خانه / نمایش جزییات خبر

پیکر مطهر را جلو گذاشته بودند و بچه ها اطرافش حلقه زده بودند

پیکر مطهر را جلو گذاشته بودند و بچه ها اطرافش حلقه زده بودند
چند سالی توی نوبت بودند. همه کارها را انجام داده بودند و در خواست جدی داشتند . دانشگاهشان هم از دانشگاههای مادر استان بود و درخواستشان به حق . اما نوبتشان نرسیده بود.
تماس مدیر کل ، اون هم بعد از ظهر روز گرم تابستانی ، خواب از سرم ربود......

چند سالی توی نوبت بودند. همه کارها را انجام داده بودند و در خواست جدی داشتند . دانشگاهشان هم از دانشگاههای مادر استان بود و درخواستشان به حق . اما نوبتشان نرسیده بود.
تماس مدیر کل ، اون هم بعد از ظهر روز گرم تابستانی ، خواب از سرم ربود . به هر نحوی بود با مسئولین دانشگاه تماس گرفتیم و قرارگذاشتیم برای بازدید مکان تدفین. مکان پیشنهادی تأیید شد و دانشگاه علوم پزشکی یزد برای روز هفت تیرماه همزمان با سالروز شهادت امام موسی ابن جعفر (علیه السلام ) میزبان پیکر مطهر شهید گمنام شد .
****
خیلی خواهش و تمنا کرده بودیم ؛ اما بچه های معراج می­گفتند : زودتر از دوشنبه پیکر را برایتان نمی فرستیم. یعنی یک روز قبل از تشییع و تدفین. می­گفتند باید حتماً آزمایش DNA  انجام شود .
بعد از رایزنی و اصرار زیاد قرار شد تا آنجایی که راه دارد سعی کنند زودتر شهید بیاید؛ ولی دیگر زودتر از شنبه بعداز ظهر به هیچ وجه!
پنج شنبه دوم تیرماه سال 1390 ساعت حدود 5 بعد از ظهر، صدای زنگ تلفن همراهم، فضا را پر کرد. تماس از معراج بود و اشک شوق که در چشمانم حلقه زده بود .......
****
قرار بود خیلی دیرتر بیایی اما نمی­دانم چه شد؟! موقعی آمدی که حتی خودم نیز متحیر شدم.
شامگاه پنج شنبه فرودگاه یزد شور و حالی دیگر داشت. میزبان بود و میهمانی عزیز داشت.
بچه­های دانشجو آمده بودن. بعضی­ها هم که خودم خبرشان کرده بودم، خودشان را رسانده بودند و همه منتظر ....
توقف ماشین سپاه روبروی درب پاوین، نظرم را به خود جلب کرد. سردار فتوحی؛ فرمانده سپاه الغدیر و چند تا از بچه­های سپاه پیاده شدند و بعد از آنها سردار نقدی فرمانده بسیج .
بچه­های دانشجو به همراه این دو سردار عزیز دوش زیر تابوت گذاشتند و شهید را اول بار در فرودگاه تشییع کردند. راستی سردار چه کسی به شما خبر داده بود؟ شما درآنجا برای چه کار آمده بودید؟
تابوت که بر فراز دستها حرکت می کرد حال عجیبی پیدا کرده بودم  و در دل زمزمه می­کردم « مسلمانان حسین مادر ندارد .....»
****
پیکر مطهر را جلو گذاشته بودند و بچه ها اطرافش حلقه زده بودند. یکی از دانشجو ها هم مداحی می­کرد و عاشورا می­خوان . وقتی که خواست سلام بدهد، سردار فتوحی جلوتر آمد و شروع کرد به گفتن. گفت از خنده های عجیب رزمنده شهیدی در هنگام خواندن سلام عاشورا و کشف راز خنده­های آن رزمنده که می­گفت وقتی سلام می­دهد مولا را خندان می­بیند .
****
چشم به راه بودند.آنقدر تماس گرفته بودند که دیگر شرمند ه شان بودم. همین­که رسیدیم ، هجوم آوردند به سمت ماشین. دیگر تابوت را ندیدم.
حجله­ای باشکوه بسته بودن و شهید بر دوش مردم می­رفت.
شب بود و تاریک، اما غربت نبود؛ چرا که همان مردمانی که رسول خدا (صلوات ا... علیه) وعده داده بود آمده بودند تا گمنام عزیزی را که به مادر سادات اقتدا کرده، دیگر همچو زهرا (سلام ا... علیها) و فرزندانش (علیهم السلام)غریب نماند.
رحمت خدا برمردم رحمت آباد که عاشقانه به استقبالت آمده بودند . راستی چه کسی گفته تو گمنامی ؟!
*******
صبحگاه که تمام شد شهید بر دوش سربازان جوان 18 یا 19  ساله و با  نوای آشنای موزیک به آغوش سبز پوشانی رفت که پیمان بسته بودند حافظ خونش باشند.
چه باشکوه بود حلقه ای که یادگاران هشت سال دفاع مقدس پنجه در پنجه جوانان برومند امروز درست کرده بودند و گرد شمع وجودش میچرخیدن. راستی ای شهید تو کیستی؟!
سردار دستور داد شهید را داخل اتاقش ببرن. تابوت را روی میز فرماندهی گذاشت. خطاب به شهید گفت: فرماندهی مال توست. فرمانده تو هستی و از اتاق بیرون رفت و درب را بست. اما حاضر به دل کندن نبود. شهید را داخل کلاس تفسیر قرآن برد. خودم قطرات اشک حاج آقا که مبهوت میهمان کلاسش شده بود را دیدم . راستی عجب کلاسی!
حالا شهید نظاره گر هم اندیشی الغدیریان می­بود و اندیشه­های پاکشان را تقدسی دیگرگون می­بخشید.
****
ساعت 30/6 صبح حرکت کردیم. دلشوره داشتند و پشت سرهم تماس می­گرفتند و ما در راه بودیم.
پادگانشان یک جاده اختصاصی داشت . وقتی به ابتدای جاده رسیدیم چه خبر بود! کاروان استقبال داشتند و چه کاروان با شکوهی .
حاج جواد خوش آمد گفت. فرمانده پادگان بود و هم نفس باشهداء.
شهید را تحویل گرفتند و باشکوهی خاص به سمت پادگان می­رفتیم .
قبل از پادگان، امامزاده میر شمس الحق، آستانی سربه آسمان کشیده داشت.
شهید با مشایعت گروه موزیک و سربازان و پاسداران از میان دالانی می­گذشت که جوانان خوش صورت و سیرت این مرزو بوم ساخته بودند. به احترامش خبر دار ایستاده بودند و پرچم به دست.
بعد از زیارت وارد پادگان شدیم ، شور و هیجان جوانان دلداده چه دیدنی بود. و از آن دیدنی تر مردی باسن و سال بیشتر و موهای سپید که شانه زیر تابوت گذاشته بود و جلوتر از همه می­رفت، عرق از سرو رویش می­ریخت.
اینجا اردکان، پادگان ولی عصر (عجل ا... تعالی فرجه الشریف ) و تو ای شهید! گرمای وجودت و نورانیتت خورشید را شرمنده کرده است
در نمازخانه مکانی آراسته اند و براوج آن سکنی می­گزینی .
سرباز و پاسدار دوشادوش هم سینه زدند وگریستند و بعضی گریه­ها که مرا نیز به حسرت واداشت .
راستی ای رفیق! تو با اینان چه کرده ای که اینچنین عاشقت شده اند و من بازمانده از قافله عاشقانم!
حاج جواد میکروفون را به دست گرفت و خاطره گفت، اما طولی نکشید که اشک ها و ناله­ها­یش، خاطره گویی را به روضه خوانی تبدیل کرد، او هم روضه خواند و هم از همرزمانش گفت.
مراسم که تمام شد شهید بر دوش همرزمانش به اتاق فرماندهی رفت و نمی­دانم چه گذشت بین فرمانده و او .
اما حالا ولوله ای بین ماراه افتاده است و به گمانمان رسیده که او باید از فرماندهان باشد، کسی چه میداند؟ ..............
*********************
قراربعدی ما پادگانی است که مزین به نام عالم وارسته و یاور رزمندگان یزدی در دوران دفاع مقدس ؛ آیت ا... خاتمی (رحمت ا... علیه) است کمی فرصت برای استراحت داریم . به اداره برمی­گردیم و نفسی چاق می­کنیم .
حاج آقا جلالیان و یکی از دوستانشان هم با ما همسفر شدند. حاجی می­گوید هروقت می­فهمد شهید آمده، هر جوری است خودش را می­رساند و تا شهید دفن نشود ، نمی تواند از او جدا شود و با این اوصاف، از این به بعد حاجی با ما همسفر خواهد بود.
خیل عظیم جوانان هم لباس و همسن وسال، تابوت شهید را روی دستان خود می­بردند و می­سرودند: « نسیمی جان فزا می­آید »
 شهید جلوتر از همه در نمازخانه آرام گرفت و ما همه به نماز ایستادیم .
سردار میرحسینی که خودش یادگار تمام عیار آن دوران است چند کلامی سخن می­گوید و شهید با سربازان آموزشگاه وداع می­کند.
باز شهید همراه با سردار به اتاق فرماندهی می­رودو و باز نمی­دانم بین او و سردار چه می­گذرد؟ اما فرضیه مان دارد قوی تر می­شود به گمانمان تو فرمانده ای بزرگ هستی ............ فرمانده­ای 22 ساله.
****
مدت زمان حضور شهید در مراسم  تمام شده بود و تابوت را بیرون آورده بودیم. همینکه تابوت را  در ماشین گذاشتیم چند خانم خود را به تابوت رساندند و سر بر تابوت نهادند و حرفهایشان را گفتند.
آماده حرکت بودیم و وقت وداع رسید . خانم ها به داخل برگشتند ولی یک خانم سالخورده پشت در ایستاده بود و با حسرت به تابوت شهید می­نگریست. البته نمی­دانم شاید هم حسرتی در کار نبود. دلیل این نگاه را که پرسیدم ؛ گفتند ایشان مادر شهید صادقیان است.
****
حاجی با بچه های مسجد هماهنگ کرده بود. قرار بود همزمان با نماز مغرب وعشاء آنجا باشیم. آن حلقه آشنای همیشگی تشکیل شده است.
حلقه عاشقانه آقایان را شکستیم و تابوت را به قسمت خواهران بردیم . ناله ها ی خواهرانه شان دل را به سوی کربلا می­برد و بی اختیارمی­گفتیم نسیمی جان فزا می­آید .... گریه های بی حد دختر بچه ای کوچک در کنار تابوت شهید مرا متحیرساخته . راستی توکیستی که این دختر بچه هم شیدای توست ؟!
****
چند بار تماس گرفته بودند . اما من متوجه نشده بودم . پیامک فرستاده بودند کار واجب دارند مسئول بسیج دانشجویی دانشکده فنی شهید بهشتی اردکان بود. می­گفت پایان ترم است و بچه هایی که دارند فارغ التحصیل می­شوند می­خواهند مراسمی با حضور شهید گمنام داشته باشند.
نگاهی به برنامه انداختم تا ساعت 12 شب برنامه بود . تازه صبح همان روز هم اردکان بودیم . جواب رد دادم . اما اصرار زیادی داشتند. قرار شد تا شب منتظر بمانند .
آخرین برنامه­مان در آن شب هیئت فاطمیون بود . نوحه زیبای شهید گمنام مداح دوست داشتنی هیئتشان سوز خاصی در خود داشت ، پیامک بچه های آموزشکده که دوستانشان را به مراسم وداع با شهید گمنام دعوت کرده بودند را روی گوشی ام دیدم. حالا دیگر ماهم قانع شده بودیم که شهید دعوتشان را پذیرفته است .
حدود ساعت 30/23 بودکه به طرف اردکان حرکت کردیم. شهید دلهایمان را از آن خود کرده بود. یک گروه 5 نفره که من بودم و آقای میرجلیلی و وحاج آقا جلالیان و آقای ملایی که صحنه های تجدید میثاق با شهید را به تصویرمی­کشید و یک آقا سید که می­گفت فردا شب یزد نیست و می­خواهد امشب را با شهید باشد .
بچه های دانشجو در میدان ابتدای شهر با موتور به استقبالمان آمده بودند . جلوی درب آموزشکده که رسیدیم چند نفر از دانشجوها شهید را بر دوش گرفتند و به سمت محل تجمعشان حرکت کردند .
شاید 60 نفری بودند که در گوشه ای از تاریکی ، زانو بغل گرفته بودند و با روضه ارباب شهدا می­گریستند . در گوشه خلوت جانبازی که یک پایش قطع شده بود و عصازنان از ابتدای ورودمان شهید را تشییع کرده بود نیز آرام آرام اشک می­ریخت . آن مجلس آنقدر روحانی و عاشقانه بود که خستگی را از تنمان بیرون کرد . در حین مراسم یکی از دانشجوها از هوش رفت و عده ای هم سر بر تابوت گذاشته بودند و زیر لب زمزمه هایی داشتند .
خواستیم شهید را باماشین ببریم اصرار کردند تا درب آموزشکده تشییع کنند . جلوی درب که رسیدیم هنوز حاضر به دل کندن نبودند باز سینه زنی و شور خوانی شروع شد و خدا می­داند جوان دلسوخته ای را که پشت ماشین اشک ریزان می­آمد را به سختی از ماشین جدا کردیم.
 ****
صبح روز دوشنبه 6/4/1390 شهید به مدت یک ساعت به میان سربازان گمنام امام زمان (عجل ا... تعالی فرجه الشریف) رفت . بعد از آن آموزشگاه رزم مقدماتی شهید صدوقی (رحمت ا... علیه) میزبان شهید بود . جوانان پاک سیرتی که برای ادای وظیفه و انجام خدمت سربازی از سراسر کشور در این پادگان گرد هم آمده اند شور و اشتیاقی فراوان دارند . تابوت در میان دستان جوانان به سوی جلو می­رود.
 سردار هدایتی از آن روزهایی می­گوید که هم نفس و همسنگر با  شهداء بوده و سربازان و پاسداران انقلاب اشک ریزان گوش فرا می­دهند.
شهید باز هم به اتاق فرماندهی می­رود تا بعد از استقبال با شکوه پادگان مورد استقبال خصوصی سردار قرار بگیرد و خدا می­داند در خلوت آن دو چه گذشت.
****
دانشجویان علوم پزشکی در زمان امتحانات هستند و مشغولیتی جدی دارند .  با این حال از همان روز تحویل شهید به فرودگاه آمدند. چندین بار هم در خواست مراسم با شهید را داشتند . اما امروز دیگر درخواستشان جدی تر شده است . چندین بار تماس گرفته اند و وعده آنها باشهید شده است ساعت 4 بعد از ظهر ؛ نماز خانه مرکز شهید پاکنژاد.
مجلسی آراسته­اند و شمع روشن کرده­اند و گل گذاشته­اند و حال گرداگرد شهید حلقه زده اند . قرار است از فردا میزبان شهید باشند؛ امروز به استقبالش آمده­اند و با او دردل می­کنند و اشک می­ریزند ....
****
کوچه پس کوچه های قدیمی یزد را پشت سر می­گذاریم از دور عده ای دیده می­شوند که دسته جمعی به سوی ما می­آیند. اینان نوجوانهای اتحادیه انجمن های اسلامی دانش­آموزان هستند.
شهید بر دوش نوجوانان عاشق ولایت قرار گرفته و به آغوششان می­رود. آنچه از این وصال برایم به یادماندنی شده است تجدید میثاق عاشقان و اشک های بی حد شان بود که همگان را نوید به آینده­ای روشن میداد.
****
ساعت 12 شب ، برای بنزین زدن وارد پمپ بنزین می­شویم . دو جوان متصدی جایگاه که متوجه حضور شهید در ماشینمان شده اند به سرعت خود را به شهید می­رسانند. با هیچ کس سخنی نمی­گویند و بلافاصله سر بر تابوت گذاشته و بر پرچم مقدس کشورمان که تابوت را مزین کرده بوسه می­زنند دقایقی به سکوت ظاهری و نجوای درونی آن دو جوان با شهید می­گذرد.
می­پرسند مراسم تشییع کی هست؟ و ما جواب می­دهیم : «سه شنبه» و می­رویم اما دلهای شیدایشان دل غبار گرفته ام را حسابی لرزاند.
****
عده ای سر بر تابوت گذاشته و آرام آرام نجوا می­کنند ، چند نفری لب بر تابوت نهاده و بوسه بارانش می­کنند ، بعضی قلم بردست گرفته و حرف دلشان را می­نویسند . عده ای هم مسافتی را پشت تابوت گریه کنان دویده اند و ما از داخل ماشین نظاره­گر بوده ایم . بعضی دیگر نیز با پاهای برهنه به استقبال آمده و شهید را بردوش گرفته اند.
در خیابانهای شهر، دربین آن همه هیاهو ماشینی بوق می­زند و وقتی نگاهمان به سویش متوجه می­شود می­پرسد : « آقا تابوت شهید است؟ با شنیدن جواب مثبت ما از زمان تشییع می­پرسد. جواب را که می­گیرد بوق می­زند ، دستی تکان می­دهد و می­رود.
وقتی در گوشه ای از خیابان توقف می­کنیم،  عده ای سریع از وسیله نقلیه شان پیاده می­شوند و خود را به شهید می­رسانند راننده ای به کنار ماشینمان می­رسد ، از حاجی می­پرسد: « مگر هنوز هم شهید داریم؟ » و حاجی میگوید : «بله حدود 6000 شهید هنوز داریم که برنگشته اند. »
راننده دسیتی تکان می­دهد ، سرعت می­گیرد و می­رود.
راستی به این قضیه فکر کرده اید هنوز6000 مادر شهید چشم انتظار جوانشان هستند ! البته بعضی ها که هر چه منتظرماندند خبری نشد و وعده دیدار را گذاشتند به قیامت.
****
با مسئولین هیئت های مذهبی جلسه گذاشته ایم و قرار براین شده که مراسم وداع با شهید را هیئات با همکاری هم برگزار کنند. چندین جلسه باهم گذاشتند و برنامه ریزی کردند.
مراسم وداع با شهید گمنام؛ دوشنبه بعد از نماز عشاء ، مسجد اعظم امامزاده جعفر (علیه السلام) یزد ؛ این تصمیم مسئولین هیئات برای بزرگداشت میهمان بزرگشان بود.
همین که جلوی امامزاده رسیدیم چند تا از بچه های هیئتی دویدند و تابوت را بردوش گذاشتند و به سمت مسجد اعظم به راه افتادند.
از پشت سر که نگاه کردم اکثرشان با پای برهنه بودند!
مسجد خیلی زیبا آراسته شده بود و مملو از جمعیت . سخترانی و روایت گری و مداحی از برنامه های عمده مراسم بود . تابوت به میان خواهران رفت و شوری عجیب به پاشد و ولوله ای راه افتاد وبرای  دقایقی دیگر تابوت را ندیدم آنقدر ازدحام زیاد بود که چیزی نمانده بود، به تابوت آسیبی برسد.
سید هم که با نوای گرم خودش مجلس را زینت داده بود جمله ای گفت: که دلم را  لرزاند.
ای شهید! ای کا ش می­دانستم مادرت کیه ؟ ای کاش اسمت را میدانستم. اگر حسین است روضه حسین (علیه السلام ) و اگر عباس است روضه عباس (علیه السلام) بخوانم.
راستی ای شهید ! مادرت کیست و کجاست ؟ ای کاش اسمت را می­دانستیم.
****
امروز سه شنبه ، هفتم تیرماه 1390 مصادف با شهادت امام موسی کاظم (عیله السلام) و سالروز شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یاران باوفای اوست . صبح ، مراسم بزرگداشتی در مسجد روضه محمدیه برگزار شده و شهید میهمان آن مجلس بوده است . البته هر جا که رفته ایم سخنرانان به درستی گفته اند که شهید میزبان است و صاحب مجلس و ما میهمان اوییم.
پادگان نبی اکرم (صلوات ا... علیه) میبد آخرین میزبان شهیداست و آنجا هم استقبال با شکوهی دیگر.
حالا بعد از ظهر شده و ما غمگین و افسرده حال از لحظات جدایی با شهیدی هستیم که چند روز است با او انس گرفته ایم و کرامتها دیده ایم ......
پرچم تابوت را باز کرده ایم و پرچم جدید را نصب می­کنیم. پوستری که خودمان طراحی کرده ایم و مشخصات شهید را نوشته ایم جلوی تابوت نصب می­کنیم .
شهید گمنام 22 ساله، معراج: شلمچه ، عروج : بهمن ماه 1364عملیات ایذایی والفجر 8
با مسئولین دانشگاه هماهنگ کرده ایم و قرار است قبل از تشییع، با شهید به دیدار شهدای گمنام آن دانشگاه برویم.
بعضی­ ها که این موقع ها خیلی حواسشان جمع است همراه با ما وارد دانشگاه می­شوند. شهید را  بین قبور مطهر شهدا می­گذاریم و حلقه شیدایی یکبار دیگر تشکیل می­شود.
حاجی خاطراتی از تفحص و عنایت شهدا ء می­گوید و بچه ها سر برزانو گذاشته و با خود خلوت کرده اند.
حالا به ساعت تشییع نزدیک شده­ایم و باید به محل تجمع مردم یعنی میدان فرهنگ برویم.
 ******
مردم منتظر رسیدن شهید هستند. گروه موزیک و تشریفات شهید را تحویل می­گیرند. سردار فتوحی اینجا هم حرف اول را می­زند و حرف اول اخلاص و دلدادگی. به احترام شهید خبردار می­ایستد واحترام می­گذارد. موزیک شروع می­شود و حرکت به سوی دانشگاه .
اینجا هم مشکل صوت خود نمایی می­کند و جایگاهی هم برای خبر نگاران و تصویربرداران نداریم .
عده ای تابوت شهید را متوقف کرده­اند و حلقه هایی انسانی گرداگردش ساخته اند. من فقط توصیه ام سرعت دادن به حرکت است. سر ساعت تعیین شده به محل برگزاری نماز رسیده ایم و نماز باشکوه شهید خوانده می­شود.
******
نماز که خوانده شد تازه تا حدوی خیالمان راحت شد. خیلی دلهره داشتیم باید هر جوری بود نماز شهید تا غروب نشده خوانده می­شد. برای همین بود که اصرار زیادی داشتیم که تابوت شهید را با سرعت بیشتری تشییع کنند و بعضی بچه ها همکاری نمی­کردند.
نماز جلوی درب ورودی دانشگاه به امامت حاج آقا سید کاظم مدرسی خوانده شد.
از زیر طاق نصرت ورودی دانشگاه می­گذریم. علی آقا می­خواند و بچه بسیجی ها سینه زنان و هروله کنان شهید را همراهی می­کنند .حالا دیگر گنبد مسجد امام صادق (علیه السلام )  دانشگاه دیده می­شود و ضربان قلبم سرعت عجیبی گرفته است.
دقایقی بیشتر به دفن پیکر مطهر شهید نمانده و احساس جدایی بر من غالب شده است.
به سختی خودم را اطراف قبرکه با داربست محصور شده می­رسانم.
تابوت در جایگاه قرارمی­گیرد و مداح شروع به مرثیه سرایی می­کند. در آن دل­مشغولی­ها جملاتی که مداح از سیره امام (قدس سره الشریف) می­گوید را می­شنوم ودیگر حواسم به تابوت است که از جایگاه به سمت قبر حرکت می­کند .
قرار بود فقط کسانی که از  قبل تعیین شده وارد محوطه شوند اما محوطه خیلی شلوغ است. درب تابوت باز می­شود و پیکر مطهر شهید با ندای یازهرا(سلام ا... علیها) بر روی دستها قرارمی­گیرد.
رئیس دانشگاه که خود جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس است همراه با مسئول بسیج  دانشجویی دانشگاه داخل قبر هستند سردار فتوحی فرصت را غنیمت می­شمرد و برکفن شهید بوسه می­زند. شهید در قبر آرام می­گیرد و حاج آقا زارع شروع می­کند به خواندن تلقین. سنگهای لحد راکه می­گذارند، دلم می­گیرد و غم جدایی ، اشکهایم را جاری می­کند . با اشک واندوه نجوا می­کنم 

۲۰ شهریور ۱۳۹۰
تاریخ انتشار: ۲۰ شهریور ۱۳۹۰
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید