خانه / نمایش جزییات خبر

این روزها شهر من عطر بهشت می دهد/ اینجا قیامتی به پاست!

این روزها شهر من عطر بهشت می دهد/ اینجا قیامتی به پاست!
درست نیمه های شب آرزوها بود که دلم هوای آمدنت را کرد، وقتی دعا کردم نمی دانستم اینقدر زود استجابت می شود، انگار خدا منتظر بود که ما دعا کنیم و او پیراهن یوسف را برای ما بفرستد و او بود که ثانیه هایمان را مزین به عطر شهدا کرد.
این روزها شهر من عطر بهشت می دهد و مردم آن در اوج آسمان و بر بال فرشتگان زندگی می کنند. این روزها شهر من میزبان انسان هایی است که زمین را معراجگاه خود کردند و از بند دنیای خاکی رها شدند.
این روزها مردم شهر من میزبان فرزندان روح الله هستند و کوچه های شهر را با اشکهای خود شسته اند و خیابانها را گلباران کرده اند.

 می دانم و مطمئن هستم که مردم شهر من هیچگاه آن روزها و یادگاریهایش را فراموش نمی کنند، گواه حرف من حضور پرشور مردم شهر در استقبال از بازگشت لاله های گمگشته ای بود که شامگاه شنبه شهرمان را نور باران کردند.
مردم خرم آباد قیامتی دیگر به پا کردند، مرد و زن و پیر و جوان نداشت، همه باران بودند و غبار از راه و تن آلاله های عاشق گرفتند. فرزندان خمینی به آغوش "روح الله" می روند و نگاه این همه عاشق بدرقه راهشان باد.
بعضی ها اسپند دود می کنند که مبادا این روزها و این لحظات باشکوه چشم بخورد و بعضی دیگر یک بغل گل یاس را میان مردم توزیع می کند و بر قدوم مبارک فرشتگان آسمانی گل می پاشند و به پیشواز فرزندان مقدسی می روند که دنیا و جان خود را فدا کردند تا دنیای ما باقی بماند.
روح مردم شهر من این روزها بی تاب در اوج آسمانها پرواز می کند و قلبهایشان سرشار از شیرینی پایان فراق است.
در هیاهوی جمعیت شهری که بر اوج فلک الافلاک سیر می کردند و چشمهایشان از شوق دیدار فرزندان پاک خمینی(ره) برق می زد چیزی جز عشق نمی شد پیدا کرد، عشقی آسمانی که خدا به خاطر آرزوهای فراوان آنها در شبی که وعده اجابت داده شده بود به آنها عطا کرده بود.

 

 

 

 

صحبتهای زنی که کمی جلوتر از من در میان جمعیت عاشقان ایستاده بود به گوش می رسید که می گفت پسر من هم باید یکی از اینها باشد، پسر من هم همان روزهای اول جنگ رفت و هنوز برنگشته است، یکی یکی تابوت ها را بوسه باران می کرد و دعا می کرد که پیشانی پسرش را بوسه زده باشد.
طرف دیگر جمعیت زنی عکس پسر 18-17 ساله ای را درآغوش داشت و با تسبیحی که در دست داشت مدام ذکر می گفت. ذکر می گفت و لبهایش می جنبید، می گفت پسرش زود برگشته است و امروز به نیابت آمده تا بر قدوم یاران و همراهان فرزندش بوسه بزند.
برایشان صلوات نذر می کرد و نگاهش را به عمق تابوت های شهدا دوخته بود...انگار پسرش برای بار دیگر به دیدار مادر آمده بود.

 

 

 

چشم های همه منتظر به نظر می رسید، انگار هرکدام گمشده ای داشتند و منتظر آمدنش بودند. آری!اینان که می آیند گمشده همه قلبهای ملت ایرانند و این را می شد در نگاه همه کسانی که برای دیدار آمده بودند دید.
مادران و پدران سرزمین من سالهاست که منتظر گمشده های خود هستند و هر روز به آرامگاه شهدای گمنام سر می زنند و درد دل می کنند به امید اینکه با فرزند خود گفتگو کرده باشند.
مردم شهر من جاودانگی را مهمان دیار فلک الافلاک کردند، حماسه رقم زدند و سراسر اشک شدند، قیامتی به پا بود، قیامتی و محشری از جنس دیدار.
مردم شهر من به دیدار انسانهایی رفته بودند که تاریخ را رقم زدند و جاودانه شدند، آنان که ماندند و ماندگاری هدیه کردند و جاودانگی به یادگار گذاشتند. کلام یارای وصف این همه اشتیاق را ندارد. پیکر شهدا در میان جمعیت مردم اوج گرفته است و به شمار مردم هر لحظه اضافه می شود.

 

۸ خرداد ۱۳۹۱
تاریخ انتشار: ۸ خرداد ۱۳۹۱
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید