پای پرآبلهاش حکایت از سیر عاشقانه وی مینمود. آری او به همراه کاروان عشاق امام، صدها کیلومتر تا حرم را پیاده، نه، پابرهنه طی کرد تا بلکه جواز ورود به حریم حرمش را برای همیشه بگیرد و گرفت. چه گرفتنی!
بلافاصله پس از مراجعت از حرم، که شعلههای وصل سراسر وجودش را گرفته و در اندرونش غوغایی عجیب به پا ساخته بود، مصرّاً تقاضای پیوستن به گروه تفحص شهدا را میکرد. ممانعت مسئولین اصرار وی را به دنبال داشت و بالاخره بعد از سه روز، عشق زایدالوصفش حصار ممانعت را میشکند و او را به همراه گروه، راهی منطقه عملیاتس فکه مینماید. اظهارات او در منطقه به مسئول گروه حاکی از التهاب درونی و اشتیاق بیشاز حد آن بزرگوار میباشد. به طوری که با چهره معصومانه ابراز میدارد من حاضرم ده هزار تومان قرضالحسنه که گرفتم به شما بپردازم تا لطف نمایید مرا سه ماه در منطقه نگه دارید.
گرمای سوزان تفتیده جنوب در مقابل آتش درون آن دلسوخته عاسق، عاجزانه جبین بر خاک میسایید و آن مرد مسافر با کولهباری مملو از عشق و ایثار و اخلاص و محبت و پایمردی، با کدّ یمین و عرق جبین همچنان در تلاش و سیر الیالله بود، مگو که آیندهای نه چندان دور، میهمانی را به میزبانی ترجیح خواهد داد و در ضیافتی عارفانه بر کنار خوان عاشقان رحل خواهد افکند. حجاب سیاهی شب دریده شده و آفتاب صبح دوشنبه دوازدهم تیرماه بیتابانه رخ مینماید تا خورشید عشق را در مشرق مقتل به تماشا نشیند.
ساعت دوازده ونیم ظهر است گرمای هجیر، ارتفاع 145 منطقه فکه را به تلّی سوزان مبدل ساخته است. بچهها سرگرم تفحصاند و ابراهیم مشغول تجسس تا، خداگونهها را یافته و خود را گم کند. شهیدی را پیدا و خویش را نهان سازد. دیدگان تیز و جستجوگر عاشقی از خود رسته و به خدا پیوسته، خیره بر خاکی است که با بیل مکانیکی آهسته به کناری ریخته میشود و ناگهان تلاقی گاه معصوم و بیقرار با پیکری مطهر، ناگاه همآغوشی میزبان و میهمان و با برخورد دو نور، انفجاری سترگ و تشعشع پرتو سرخی از خون و سپس انتشار زمزمه یاحسین (ع) در فضایی آکنده از شمیم عشق.
جعفر یکی از همراهان گروه و دوست ابراهیم، شتابان خود را به بالای سر او رساند، گریه جعفر با خنده مستانهای پاسخ داده شد که "ما هم رفتیم..."
جعفر مات و مبهوت با بچهها در تلاش حمل پیکری خون آلود به سوی آمبولانس و ابراهیم خیره بر افقی که به سویش بال خواهد گشود و لحظاتی بعد عروجی سرخ در عصر نومیدی و ماندن، عروجی که پیام نویدبخشی را به سایرین گوشزد نمود که "هنوز امیدی هست و عروجی میسر، و آن گاه میزبان دیروز شهدا، میهمان امروز و..."
بهزاد پروین قدس
کربلای عشق
به نام خدای فکه، خدای ابراهیم
آری ابراهیم هم به جرگه عشاق پیوست و ما با کولهباری از حسرت، در فراق غر بت یار، همیشه خواهیم سوخت. خاطره ظهر دوشنبه، 12 تیرماه نزدیکیهای ساعت 12 شنیدنی است؛ چراکه قطرات خون پاک او بر ریگهای داغ فکه چکید و خون او به خون شهدا آمیخت و روحش با ارواح طیبه آنان عجین گشت. رفت تا با آنها محشور شود و به ما رفتن به قیلوقال را بیاموزد.
آنروز که پشت خاکریز، به انتهای غروب خیره شدم، خورشید بیش از همیشه پرتوهای سرخی میافکند. انگار خون ابراهیم بود که غروب آنروز را رنگینتر از همیشه ساخته بود. تو گویی سیمای ملکوتی و نورانیاش در ماوراء افق نقش بسته بود. وقتی آفتاب غروب کرد، انگار دلم نیز با آن افول کرد. چرا؟ نمیدانم. گویی زمزمهای نجوا میکرد که ابراهیم، پس از چند ساعت به آفتاب خواهد پیوست. و دری از درهای بهشت که همان شهادت باشد به روی او بازخواهدشد. و امید رفتن در دلها بار دیگر در جانها قوت خواهدگرفت که آری میتوان در عصر غروب امید، از روزنه شهادت گذشت.
ابراهیم جان! ما خود را دوست تو میپنداریم. هرچند تو در اخلاص و صفای باطن، گوی سبقت را از ما ربودی. وقتی صفحات خاطراتم را ورق میزنم، همواره اعمال و رفتارت در جلو چشمانم نقش میبندد. آنروزها که با پای پیاده، راهی حرم امام (ره) بودیم، تو از عشق میگفتی و راه و رسم عاشقی به من میآموختی: "اگر عاشقی، خلاصی مجو."
میگفتی: "عشق آسودگی است. هرچند به ظاهر فرسودگی است. دل عاشق همیشه بیدار است و دیده او همیشه گهربار." وقتی میپرسیدند ابراهیم جان! آخر تو که با پای پیاده میآیی، پابرهنه چرا؟
گفتی: "تمرینی است برای زیارت مولایم امام حسین(ع) در کربلای عشق.
تو از این سوی کره خاکی، با چشم دل دیدی که چگونه عاشقان خدا در بهشت جاویدان از نعمت خداوندی متنعمند و تو چگونه میتوانستی چنین لذتی را بر لذایذ دنیوی ارزانی داری؟
اما در فراق تو چون باید کرد؟ صبر یا جام صبر را شکستن؟ صدای یا حسین تو در آخرین لحظههایت، حکایت از زیارت مولایت داشت. در لحظههای آخرت هم مثل همیشه میخندیدی. دنیا را با تمام تعلقاتش، به ما سپردی و خود سفر عشق را آغازیدی.
نمیدانم آن پیک آشنا و قاصد نینوای فکه، چه پیام نویدبخشی در گوش تو خواند که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدی و حاضر نبودی ماندن در آنجا را با دنیایی عوض کنی. و حالا خاک رملی و آغشته به خون او را بنگرید، سکوی پرواز او چه دیدنی است.
اما جاماندنم را چگونه فریاد کنم؟ که اگر شرحاش کنم، برایم زارزار میگریید. در هجوم دنیا مردان خدا کوس رحلت سردادند و من وامانده، غم واماندن را باید تحمل کنم.
ای رملها! ماسهها! چفیه خونین ابراهیم، لحظه شهادت و عروج عارفانه او را به یاد داشته باشید. و صفای دل او را در جایجای فکه فریاد کنید.
ابراهیم جان! سلام ما را به مولایت امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) برسان و شفاعت، یادت نرود.
محمدرضا گوزلی
زائران کربلا
خزان کلمات است و امروز، قلم در رثای لالههایمان، سرگشته است و حیران. چسان از شکوفههای خونینمان دم زنیم؟ چگونه با اشک قلمهامان، مظلومیت گلخانه عطشناک شهید دیارمان را فریاد کنیم تا از سرخی گونههایش، بر باختگی صورتمان رنگی دوباره بخشیم؟
سالها که بگذرد، ما فراموش میشویم. چهبسا که خویش را فراموش کنیم. ولی ابراهیم، شهیدی که در بزمی عارفانه میهمان شهدا شد، به آفتاب کرامت منان پیوست. و بیهیچ غروبی و خزانی، پابرجا خواهد ماند.
باید زمزمه عاشقانه او را که آن شب در وادی فکه و چادری خالی، ندای حق را بر جانش خواند، به یاد آوریم تا دلمان را به ترنم عاشقانهاش بسپاریم. آن روز که کاروان غفلتزدگان، از دیار به خونخفتگان، به فکه رسید؛ قیافه خاکآلود اما نورانی او، هیجانبخش محفل ما شده بود. راستی! او از کدامین کاروانیان بود که اینچنین با قامتی استوار، و قدمهایی مطمئن گام برمیداشت و حرکاتش بر صفحه تاریخ حماسهها نگاشته میشد؟ جرأتمان نبود که بپرسیم کیستی؟ ایل و تبارت کیست؟ راهرو کدام طریقتی که اینگونه عاشقانه و به دور از چشم همه ما، در عرصه شرف و بیداری در حال پیشتازی به سوی وعده دیدار محبوبت هستی؟
اینک آنان رفتهاند و ما ماندهایم تا ارتفاع زخم خاطراتمان را، به حسرتی جاودانه نشینیم؛ حسرتی که "ای کاش نمیماندیم. که ماندنمان غمی است برای همیشه..."
چگونه تو را بسرایم که تو عشق را سرودهای؟ چشمانت که عشق در آن میخندید، راز عظیمی بود که در فضای تنگ خواستههایمان نمیگنجید. دل را توان گفتن و قلم را رمقی برای نوشتن نیست.
بگذار تنها، خدا تو را بسراید. وقتی که در فصل عطش، عطر لالهها را در بهار میپراکنی، و در چشمانداز سیاه زمان، لحظههای خوب خدا را در قلب من میکاری. چگونه تو را بسرایم؟
دوستانت سراغ تو را از من میگیرند. و چگونگی عروجت را از من میخواهند. چگونه بگویم که تو سبکبال پرواز کردی، بیواسطه . بدون وابستگی.
آنروز، تو را در حریم خونین ترکشهای نارنجک یافتمت، که پیشانیات فریاد میزد:
"زائران کربلا"
یک دوست
متفحصان معرفت
بسمه تعالی
"تقدیم به روح آسمانی برادر عزیزم! شهید شاهد، ابراهیم احمدپوری و خانواده دلسوخته و دوستان و هممکتبیهای داغدارش"
به نام آنکه طلب را مقدمه عشق، و فنا را شرط لقاء قرار داد و طالبان دیار غربت را شربت وصال نوشاند، شربتی که حلاوتش از شیرینی شهد "شهادت" است. شهدی که اول بار شاهد مظلومی چون امام حسین(ع)، فرزند زهرای اطهر(س) در صحرای نینوا نوشید و شیرینی "هیهات منالذله" را به کام حسینیانی چون چمرانها، باکریها، شفیعزادهها، تجلاییها و شاگردان صدیق مکتبش چون احمدپوریها چشاند. شهدی که ساقی عشق بادهای از آن بیخبر در ساغر جامپرستان ریخت و آنان را سرمست به دیار خویش خواند و منتظران چشمانتظار را همچنان در انتظار خبری از آنها گذاشت. غافل از این که: "کان را که خبر شد، خبری باز نیامد."
و امروز ابراهیم عزیز ما نیز، در زمره بیخبران از غیر و متفحصان معرفت او قرار گرفت. و با وجود ندای بلند ملکوتیاش، که هنوز هم در گوشهای تکتک دوستانش طنینانداز است. همچون یاران جاویدالاثر خود به گوش کسی نرسید که این رسم عالم عشق است: "عاشقان کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز"
اما چقدر سخت است درباره چون تویی، قلم به دست گرفتن و نوشتن درباره چیزی که قلم از تحمل آن روگردان است و کاغذ با آن همه سفیدیاش، روسیاه است و شرمسار. اما باید نوشت، از تو و از خندههایت. خندهای که شکفتن آن بر لعل لبانت، عطر شادی و طراوت را به گلهای باغ مکتبالحسین(ع) میپاشید و چهرهگشاده و منورت، روشنایی را بر آسمان تاریک وجودمان میهمان میکرد. اما دریغ و صد دریغ! که برای نور تو صیاد خوبی نبودیم. و ما خفتگانی بودیم که حتی سنگینی خواب غفلت را در چشمانمان احساس نمیکردیم.
و باید نوشت از وفای به عهدت. آندم که همآواز با سفیر هدایت و آئینه وحی، نغمه دلانگیز "اوفوا بعهدکم" را زمزمه میکردی. و راستی چقدر در این راه بر خود سخت میگرفتی. و اینک به من بگو قرارت اینبار با که بود که اینچنین آرامش را از روح پرتلاطم تو ربوده بود. و قصه پرواز به سوی کدامین میعادگاه را داشتی که چنین بیخبر رفتی؟ و چه نشان در برابر افق دیدگان حزینمان چون ستاره سحر محو شدی! اما هنوز هم سنگینی یک چیز، چون کوهی بر دلهای مالامال از درد فراقت، احساس میکنیم، سنگینی لحظهای را که این روز را به ما وعده دادی.
دیگر نمیتوانم بنویسم. خدای من! چه اشتباه بزرگی است به تصویر کشیدن پرواز انسانی پاکسیرت، که از عهده جملههای ناقصی که در پهنه تنگ کاغذ نقش میبندد خارج است.
اما تو ای قلم! درد دل که را میتوانی کاتب خوبی باشی؟ پس درد ما را بنویس که "ابراهیم سبکبال پرواز کرد، اوج گرفت و در آسمان بیکران پاکیها ناپدید شد. اما دردنامه یارانش را که میخواست به پایش ببندند تا به شهیدان برساند فراموش کرد.
ابراهیم جان! تو خورشیدی بودی که در آسمان صداقتها درخشیدی و نابهنگام غروب کردی. اما غروبت نیز چون طلوعت، با شکوه بود و چشمها را خیره میکرد. اما غروب تو در باورها نمیگنجد. تو ابراهیم بتشکن بودی که بت نفس را درهم شکستی و از بند آن رستی و به حقیقت پیوستی.
تو ابراهیمی بودی که خود را چون آتش نمرودیان بعثی گرفتار دیدی وعده "برداً و سلاماً" را از جبرئیل شنیدی.
و تو ابراهیم! کعبه آمال را ویران ساختی و بر خرابههای آن اثری بنا کردی،اثری که جاویدان از نام جاوید توست. ای شهید شاهد! ای ابراهیم عزیز!
مجید عابدینی
قصه غصه
راهیان کوی دل رفتند وما جا ماندهایم / در غریبآباد چون بیگانه تنها ماندهایم
ردّ پایی هم نمیبینیم از یاران خویش / تیرهبختی بین که محروم از تماشا ماندهایم
باغ سبز آشناییها دگر پژمرد و ما / در کویر تشنهای تنهای تنها ماندهایم
سالکان مشرب دلدار، اندر عیش و نوش / ما به فکر توشه امروز و فردا ماندهایم
همدلان آشنا رفتند، آری بیخیال / بیخبر از این که ما در فکر آنها ماندهایم
توشه اندک، دست خالی، ره دراز و پای لنگ / ای خدا امداد اندر شام یلدا ماندهایم
نی چنان رفتیم و نی ماندیم، همچون ماندگان/ هم ز فیض دین و هم از کار دنیا ماندهایم
دست جان شستند از هستی سیهپوشان انس/ ما سیهروسان چرکیندل، خدایا ماندهایم
حالیا با زورقی بشکسته در ظلمات شب / غرق طوفان، در دل امواج دریا ماندهایم
خیمهها کو؟ حال کو؟ جمعیت یاران کجاست؟/ همقطاران را چه شد؟ ای وای بر ما ماندهایم
ای صبا از جانب من بر شهیدان بازگوی / زنده با یاد شماها ما در اینجا ماندهایم
هفت شهر عشق را با پای سر پیمودهاند / ما هنوز اندر نخستین کوچهای واماندهایم
سرخوشان وصل اندر خلسه دیدار دوست / ما خمار از باده جام طهورا ماندهایم
آستینافشانده یاران، آستان بوسیدهاند / داستانها گفتهایم و ای دریغا ماندهایم
با وجود قصههای غصه هجران دوست / ما به فکر قصه مجنون و لیلا ماندهایم
عارفان بنهاده اندر عالم لاهوت پای / پایبند بین که در ناسوت سفلا ماندهایم
کاروان محمل کشید و رفت تا معراج نور / ما درون کلبه تاریک رؤیا ماندهایم
نقد جان دادندقومی در هوای وصل یار / ما هنوز اندر خیال سود و سودا ماندهایم
عدهای خلوتنشین بزم انس و ما هنوز / معتکف در مسجد و دیر و کلیسا ماندهایم
خون شد از جور زمانه قلب فرزند علی(ع) / ای عجب! در کوفه نامردمیها ماندهایم
صمد قاسمپور
منبع بخشی از مطالب: کتاب زائر "شهید ابراهیم احمدپوری فعالی"، ستادکل نیروهای مسلح "کمیته جستجوی مفقودین"