خانه / نمایش جزییات خبر

تو پر کشیدی به آسمانِ گمنامی و ...

تو پر کشیدی به آسمانِ گمنامی و ...
و نامت را در میدان مین جا گذاشتی و من خودم را در سجده نماز، تو خودت را روی مین جا گذاشتی و من خدا را روی مُهر و جانمازم، تو پرکشیدی به آسمانِ گمنامی و من این روزها در پی آوازه و نام و خوشنامی‌ام.
بچه‌های گردان تخریب، چه چیزها که برای خود نساختند و ما این روزها با ساختن‌هایمان چه ویرانی‌ها که به بار نیاوردیم.
باید خطاب به شهدا اعتراف کرد که ما در هوای شما نفسی نداشته‌ایم، ما بویی از شما نبرده‌ایم، ما مهاجر هستیم و شما را نمی‌شناسیم، مثل اینکه تازه به این سرزمین آمده‌ایم.
گمنام‌ها نبودند، سردار‌های "آغامحمدخان‌زاده" خوزستان را، از سر پهلوی ایران باز کرده بودند.
از شما برای ما اما، یک مشت استخوان آورده‌اند، یک تابوت نه چندان سنگین، یک پرچم و یک سنگ قبر. گرانیتِ سیاه یا مرمر سفید! چه فرقی می‌کند؟ وقتی شما را در شهرها و دانشگاه‌ها "تدفین" می‌کنند و یاد و راهتان، همراه با تکه‌های استخوان و پاره پلاک‌هایتان دفن می‌شود، مگر فرقی هم می‌کند.
سوراخ جمجمه میهن‌پرستی را با قهرمان سازی‌های شرکت "ناسیونال" مرهم گذاشتند و مداوا کردند.
حالا محال است حنای قهرمانان ملی، برای میهن‌پرستان رنگی داشته باشد، دیگر خیال سردرد را از مخیله بیرون کنید، گذشت دوران "می‌روم تا انتقـام سیلی زهرا بگیرم".
روزگار عجیبی است، اینجا از رایحه یاس ،عده‌ای سرگیجه می‌گیرند و معترض می‌شوند؛ اما به بوی تعفن زباله‌های خودساخته مأنوسند.
از گمنامی، یک کوچه در خاطرم بود، آن را هم از تارک و سردر کوچه‌اش پاک کردند و دیگر نیست.
آخر ما چگونه با گمنامی‌تان کنار بیاییم! وقتی اینجا تمام معلمان و دبیران و اساتید، از ابتدایی تا دانشگاه، مدام در گوشمان خوانده‌اند: "اگر نامتان را روی برگه امتحان ننویسید، صفر و مردودید می‌شوید".
شما همه‌تان فرق می‌کنید! خونتان رنگین‌تر است، همه کارهای‌تان پارتی‌بازی است، اسم نمی‌نویسید و نمره بیست دشت می‌کنید.
در کنکور سراسری سازمان سنجش، صد بار شماره پرونده داوطلبی و عکس و چهره و نام و شهرت و نام پدر و مادر و برادر و خواهر را چک می‌کنند، آخر این چه آزمون بی‌در و پیکریست؟ من مانده‌ام که آخر از شما چگونه امتحان گرفتند؟ چه معلم با انصاف و خوبی داشتید که بی‌نام و بی‌نشان، سر کیسه نمره را بی خامه و بی نامه و بی خواهش شل کرد و نمره عالی را گذاشت توی نامه اعمالتان.
زمینی‌ها، رنگ چهره‌هایشان به خاک سیاه نشسته است، کیست که از شنیدن نام گمنامان، چهره‌ای کدر پیکر به ذهنش متبادر شود؟ چراغ چهره شما را خود خدا روشن کرده بود، حتا اگر مزاری "بقیع‌نژاد" داشته باشید؛ بی شمع و بی جمع، بی طور و بی نور، بی مناره و بی ستاره، حتی اگر از خدا بی‌خبران از روی ظلمت‌باوری، به قبورتان توهین کنند.
ما یقین نداریم که از پشت کوه آمده باشیم، اما مطمئنم که شما اهل اینجا نبودید، زمین را چه ارزان اجاره کردید و "بُرد" کردید و سودتان را گرفتید و رفتید.
حالا خبر ندارید همین زمین زیر پایتان برای ما چقدر گران است، زمین همانطور که از اسمش پیداست، هویتش مشخص است؛ زمین، زمین‌گیر می‌کند انسان را، پس یا شما زمینی نبودید و یا چند صباحی مستأجر زمین بودید و صاحب‌خانه‌تان هم با شما مدارا کرد.
می گویند اگر می‌خواهید کسی را نفرین کنید، بگویید: "الهی مستأجر شوید"، الهی خدا زمین‌گیرتان کند، نمی‌دانم در حق چه کسی بدی کرده‌ایم که نفرینشان ما را گرفتار این زمین کرده است، حالا از زمین‌گیری تا مستأجری چند آسمان فاصله است؟ راستی چند وقتی است زمین‌خواری هم رایج شده، باورتان می‌شود؟ اینجا زمین‌خواری هم آدابی دارد که در حیطه کار ما نیست، متخصص می‌خواهد.
زمین و آسمان را کجا می‌توان از هم جدا کرد، که هر جا "ارض" آمده، "سما" خودش را سراسیمه به سطور سوره‌ها رسانده و پسوند حضورش بوده است.
هرکجا که "سماوات" بوده، بر پایه و محور "اَرَضین" استوار بوده.
از زمین و آسمان برایتان بارید، خمپاره‌ها و مین‌ها را نمی‌گویم، آنها که همه قصه است و ساخته ذهن راویان جنوب و غرب، منظورم یخچال‌هایی است که برای چشم‌روشنی مادرانتان، جای گمنامی‌تان بردند.
همان موقع که گفتند اسم فرزندتان تغییر کرده و نام گمنام بر شناسنامه‌اش گذاشته‌ایم، همان مادر بی‌ چشم و چراغ ساکن روستای "کنعان"آباد، همان روستایی که از قِبَلِ جنگ، تبدیل به معدن "مروارید" شده است، البته فقط آبش! حالا چند سالی می‌شود که مرواریدهایش سیاه و بی‌قیمت شده‌اند و فقط آب مرواریدش باقی مانده و مرواریدهایش را "از آنها بهتران" برده‌اند.
از بهشت و آن دنیا خبر ندارم، شاید آنجا هم خدا بنیاد شهید و امور گمنامان برایتان تأسیس کرده و سهمیه‌بارانتان کرده است.
به جای دستان قلم شده‌تان، به شما سهمیه بال و پر داده‌اند و به جای پا یک دستگاه ویلچر پیشرفته، نهرهایی که وقتی جرعه‌ای از شیر و عسل و شربت‌های گوارایشان می‌نوشی، به صورت خودکار "سلام بر حسین" و "لعنت بر یزید" می‌فرستند و هزاران امکانات دیگر.
اما مادر چشم‌انتظار را به جنّات نعیم چه کار؟ دل داغدیده را کورسوی چراغی چگونه مرهم شود؟ همان‌ها که شباهنگام در غیابتان، از فرط اشک‌های بی‌اختیار خون بالا آوردند و صبح در نانوایی‌ها، دست پینه بسته مادرانه بر سر پسر همسایه کشیدند و از عقده دلشان آنها را "پسرم" صدا کردند؛ آنجا که گویی پسر خودشان دست بر سر باز شده زخم دلشان کشیده باشد و بغضشان را تا شب، به سر سجاده صلاة نشسته‌شان، به تأخیر بیندازد.
"فی مَقعدِ صِدقٍ عندَ مَلیکٍ مُقتدر..." اما، بیچاره مادرهای چشم به راهتان، بیچاره آنها که در خانه‌شان هنوز باز است، تا نکند پسرشان بیاید و با خستگی ناشی از سفر طولانی‌اش، مبادا پشت در منتظر بماند، همان‌ها که حالا نزدیک بیست و اندی سال است غذای مورد علاقه پسرشان را نمی‌پزند.
آنها که هر روز پیمانه برنج ناهار و شام را یکی اضافه‌تر می‌ریزند، تا پسرشان اگر بی‌خبر از راه رسید، بعد از این همه گرسنگی، سیر شود.
همان‌ها که سر سفره آنقدر به غذا لب نمی‌زنند تا صدای قدم‌های پسرشان از پشت خوش خیالی‌شان بلند شود و در بزنند تا مادر دستپاچه سمت در بدود و بگوید: "قربون قد و بالات، به غذا لب نزدم تا از راه برسی".
همان‌ها که هر بار دختری که برای پسرشان در نظر گرفته بودند را می‌بینند، دلشان می‌شکند.
همان‌ها که دل ندارند، آری، دلِ اینکه عروسی پسرشان را ببینند و نوه‌شان را ببینند و یک بار هم که شده بشنوند همانی را که می‌گویند: "قدم نو رسیده مبارک".
۲۶ فروردین ۱۳۹۱
تاریخ انتشار: ۲۶ فروردین ۱۳۹۱
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید