خانه / نمایش جزییات خبر

دعا می‌کردم اگر اسیر شد، ایمانش از بین نرود

دعا می‌کردم اگر اسیر شد، ایمانش از بین نرود
مادر شهید تفحص «سعید شاهدی» گفت: سعید برای امام حسین(علیه السلام) خیلی هزینه می‌کرد. در میدان ابوذر هیئت «عشاق الخمینی» را تأسیس کرد که الآن بزرگترین هیئت منطقه 18 است. اگر مداح هیئت هم نبود، خودش مداحی می‌کرد. سعید محرم‌ها می‌گفت «خدا کند آدم غروب عاشورا دیگر زنده نماند...».

به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام، دوم دی‌ ماه، سالگرد شهادت شهید «سعید شاهدی»، از شهدای تفحص است. این شهید گرانقدر پس از حضور مستمر در جبهه‌های حق علیه باطل، پس از جنگ نیز در اکیپ‌های تفحص پیکر شهدا حضور یافت و سرانجام در سال 74 در منطقه عملیاتی فکه به آرزوی قلبی خود رسید. به قول خواهرش "سعید به سن جنگ قد کشید، بزرگ شد تا از او یک «مرد» ساخته شد". سالگرد این شهید عزیز، بهانه‌ای شد تا لحظاتی را پای صحبت مادر بزرگوارش، حاجیه خانم «صدیقه ساجدی» بنشینیم. البته یکی از خواهران شهید شاهدی نیز در این دیدار همراهی‌مان کرد.

*دوشنبه، 28 آذرماه سال 1390، منطقه یافت آباد تهران، منزل پدری شهید سعید شاهدی
سعید در خیابان قصرالدشت تهران، منزل پسرخاله پدرش به دنیا آمد. وقتی به دنیا آمد، نشانه‌ای با خود داشت... نمی‌توان بیشتر توضیح داد. پیرزن قابله گفت این بچه بعدها سرباز امام زمان(عج) می‌شود. همیشه فکر می‌کردم
یعنی چه که این بچه سرباز امام زمان(عج) است.
بچه‌ای آرام، ساکت و بی‌آزار بود. بیمار هم که می‌شد زیاد بی‌تابی نمی‌کرد. درخواست زیادی نداشت خیلی زیبا نبود اما نگاه خیلی زیبایی داشت. خودم به عنوان مادر عاشق نگاه کردنش بودم. به قول خواهرش آدم از نگاهش حساب می‌برد. مقطع ابتدایی بین راه بازگشت از مدرسه، می‌نشست و مشق‌هایش را می‌نوشت. به خانه که می‌رسید مشقش تمام شده بود.
مرضیه شاهدی خواهر شهید نیز در تکمیل حرف‌های مادر می‌گوید: سعید، جوانی چهارشانه، قد بلند، چشم و ابرو مشکی با نگاه خاصی که آدم ازش حساب می‌برد، بود!
کلاس اول و دوم راهنمایی بود که انقلاب و جنگ شروع شد. سعید مدرسه شهید عالمی می‌رفت. با اینکه دوره راهنمایی درسش زیاد خوب نبود، ناظم و مدیر خیلی دوستش داشتند! همیشه تعجب می‌کردم و می‌گفتم «سعید درسش که خوب نیست، قیافه‌ای هم ندارد چرا دوستش دارند؟ حتی یک‌بار که در مدرسه مریض شد یکی از مسئولان مدرسه با من به درمانگاه آمد. در سن 14-15 سالگی، یکی از معلم‌ها به سعید گفته بود «شما قیافه ندارید» سعید جواب داده بود «قیافه مهم نیست، دین و ایمان مهمه!».

* رضایت‌نامه سعید را برای اردوی دانش‌آموزی به مناطق جنگی امضا کردم
هرجا که می‌رفت، یک طور خاصی سلام و احوال‌پرسی می‌کرد من همیشه بهش افتخار می‌کردم. سوم راهنمایی بود که جنگ شروع شد. از طرف مدرسه می‌خواستند برای اردو بروند مناطق جنگی. پدرش ناراحت شد و اجازه نداد که برود. با خواهش‌های سعید، من برگه‌اش را امضاء کردم. آن زمانی که من اجازه دادم برود منطقه، هرکس به من می‌رسید با من دعوا می‌کرد که چرا اجازه دادی. دائم با خودم می‌گفتم خدا کند این دفعه سالم بیاید اتفاقی نیفتد. الحمدالله صحیح و سالم آمد. 

