پای صحبت برادر یونس احمدپوری (برادر شهید)
سالگرد رحلت امام نزدیک میشد. قرار بود کاروانی با پای پیاده، از تبریز راهی مرقد مطهر امام (ره) شود. فقط خدا میداند که شهید ابراهیم، با چه شور و شوقی در این کاروان ثبتنام کرد. حال و هوای زائری را داشت که پس از سالها تلاش و کوشش میخواهد به سفر کربلا برود.
جذابیت خاص این سفر را برای ابراهیم نمیتوانستم درک کنم. همین شور و شوق باعث شد تا بیشتر راه را با پای برهنه طی کند. پس از بازگشت از این سفر معنوی، بشاشیت روحی خاصی یافته بود. گویی دریافته بود که زیارتش قبول شده و مجوز ورود به وادی شهادت را دریافت کرده است. یک شب، میهمان ما بود، به قدری مجذوب حالات روحانیاش شدم که خواستم بر پاهای تاول زدهاش بوسه زنم. مقابلش زانو زدم و از ابراهیم خواستم تا اجازه دهد پاهایش را ببوسم. همین که خواستم پاهایش را در دست بگیرم، سریع خودش را عقب کشید و یک لحظه بعد خم شد و بر پاهای من بوسه زد.
پای صحبت برادر جانباز حاج غلامرضا احمدپوری (برادر شهید)
اگرچه ابراهیم 10 سال از من کوچکتر بود، اما از اوایل کودکی با هم بزرگ شده بودیم. جنگ که شروع شد، ابراهیم 10 سالش میشد. همین کوچکی سن او، مانع از جبهه رفتنش شد و ما عازم جبهه شدیم. مواقعی که برای مرخصی میآمدم، مدام از حال و هوای جبهه سؤال میکرد و با اصرار فراوان، میخواست تا از اوضاع و احوال منطقه جنگی برایش تعریف کنم.
در اواخر سالههای جنگ، اصرار زیاد ابراهیم باعث شد که چندروزی او را به عنوان میهمان به میان رزمندگان اسلام ببرم. فقط خدا میداند که از شنیدن این خبر چقدر خوشحال شده بود. برای رفتن لحظهشماری میکرد. بالاخره لحظه رفتن فرارسید و ما عازم شدیم. مردادماه سال 67 بود و گردان ما در موقعیت رحمانلو مستقر شده بود. قرار شد ابراهیم دو هفتهای میهمان ما باشد.
حضور ایشان مایه خوشحالی و ارتقاء روحیه بچههای گردان شده بود. نسبت به ابراهیم علاقه و محبت زیادی نشان میدادند. هر روز مهمان یکی از دستههای گردان بود. صبحها با این که خودمان سعی میکردیم از برنامه صبحگاه جا بزنیم ولی او جلوتر از همه ما در میدان صبحگاه گردان حاضر میشد. همین روحیه ابراهیم باعث شد تا بچهها لطفشان را به نهایت رسانده و او را پیشقراول گردان کردند تا ستون را جلو بکشد. روزهای قبل، افراد پس از طی مسافت چندی، ستون را برگشت میدادند، ولی با حضور ابراهیم و پیشقراولی او، هرچه بچهها داد و فریاد میکردند که دور بزن و برگرد؛ گوشش بدهکار این حرفها نمیشد و هر وقت که ابراهیم جلو ستون میافتاد آه از نهاد بچهها درمیآمد. همه یقین پیدا میکردند که مسیر بسیار طولانیای را بایستی برای پیادهروی طی کنند. شبها که پیادهروی شبانه داشتیم، با این که ابراهیم سن کمی داشت، در تمامی رزمهای شبانه حضور مییافت. الان که یاد آن روزها میافتم، تمام بدنم به لرزه میافتد. شور و علاقه بسیاری میخواهد تا سر شوریده نوجوانی را از خود بیخود کند و در سنین پایین، راهی سرزمین نینوا کند، هرچند که به عنوان میهمان باشد... "شور حسین است چهها میکند."
ایشان با تشویق ابوی و بنده، در دبیرستان سپاه "مکتبالحسین" ثبت نام کردند. چون همیشه سعیاش بر خوب درس خواندن بود و از روز اول، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با نمرات ممتازی پشت سر گذاشته بود، از این رو دبیرستان مکتبالحسین را بهترین مکان برای استعداد او تشخیص دادیم. زمانیکه در دبیرستان سپاه مشغول تحصیل بود، یکبار به حرم حضرت امام رفت که خیلی در روحیهاش تأثیر مثبتی گذاشته بود. از آنجایی که در طول هشت سال دفاع مقدس، تجربه و شناخت کافی از روحیات بچههای جنگ داشتم و از این که چه احوالاتی قبل از عملیاتها پیدا میکنند و به فیض شهادت نایل میگردند، در ابراهیم نیز این چنین خصوصیات اخلاقی را میدیدم؛ منتها چون سالهای بعد از جنگ بود به فکر آدمی خطور نمیگرد که روزنهای باشد و کسی برود و شهید شود. علیرغم اینها احساس میکردم که ابراهیم رفتنی است. از آنجا که در زمان جنگ سن کمی داشت و نتوانسته بود در میدانهای حماسه و ایثار حضور یابد، از این عدم حضور خود به تلخی یاد میکرد. از این رو بیشتر عمر شریف خود را در شبانه روز صرف فعالیتهای اجتماعی و اعمال حسنه کرده بود. در چندینجا مشغول فعالیت بود: کنگره سرداران شهید آذربایجان، تیپ، پادگان آموزش 08و...
آنطور که به خاطر دارم در پنج جا فعالیت مثمر ثمری داشت. حتی وقتی از حرم مطهر امام بازگشت، مصادف بود با روزهای مانور عاشورای یک. او که میدانست میتوانم او را نیز به همراه خود ببرم، اصرار داشت که او هم بیاید که من مخالفت کرده و گفتم: خستهای و پاهایت نیز تاول زده است. در قبال ناراحتی او به حالت مزاح گفتم: برای ما هرچه مدال بدهند، تقدیم تو میکنم. میخواستم با این حربه به او بفهمانم که هر چه ثواب مانور باشد، نصیب تو باد. ایشان نیز خیلی زود منظورم را فهمید و سکوت اختیار کرد. در برگشت از مانور، از طرف مقام معظم رهبری برای تمامی رزمندگان شرکت کننده در مانور، مدال مانور عاشورا اعطا شد. پس از بازگشت، طی مراسم خاصی در منزل، همین مدال را بر گردن ابراهیم انداختیم.
ابراهیم همه حال و احوالاتش، حول و حوش جبهه و شهادت دور میزد. تفحص تنها روزنهای بود که ابراهیم توانست از طریق آن، دل از دنیا کنده و در آسمانها به پرواز درآید. ابراهیم هدفش را یافته بود، وسیله رسیدن به هدفش نیز مهیا بود. تفحص، خلأ حضور او را در جبهه پر میکرد. دری باز شده بود از درهای بهشت. ابراهیم با درک این مطلب مصرانه از من میخواست تا ملحق شدن او را به گروه تفحص، امکانپذیر سازم. چون می دانست که با بچههای تفحص ارتباط نزدیکی دارم. به او گفتم که من نیز علاقمندم با گروه تفحص همکاری کنم. با آنها صحبت میکنم و انشاءالله با هم میرویم. با این قول میخواستم فعلاً از رفتن کم سخن به میان آورد! اما اینگونه نشد و پس از چند روز ابراهیم آمد و گفت: خودم با آنها صحبت کردم و قول گرفتم که همراه آنان بروم.
طبق برنامهریزی قبلی، قرار بود آن روز ما برای گردان عاشورا محلی تعیین کنیم، از این رو عازم منطقه بودیم. ابراهیم هم همان روز به همراهی گروه تفص عازم منطقه بود. ابراهیم را سخت در آغوش کشیدم. در لحظه خداحافظی احساس کردم برگشتهام به زمان جنگ و شبهای فراموشنشدنی عملیات. ابراهیم نور بالا میزد. او خواستنی آسمانها شده بود. دلم نیامد از عمق جان با او خداحافظی کنم. حتی روبوسی هم نکردم به این امید که خداوند او را به آغوش خانوادهمان برگرداند ولی...
پای صحبت برادر جعفر احمدپور (برادر شهید)
از کودکی در کنار هم بزرگ شدیم. در ذهن خود از بازیهای کودکانه در محله، تفریحات و حتی مشاجره، قهرکردن و آشتی نمودنهای کودکانه خاطرات فراموش ناشدنیای در یاد دارم. سالها میگذشت و ما قد میکشیدیم. این اواخر که حدود دو سالی مانده بود به شهادتش، علاقه بیشاز حدی به شرکت در مساجد و هیئتهای حسینی داشت. اکثر وقتها نیز با هم میرفتیم. البته مشوق اصلی من ابراهیم بود.
عشق او به حضرت ابیعبدالله باعث میشد تا در هیئتهای حسینی حال عجیبی پیدا کند. چنان حالی مییافت که مشکل بتوان اوصاف معنوی و از خودبیخود شدنهایش را درک و یا توصیف نمود. گریه غریبانه او در هیئتهای حسینی، عدم تعلق او به این دنیا را نشان میداد. انگار در این عالم نبوده و هیچ کس را نمیشناسد. خالصاً و به دور از هر ریایی، برای مولایش اشک میریخت و عزاداری میکرد.
عشق به کربلا در اولین سالهای زندگی در دل و جان ابراهیم ریشه دوانده بود. یادم میآید در دوران کودکی که با هم بازی میکردیم، به نوبت به صورت پانتومیم نمایش میدادیم و بعد از پایان نمایش، بایستی تماشاگر تئاتر را بیان میکرد. یکی از روزها نوبت ابراهیم که شد، نقش یک زائر را ایفا کرد. با حالات روحی خاصی، در خیال خود دو دستش را به صورتش میکشید. بعد از اتمام نمایش گفتم: مورد نمایش حتماً زیارت حرم امام رضا(ع) است که با جواب منفی او مواجه شدم. خواستم تا مرا راهنمایی کند. گفت: جایی را که من زیارت میکردم ششگوشه است. خیلی زود متوجه شدم و پرسیدم: کربلاست؟ با خوش رویی خاصی جواب داد: بله. من زائر کربلایم.
در رابطه با حفظ قرآن نیز، بسیار جدی بود و من را نیز به این کار حسنه تشویق میکرد. میگفت: اگر یک جزء از قرآن را حفظ کنی، چهار عدد نوار خام کاست جایزه میگیری و خداوند توفیق داد که به محفوظاتم بیفزایم و بدین ترتیب، جایزهها مدام و ردیف به ردیف تحویلم میشد. البته جدیت شهید ابراهیم در تشویق دیگران نیز چشمگیر بود. فکر نمیکنم دختر کوچولوی حاج غلامرضا (برادر بزرگم) فراموش کند که ابراهیم هر روز به او قرآن یاد میداد. حفظ سورههای کوچک قرآن، شهادتین، اذان و نماز، از یادگاریهای عمویش ابراهیم بود. یادش به خیر. شکلاتهایی را که هر روز میخرید، و به برادرزادهام نشان میداد و او نیز در قبال تکرار آیات و حفظ آنها، چند عدد شکلاتها را به عنوان جایزه دریافت میکرد.
شهید ابراهیم، پرورش روح را در کنار پرورش جسم قرار داده بود. به ورزش خیلی علاقمند بود. فعالیت در رشته ورزشی رزمی، هاپکیدو را با جدیت تمام انجام میداد و حتی امتیازات بالایی نیز کسب کرده بود. تفحص او در این رشته از ورزش باعث شده بود تا هفتهای دو جلسه برای بچههای مسجد کلاس آموزش هاپکیدو دایر نماید که در مسجد جمع باصفا، سالم و گرمی داشتیم.
از دیگر خصوصیات بارز شهید، شوخطبعی او بود. حرفها، توصیهها و حتی اگر قرار بود به کسی نصیحت کند را در قالب مزاح به دوستان میرساند تا مبادا کسی دلآزرده شود.
این شهید بزرگوار، در کنار فعالیتهای درسی و ورزشی، در فعالیتهای اجتماعی بسیاری نیز شرکت میجست، در سال 73 که طرح تابستانی در محله آبادانی مسکن برپا بود، زحمات بسیاری را متحمل شد. از هماهنگی با اساتید و تشکیل کلاسها گرفته تا جمعآوری بچهها و بردن آنها به موزه، استخر، پخش فیلم در مساجد و... شبانهروز برای پرکردن بنیه اوقات فراغت دانشآموزان تلاش میکرد. در صحبتهایش میگفت: اگر بتوانیم حتی یک نفر را جذب کنیم، موفق و پیروز هستیم؛ چرا که توانستهایم در مقابله با تهاجم فرهنگی، قدمی برداشته و جوانان را از خطرات آن حفظ کنیم.
از زمان طفولیت در همان مسجدی که همراه ایشان میرفتیم، مکبّری نماز را به عهده داشت. عصرها با صدای دلنشین خود، اذان سرمیداد. حضور فعالی در برپایی مراسمی که در مسجد انجام میشد داشت. از تزیین مسجد گرفته تا تدارک برنامه.
روزهایی هم که قرار بود راهپیمایی شود، شب قبل را در مسجد به سر میبرد تا مقدمات لازم را جهت راهپیمایی اعم از پوستر، پلاکارد و... آماده سازد.
ساختمان مسجد حضرت علی (ع) نیمه تمام مانده بود که به همت بسیجیان به اتمام رسید. هیچ وقت فراموش نمیکنم که ابراهیم با چه جدیت و شوری در کار ساختمان مسجد شرکت میکرد. یکی از دوستان شهید تعریف میکرد که ابراهیم به محض رسیدن، لباس کار به تن میکرد و سر به پایین میانداخت و تا آخر روز کار میکرد و در خاتمه کار نیز یواشکی و بدون هرگونه تظاهر و ریا، لباسهایش را پوشیده و میرفت.
صله رحم از جمله مواردی بود که شهید ابراهیم به آن خیلی اهمیت میداد. با وجود اینکه دوستان زیادی داشت اما زود زود به آنها سر میزد، چه در دورترین نقطه شهر باشد و چه نزدیک؛ برایش فرقی نمیکرد. حتی از دیدار دوستان شهرستانی خود نیز غافل نمیماند. در مورد اقوام نیز چنین بود. در اولین فرصت به آنها سر میزد. حسن خلق و رفتار او بر همگان ثابت شده بود. همیشه در سلام دادن به کوچک و بزرگ، پیش دستی میکرد.
در میان خانواده نیز، او سمبل اخلاق و رفتار نمونه بود. به بزرگترها و به ویژه پدر و مادر و خواهر و برادرش احترام خاصی قائل بود. حتی در مواردی که تلفن از محل کار با پدر و مادر صحبت میکرد، خییلی جدی سر پا و به حالت احترام میایستاد.
علیرغم گرفتاریهای بسیاری که داشت به وضع تحصیلی من نیز خیلی اهمیت میداد و کمک بزرگی برایم بود. حتی در خرداد ماه که با پای پیاده به مرقد امام (ره) رفته بودند مصادف با امتحانات خردادماه بود. در بین راه از طریق تلفن بین راهی با من تماس گرفته و از وضعیت درسها و امتحان پرسوجو کرده بود.
از ایثارش همین بس که بارها به سازمان اهداء خون رفته و خون خود را هدیه داده بود. این شهید بزرگوار در اموال شخصی خود، تأمل به خرج نمیداد، اما در مورد بیتالمال خیلی حساس بود و بیش از حد مواظب بود تا از حد شرعی خارج نشود. روزی به علت نیاز، یکی از خودکارهای ابراهیم را برداشته و تازه شروع به نوشتن کرده بودم که ابراهیم از راه رسید و با دیدن خودکار خیلی ناراحت شده و دستور داد تا خودکار را در جایش بگذارم. وقتی عذر خواستم ابراهیم با جدیت تمام گفت: آن که متعلق به من نیست تا گذشت کنم. این خودکار متعلق به بیتالمال است. این برخورد در حالی صورت میگرفت که چندروز قبل از آن یکی از وسایل گرانبهای شخصی ابراهیم، در دست من خراب شده بود و ایشان به راحتی گذشته بودند.
شهید ابراهیم به نماز جمعه و جماعات اهمیت خاصی قائل بود. در چندین ساله اخیر دیده نشده بود که جمعهای برسد و ایشان در نماز جمعه حاضر نشود. در دیگر روزها نیز موقع اذان، هر کجا که بود، خودش را به اولین مسجد میرساند و نماز را به جماعت میخواند. همیشه قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه وضو میگرفت و دائمالوضو بود.
در آنسوی حیاط کوچکمان، اتاق کلبه مانندی داشت و شبها چنان به راز و نیازی با خدای خود میپرداخت که دل هر شنوندهای را منقلب میکرد.
در معاشرت با مردم چنان حساس بود که اگر کسی به چیزی نیاز داشت قبل از درخواست با چنگ و دندان به کمکش میشتافت و سعی داشت به اندازه ذرهای هم که شده مشکلی از درماندگان را برطرف سازد. یکی از بچههای محل تعریف میکرد که روزی با ابراهیم به پیرزنی برخوردیم که درمانده و راهش را گم کرده بود. ابراهیم پیش رفت و با عطوفت تمام هرطوری بود فهمید او کجا خواهدرفت. پیرزن را سوار ماشین کرده و کرایه را نیز قبلاً پرداخت کرد و از راننده خواهش کرد که او را به مقصد برساند.
آخرین شبی که در منزل بود در گوشه اتاقش مشغول مطالعه بود. صبح اول وقت، جهت گرفتن نتایج امتحانات از خانه خارج میشدم، ابراهیم را در راهرو دیدم. با چه شتابی کفشهایش را واکس میزد، پرسیدم: امروز عازم هستی؟گفت: بله. از جا بلند شد و مرا در آغوش گرم خود فشرد و رویم را بوسید. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که این بوسه آخرین یادگاری ابراهیم در صحیفه خاطراتمان خواهدبود و کی میدانست که هفته آینده ما بر رخ گلگونش بوسه خواهیم زد.
از همدیگر خداحافظی کرده و جدا شدیم. من برای گرفتن نتایج امتحانات میرفتم و او برای دادن امتحانی به مراتب سختتر. نمره بیست که گرفت، نامش در لیست قبولین شهدا ثبت شد و ابراهیم بدینگونه در دل آسمان جای گرفت و حسینی شد.