همان سال رفت 2 تا 3 ماه دوره آموزش دید. پدرش موافق نبود، می‌گفت «نرو» اما من نمی‌توانستم بگویم نرو، چون می‌دانستم به هر نحوی شده خود را به آنجا می‌رساند. همیشه با خودم می‌گفتم «خدایا من کسی را ندارم برای کمک به جبهه بفرستم اما خوشحالم که پسرم دوست دارد جبهه برود» با یکی از دوستانش رفتند دوره آموزشی.
بعد از اتمام دوره، ثبت‌نام کرد برای دبیرستان و حدوداً یک ماه هم سرکلاس رفت. بعد گفت «می‌خواهم برای دوره یک ماهه بروم منطقه». رفتنش تقریباً 4 ماه طول کشید! در این مدت هیچ خبری از سعید نداشتیم. خیلی ناراحت بودیم. پدرش دائم می‌رفت محل اعزام سعید در اسلامشهر یا راه‌آهن، از افرادی که از منطقه برمی‌گشتند، پرس‌وجو می‌کرد. گاهی دوستانش که ناراحتی ما را می‌دیدند می‌گفتند «ما سعید را دیده‌ایم، حالش خوب بود، به زودی می‌آید». ولی ما خیلی ناراحت بودیم. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر ببینمش. آن زمان 16-17 ساله بود. البته این آرزو تا شهادت سعید پابرجا بود!

* دعا می‌کردم اگر اسیر شد، ایمانش از بین نرود
پس از 4 ماه دائم با خودم می‌گفتم «نکند اسیر شده باشد؟ اگر اسیر شد، ایمانش از بین نرود؟ نکند جانباز شود، دست و پاهایش قطع شود؟» یک‌بار در همین افکار بودم که یاد مدینه افتادم. زمانی که خانم فاطمه صغری کنار دروازه شهر ایستاد و از هرکس که می‌آمد سراغ پدر، برادر و عموی خود را می‌گرفت. با این حال گریه، برای دختر کوچکم، فاطمه، لالایی می‌خواندم که یکی از بچه‌ها صدا کرد، مامان مامان سعید آمد! بی‌هوا شروع کردم به سر و سینه‌زدن و گریه کردن که همه می‌گفتند تا لحظه شهادت سعید مرا را آن‌طور ندیده بودند. با مشت به سینه می‌زدم و ننه، ننه... می‌گفتم.
بعد آن 2-3 ماه برای جشن ازدواج خواهرش تهران ماند. انگار مأموریت داشت به ما کمک کند. همیشه می‌رفت یک ماه، 2 ماه، 40 روز طول می‌کشید تا برگردد. هروقت دلم تنگ می‌شد، صبح زود یا نیمه‌شب از راه می‌رسید. دیگر
کم کم عادت کرده بودم که تا دلم بخواهد او بیاید.
یکبار که مجروح شد، «شهید بکش‌لو» به من خبر داد. شب عملیات ترکش خورد. به بیمارستان منتقلش می‌کنند. نصف روز در بیمارستان ماند و دوباره به منطقه برگشت. من که رسیدم بیمارستان نبود؛ شهید بکش‌لو گفت «می‌روم منطقه و مجبورش می‌کنم برگردد تهران». پرس و جو کردم و متوجه شدم دستش مجروح شده. 
شهید رضا مؤمنی که فهمیده بود سعید مجروح شده، رفته بود بیمارستان، اما سعید را پیدا نکرده و ناراحت و گریان به منطقه برمی‌گردد و سعید را در منطقه می‌بیند. سعید، وقتی رضا را گریان دید، گفته بود «نترس من تا حلوای تو را نخورم، نمی‌میرم».

* شهید مؤمنی برای سعید نوشته بود «تو جای پدر و برادرم هستی»
معمولاً زیاد در مرخصی نمی‌ماند و خیلی سریع برمی‌گشت. فکر می‌کنم به خاطر رفقایش طاقت نمی‌آورد. یک‌بار نامه یکی از دوستانش را خواندم. از شهید رضا مؤمنی بود. نامه‌ای نوشته بود به این مضمون که «من پدر و برادری ندارم. تو هم پدر و هم برادر من هستی. زودتر برگرد». نامه را جایی گذاشتم که سعید نبیند. نامه‌ای سوزناک از زندگی‌نامه خودش و ابراز علاقه به سعید بود. سعیدی که 17 ساله بود.

* شال مشکی یادگار سید شهید
سعید یک شال مشکی داشت که مال یکی از رفقای شهیدش بود که سید بوده است. همیشه آن را به کمرش می‌بست و می‌گفت «دیگر برای من اتفاقی نمی‌افتد». معمولاً نیمه‌های شب از منطقه برمی‌گشت. دقایقی لبخند بر لبش بود و بعد بغض می‌کرد. مشخص بود که از برگشتنش ناراحت است. دستشانش که ترکش خورده بود عفونت کرد و دکترها گفتند باید قطع شود. همه‌اش دعا می‌کردم این طور نشود. بهتر که شد باز مرتب به منطقه رفت تا پذیرش قطعنامه. قطعنامه که امضا شد، تهران بود. خیلی ناراحت شد. فردای آن روز رفت منطقه. نگاهش می‌کردم، راه می‌رفت و می‌خندید. عملیات مرصاد بود.
2 - 3 روز بعد از شروع عملیات مرصاد، از بیمارستان خرم‌آباد تماس گرفتند که مجروحی با این مشخصات داریم. به‌دلیل اینکه نیروهای دشمن و خودی مشخص نبودند، قبل از هر مداوایی باید آنها را شناسایی می‌کردند. قرار بود با هواپیما منتقل شود تهران، اما نشد. 4 - 5 مجروح را با آمبولانس اعزام کردند بیمارستان مدائن تهران. همه مجروحین را روی هم ریخته بودند! بعدها خاطره مجروحیتش را برایمان تعریف کرد. گفت «بعد از شروع عملیات، هوا گرگ و میش صبح بود که 2 نفر، یکی عراقی یکی منافق، به ما حمله کردند. من را انداختند به شکم و به پایم تیر زدند. من یک نارنجک داشتم، پرت کردم طرفشان. به هم می‌گفتند تیر خلاص بزن. تقریباً بی‌هوش شدم. حدود ساعت 4 بعدازظهر، بچه‌های روستای آن اطراف دلشان برایم سوخت و مرا روی زمین می‌کشیدند تا به جای برسانند. بعداز انتقال به تهران وقتی چشم باز کردم فکر کردم باید حورالعین ببینم!».

* وقتی ترکش یا گلوله می‌خورد می‌گفت «پشه نیشم زده»
چند روز بیمارستان بود. فکر می‌کردم تنها پایش که گچ گرفته‌اند مجروح شده. خودش هم گفت «طوری نشده». بعدها متوجه شدم روده‌های سعید بیرون ریخته! اما ظاهرش خوب و آرام بود. یک ترکش از جلو رفته و از پهلو پشت درآمده بود! نمی‌دانم چه‌طور این همه روحیه داشت. آن زمان 24 ساله بود. 7 تا گلوله به شکمش،‌ پهلو و پشتش خورده بود. این‌جور مواقع می‌گفت «طوری نشده، پشه نیش زده».
یک تکه کلام خاصی داشت که می‌گفت «شلمچه کجا بودی؟» نمی‌دانم شلمچه چه چیزی دیده بود. حتی بعد از شهادتش دوستانش یک بنر درست کردند، روی آن نوشتند «شلمچه کجا بودی؟» بعد از مجروحیتش در
«کربلای 5» این تکه کلام را داشت. هرکس با او حرف می‌زد و مثلاً گله و شکایت داشت این جمله را به کار می‌برد. حتی وقتی با کسی شوخی و بحث می‌کرد این تکه کلام را داشت.
وقتی بستری بود، همه اقوام می‌گفتند «حالت که خوب شود برایت آستین بالا می‌زنیم». دست‌هایش را می‌برد بالا می‌‌گفت «انشاءالله!» در بیمارستان آرام و قرار نداشت. 2 - 3 مرتبه دعوا کرده بود. چون شیمیایی شده بود، موهای سر و محاسنش را تراشیده بودند. از من می‌پرسیدند‌ «پسر شما طلبه است؟» ‌گفتم «نه». می‌گفتند «ما وقتی نوار ترانه روشن می‌کنیم داد و بیداد می‌کند» تا اینکه سعید طاقت نیاورد، صبح که پدرش رفت بیمارستان بدون اجازه دکتر به خانه برگشت.

* مانند یاران امام حسین(علیه السلام)، درد را حس نمی‌کردند
همیشه می‌گفت «در کربلا یاران امام حسین(ع) که مجروح می‌شدند، درد شمشیر را حس نمی‌کردند» سعید ‌هم طور بود، من ناراحت جراحتش بودم. وقتی آمد گچ پایش را باز کرد. یک روز هم رفت بهشت زهرا (س)، عصایش را گذاشت و برگشت. از آموزش و پرورش آمدند و گفتند «بیا امتحان بده، هر نمره‌ای بگیری ما قبولت می‌کنیم برو یک کلاس بالاتر، ادامه تحصیل بده» اما سعید قبول نکرد.
یک شب ساعت 12 بود، خوابیده بودیم. در خانه کناری موسیقی مبتذل روشن بود. تلویزیون را روشن کرد، دید امام خمینی (ره) صحبت می‌کنند. رادیو را روشن کرد، یک برنامه دیگر داشت. ناراحت و عصبانی شده بود. به من گفت «برو بگو نوارشان را خاموش کنند» من رفتم؛ 3 بار این رفت و آمد و تذکر تکرار شد. فکر کنم خوابشان برده بود که خاموش نکردند. بلند شد با عصا آمد داخل حیاط، شروع کرد به داد زدن که «مردم این همه شهید و مجروح دادند که شما نصف شب نوار روشن کنید؟» با فریادهای سعید مردم پشت در جمع شدند؛ همچنان فریاد می‌زد «به فکر قرآن باشید. این همه جوان از دست رفته، این همه مجروح...» آتش گرفته بود.
احساس می‌کردم ناراحته که چرا مجروح شده ولی شهید نشده. همانجا غش کرد و روی زمین افتاد. دوستانش بردنش داخل اتاق. صبح فردا که پدرش برگشت، همسایه به پدرش شکایت کرد و جریان شب گذشته را تعریف کرد. سعید از همسایه عذرخواهی کرد. گفت «زیاد عصبانی شدم». به همه تذکر می‌داد. چند مرتبه در خیابان برای همین تذکرها با چاقو زدنش. این قضایا بعد از جنگ اتفاق افتاد.

* فیلمبردار تفحص
بعد از جنگ تا یکی دو سال مداوم به منطقه می‌رفت. دقیقاً‌ نمی‌دانم آن زمان چه می‌کرد. البته یک سال اول قبل از ازدواجش برای تفحص می‌رفت و خودش هم فیلمبرداری می‌کرد. کمی که وضعیت جسمی‌اش بهتر شد، به شوخی می‌گفت «در بیمارستان همه می‌خواستید برایم آستین بالا بزنید، پس چرا کاری نمی‌کنید؟» کمی که صحبت‌ها جدی شد، می‌گفت «حالا که من شهید نشدم، باید با همسر یک شهید ازدواج کنم».
آن زمان 23 ساله بود. پدرش چند نفر را پیشنهاد کرد، اما سعید نمی‌پذیرفت. خانواده شهید نبودند. بعدها فهمیدم پیمان بسته با همین خانمی که الآن همسرش است، ازدواج کند. همسر شهید رضا مؤمنی را درنظر داشت. یکبار هم سر قبر رضا به خواهر رضا گفته بود «اگر اجازه بدهید می‌خواهم برادرتان باشم».‌ پدرش راضی نبود، ناراحت شد و گفت «این خانم بچه دارد، مسئولیت فرزند شهید سخت است». ‌گفت «هرچه شما بگویید». حدوداً‌ یک سال از این جریان گذشته بود که پدرش قانع شد و قبول کرد.
وقتی رضا مؤمنی می‌خواست ازدواج کند، آمد منزل ما و گفت «نمی‌گذارم سعید برود منطقه، من می‌خواهم جشن بگیرم». سعید هم یک ساعت خرید و در یک جعبه بزرگ شیرینی گذاشت و کادو کرد و به آنها داد. آنها فکر می‌کردند جعبه شیرینی است، گذاشتند داخل یخچال. بعد از 2 روز از صدای عقربه‌ها متوجه شدند ساعته.

* عقد در محضر امام خامنه‌ای
سر مزار شهید مؤمنی با هم صحبت کردند. پسر شهید مؤمنی تقریباً 7 ساله بود. 24 شهریور ماه سال 71 عقدشان را آقا خواندند. روز تولد پسر شهید مؤمنی «محمدرضا» که 3 ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود.
بعد از عقد برخلاف میل باطنی‌اش، به اصرار من و پدرش راضی شد جشن بگیرد. سالن گرفتیم. کارت‌ها را هم نوشتیم. عمه‌اش آمد گفت یکی از اقوام فوت کرده، برنامه جشن کنسل شد. گفته بود اگر آن زمان نشود دیگر جشن نخواهم گرفت باور نکردیم اما همان طور شد. جای عروسی رفتند مشهد. آخرین باری که می‌خواست به تفحص برود گفت 2 ماه دیگر می‌آیم. به 2 ماه نکشید، شب یلدا بود که خبر شهادتش را آوردند. قبلاً گفته بود هر کس یک جا رفته مکه، مشهد، منم می‌خواهم به تفحص بروم.

* خوب شد امام آمد
مقید بود وقتی از موتور یا وسایل سپاه استفاده می‌کرد آن را تعمیر کرده تحویل می‌داد. می‌گفت نمی‌دانم چرا وسایل را همین طور خراب می‌گذارند و می‌روند. به بیت‌المال خیلی حساس بود. تا می‌دید کسی از اتومبیل یا وسایل بیت‌المال استفاده می‌کند، سریع می‌گفت «خوب شد امام (ره) آمد که شما هم ماشین‌دار شدید، خانه‌دار شدید. وگرنه بدبخت بیچاره بودید!» شوخی‌هایش جلف نبود. خیلی پرمعنا شوخی می‌کرد.
یکی از دوستانش می‌گفت: یک‌بار ماه رمضان دیده بود یکی سیگار می‌کشد، بهش گفت «تعارف نمی‌کنی؟» طرف گفته بود «نه». گفت «چرا؟» آن فرد سیگار رو تعارف کرد. سعید سیگار رو گرفت و دور انداخت. بهش گفت «چرا این کار رو کردی؟ مگه نمی‌خواستی بکشی؟» سعید گفت «چرا، ولی شب می‌کشم». 
یکی از رفقای سعید می‌گفت: یک‌بار مشغول مرتب کردن کتابخانه پایگاه ابوذر بودیم. تازه کمی سروسامان گرفته بود که سعید آمد. با همان ادا و اطفار خاص خودش گفت «اِ، مرتب کردین...» بعد شروع کرد قفسه‌ها را تکان دادن! کتاب‌ها به هم ریخت. تا جا داشت کتکش زدیم. 
یک‌بار سعید بنا به دلایلی تصمیم گرفت مشغول کار دیگری شود. به پیشنهاد یکی از دوستانش قرار شد برای کار به معدنی نزدیک سنندج بروند. 5-6 نفره می‌روند سنندج. سعید تا فضای کوهستانی معدن را دید، سریع یاد جبهه
می‌افتد و حتی به دوستانش هم گفته بود.
همسرش تعریف کرد که یک‌بار سعید از سنندج تماس گرفت و گفت که شب برای شام به خانه می‌آید. خیلی خوشحال شدیم. با رضا به خرید رفتیم و نوشابه و ... خریدیم تا مثلاً سنگ تمام بگذاریم. شب سفره را پهن کردیم و منتظر ماندیم. ساعت 9 شد و نیامد. 10 ، 11، 12 شب شد و باز از سعید خبری نشد. رضا خوابش برد. سعید تماس گرفت گفت «حاج خانم یکی قرار بود جای من بماند اما هنوز نیامده». ناراحت بودم. گفتم به خاطر من نه، اما این بچه با چه ذوق و شوقی منتظر آمدنت بود. به خاطر او می‌آمدی. از ناراحتی گوشی را قطع کردم. اول صبح زنگ خانه را زدند. دیدم سعید با لباس‌های گلی و خاکی پشت در بود! همانطور برگشته بود تا دل ما را به دست بیاورد.

* تحولات عظیم در معدن سنندج
گویا کارگران و کارفرمایان اوضاع خوبی نداشتند. شب‌ها بساط خاص داشتند و می‌گفتند وقتی سعید بین آنها وارد شد در مدت چند هفته‌ای که آنجا بود، تحولات عظیمی بین آنها به وجود آورده بود. سعید روی کوه‌ها عکس شهدا را نصب کرد، بی‌نمازها، نماز جماعت‌خوان شدند و پای روضه بعد از نماز نیز می‌نشستند. کارفرمایانی که هنگام ورود سعید و دوستانش به آنها گوش‌زد کرده بودند اینجا جای آنها نیست و بهتر است برگردند، کم‌کم بساطشان را برچیدند. طوری شد که حقوق کارگرها را هم سعید می‌داد. کارگرها با او درد دل می‌کردند و حتی مشکلات شخصی‌شان را هم با او درمیان می‌گذاشتند... وقتی سعید شهید شد، عکسش را کنار شهدایی که سعید نصب کرده بود، گذاشتند. چهره ناراحت کارگرها دیدنی بود... اینها چند ماه قبل از شهادت سعید بود.

* آخرین بار قد و بالایش را سیر ندیدم!
هر وقت به جبهه یا تفحص می‌رفت تا دم در بدرقه‌اش می‌کردم. قد و بالایش دیدنی بود. آخرین بار میهمان داشتیم همسر شهید بکش‌لو خانه ما بود. روزی که همسرش عازم بود من خانه آنها بودم به شهید گفتم التماس دعا. او هم گفت از شما التماس دعا داریم. وقتی سعید رفت همسر شهید بکش‌لو خانه ما بود. به احترام او برای بدرقه نرفتم؛ بعد از یک هفته تماس گرفت؛ مرضیه گوشی را برداشت و گفت: سلام آبجی ‌خانم... حال و احوالی کرد و سراغ مرا گرفت. قبل از اینکه برود کمی پهلویش درد می‌کرد. گفتم: مادر بهتر شدی؟ گفت: بله. اینجا که آمدم خوب شدم. به همسرش نگفتم، ترسیدم فکر کند از او که دور شده حالش خوب شده.

* شب یلدای بلند
شب یلدا یکی از اقوام دعوت‌مان کرد منزلش. دلم می‌خواست عروسم را نیز دعوت کند، دعوت کرده بود. پسرش کاپشن خوشگل و نویی تنش بود. صادق کاپشن پسرم مجتبی را پوشیده بود. وقتی با هم دیدم‌شان کمی دلم سوخت احساس کردم شکل بچه یتیم‌ها شده. آن شب عروسم هم می‌گفت که خیلی دلم گرفته هر چقدر هم که به سعید زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. همه یک‌جورایی گرفته بودیم.
مرضیه خواهر شهید «سعید شاهدی» هم گفت: گویا همسرش هرچقدر تماس گرفت، سعید جواب نمی‌داد. آن زمان تماس می‌گرفتند دوکوهه که اگر آخر هفته برمی‌گشتند آنجا، می‌توانستند با خانواده صحبت کنند. پیرمردی جواب تلفن‌ها را می‌داد. به زن داداشم گفته بود «آقا سعید شما آنقدر باصفاست که کلی صفا اینجا آورده و برایمان روضه می‌خواند». زن داداشم هم با ناراحتی گفته بود «بله، صفای خانه ما را شما گرفتید.» هرکس او را می‌دید عاشقش می‌شد. 
  همیشه تا دلم می‌گرفت سعید می‌آمد. آن روز حسابی دلشوره داشتم. عروسم هم همینطور بود. به او دلداری دادم که من هروقت دلشوره دارم سعید برمی‌گردد، نگران نباش. خودم را هم اینگونه آرام می‌کردم. شنبه شب بود. ساعت 11 شب زنگ خانه را زدند. گفت من سازورم. به دلم آمد که می‌خواهد خبری دهد. ترسیدم اگر من پشت در بروم به خاطر من چیزی نگوید. پدر بچه‌ها و پسرم مجید رفتند دم در.
من پشت ماشین پنهان شدم. می‌خواست ببیند ما خبر داریم یا نه. پرسید دامادتان ماشینش را فروخت؟ پدر گفت بله، خیلی وقت پیش فروخت. خانه دخترم هم رفته بود و همین سؤال را پرسیده بود. همسرم برگشت. هنوز دلشوره داشتم. بعدها فهمیدیم خانه همسایه‌ها هم رفته و پرسیده از خانه ما سرو صدایی نشنیده‌اند. گویا تا صبح در کوچه ما نگهبانی داده بودند تا کسی به ما چیزی نگوید. اما در پادگان ابوذر تا صبح مراسم داشتند. آنها از صبح می‌دانستند.

*روایت پرواز
آخر رجب بود. صبح زیارت عاشورا خوانده بود. می‌خواست روزه بگیرد، ملحفه را روی سرش کشیده بود که مثلاً من خوابم. شهید محمود غلامی بیدارش می‌کند که پاشو صبحانه بخور. سعید بهش میگه «محمود، اگه کسی بخواهد روزه بگیرد باید از شما اجازه بگیرد؟ ولم کن بابا!». ساعت 10 راه می‌افتند برای تفحص. بین راه عاشورا می‌خواند و اشک می‌ریخت. تا بچه‌ها می‌دیدنش می‌گفت «هوا چقدر سرده، از چشمهایم اشک می‌آید»؛ منطقه کاری سعید جای دیگری بود. دنبال شهید غلامی رفت. مین که منفجر شد شهید غلامی گفته بود کار من تمام است به سعید برسید. محمود بعد از دقایقی همان‌جا شهید شد. ترکش‌های آن مین به سعید خورده بود.
صبح یکشنبه‌ای بود که ساعت 8-9 صبح یک مادر شهید همراه یکی از دوستان سعید آمدند خانه ما. گفت «از سعید چه خبر؟» گفتم «شما خبر نداری؟» گفت «چرا، روزی چندبار به ما زنگ می‌زند» به دلم گذشت که به همه زنگ می‌زند به ما نمی‌زند. البته بیشتر فکر همسرش بودم. گفتم «نکند اتفاقی افتاده؟» گفت «نه چیزی نشده». صدایم به التماس نزدیک شده بود. گفتم «دستش قطع شده؟ پاهاش قطع شده؟» همینطور یکی یکی اسم بردم. مادر شهید گفت «شنیدم شما خیلی استقامت دارید...». 
غم بود و آه و زیبایی، همه با هم. گفتم به آرزویش رسید. پدرش سرکار بود و برادرش سربازی. به یکی از همسایه‌ها گفتم زنگ بزن همه بیایند. او به پسرم گفت حال پدرت بد شده بیا او را به دکتر ببریم. لیلا را از مدرسه آوردند. مرضیه خانه بود. من خیلی بی‌تابی می‌کردم. همه می‌گفتند نماز صبر بخوان. سوره والعصر را زیاد زمزمه می‌کردم. آنها همه چیز را آماده کرده‌ بودند و گویا تنها منتظر بودند ما خبر را بشنویم. سریع پلاکاردها را نصب کردند. به عروسم گفتند جانباز شده. او هم بی‌نهایت خوشحال بود که سعید زنده است و قرار بود با رضا برای رفتن به بیمارستان گل بخرند. تا رسید و پلاکارها را دید، برایش خیلی غم سنگینی بود.
شب میلاد امام حسین (ع) در استخر کانون ابوذر غسلش دادند. آنجا تا صبح مراسم عزا داشتند. صبح که جنازه را به خانه آوردند، حاج حسین سازور مداحی کرد. می‌گفت نوزاد که متولد می‌شود برایش قربانی می‌کنند، اینها قربانی‌های امام حسین(ع) هستند، هرچقدر آقا را دوست داری کف بزن. چنین صحنه‌ای وقت دفن هم تکرار شد، نزدیک یک دقیقه همه کف می‌زدند... سعید برای امام حسین(ع) خیلی هزینه می‌کرد. در میدان ابوذر هیئت «عشاق الخمینی» را تأسیس کرد که الآن بزرگترین هیئت منطقه 18 است. اگر مداح نبود، خودش مداحی می‌کرد. روحانی هیئت، شیخ محسن حسینی می‌گفت «با موتور دنبال من می‌آمد. دست به فرمان معرکه‌ای داشت. مجبور بودم عمامه و عبایم را محکم بگیرم و ترک موتور سعید بنشینم!» در سرما و گرما هیئت را سرپا نگه می‌داشت. محرم‌ها می‌گفت «خدا کند آدم غروب عاشورا دیگر زنده نماند...».
هیئت که راه‌اندازی شد، یک‌بار یکی از صاحبخانه‌ها که قرار بود خانه آنها مراسم برگزار شود، منزل نبود! خیلی ناراحت شد. به یکی از دوستانش گفت «بیاییم خانه شما؟» همسرش گفته بود «بیایید، اما شفای دخترم فاطمه را نگیرید دیگر نمی‌گذارم بیایید خانه ما». سرش را بالا برد و گفت توکل به خدا. فاطمه 4-5 ساله بود که تب بالایی داشت. در اوج مراسم گفت فاطمه را بیاورید. فاطمه را بغل گرفت و دعا می‌کرد. بعد از آن مراسم فاطمه شفا گرفت...

* سعید می‌گفت «شهدا باید از مردم راضی باشند»
سعید برای تشییع شهدا هم ارزش بالایی قائل بود. در مراسم تشیع شهیدرضا بصیریان، که بعد از چند سال پیکرش بازگشت، شرکت کرده بود. فیلم مراسم را بعد از شهادت سعید به ما دادند. تمام کارهای تشییع را خودش انجام داد. مداحی می‌کرد و با نوحه می‌گفت «هرکسی می‌میرد، باید مردم از او راضی باشند؛ اما... از شهدا باید پرسید که از ما راضی‌اند یا نه؟» وقتی شهید را در قبر گذاشتند، بلند می‌گفت «110 مرتبه یا علی بگو و خودش هم شروع به سینه زدن می‌کرد». مراسم خودش هم فریادهای «یا علی(علیه السلام)» و «یا حسین(
علیه السلام)» بود. صحنه‌های آن را روی فیلم شهادت خودش گذاشتند. 
یکی از رفقایش می‌گفت: یک‌بار مشکلاتم را به سعید گفتم. دیدم گریه می‌کند. گفتم «سعید چرا گریه می‌کنی؟» گفت «من نمی‌توانم برای رفع آن کمکی کنم اما می‌توانم با تو هم‌دردی کنم». بچه که بود حتی لقمه به مدرسه نمی‌برد، می‌گفت «شاید بچه‌ها دلشان بخواهد و نداشته باشند».

* جشن پتو و تلافی با گفتن اذان نماز شب!  
6-7 سال بعد از شهادت سعید رفتیم فکه. خیلی قشنگ بود. می‌گویند شهید هنگامی که به شهادت می‌رسد اول وجه الله را می‌بیند و بعد از آن هرکدام از اهل بیت را صدا می‌زنند. زیبایی فکه به خاطر شهدایش است و حضور اهل بیت(ع). خیلی زیبا بود. خاک تیره بدون آب و درخت با آسمان فوق‌العاده زیبا. 
فکه که بودیم، به رفقای سعید گفتم هرکس خاطره‌ای از سعید برایم بگوید؛ احساس می‌کنم سعید اینجاست. یکی از دوستانش گفت یکبار سعید خیلی از بچه‌ها کار کشید. فرمانده دسته بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابی کتکش زدند. من هم که دیدم نمی‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد! سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همه بیدار شدند نماز خواندند. بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچه‌ها خوابند. بیدارشان کرد و گفت اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم. گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح! 
صادق که به دنیا آمد، هرکس تبریک می‌گفت که پسردار شده، می‌گفت «من یک پسر داشتم، این پسر دومم است!» به ما هم همیشه تأکید می‌کرد که حق ندارید بین پسرها فرق بگذارید. هنوز هم که پسرها مرد شده‌اند هم برای ما هیچ فرقی ندارند.

۶ دی ۱۳۹۰
تاریخ انتشار: ۶ دی ۱۳۹۰
علی
۱۳۹۰/۱۱/۱۶ Iran
5
0
0

من هم افتخار داشتم چند روزی در تسلیحات لشگر 27 در خدمت این شهید بودم . خدا شهید مومنی و شهید شاهدی را با سیدالشهدا محشور نماید


نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید