خانه / نمایش جزییات خبر

55 مدافع حرم از یک فامیل افغانستانی/ ابوسجاد حتی بعد از شهادت لبخند می‌زد

55 مدافع حرم از یک فامیل افغانستانی/ ابوسجاد حتی بعد از شهادت لبخند می‌زد
تکفیری‌ها داخل مناره مسجد‌ها پنهان می‌شدند و با توجه به تسلط بر منطقه، رزمنده‌های ما را شهید می‌کردند. ابوسجاد با توپ ۱۰۶ خیلی خوب کار می‌کرد و دقیقاً مناره مساجدی را که تک‌تیراندازها در آنجا لانه کرده‌ بودند، می‌زد.

این پدر و پسر خیلی باهم رفیق بودند؛ طوری که باهم به تفریح می‌رفتند، باهم سر کار می‌رفتند، باهم می‌خندیدند و ... خلاصه رفاقت آن‌ها طوری بود که کسی باورش نمی‌شد، پدر و پسر باشند. پدر راهی سوریه شد. وقتی پسر می‌خواست همراهش برود، پدر نگذاشت و گفت: تو بمان پیش مادر و خواهر و برادرت؛ من می‌روم و ببینم شرایط چطور است. اگر دیدم اوضاع خوب است، به تو هم می‌گویم بیایی. ۲ ماه از حضور پدر در سوریه می‌گذشت و خانواده خبری از او نداشتند؛ تا اینکه یک روز پدر با پسرش «سجاد» تماس گرفت و گفت: سوریه یک حال و هوای دیگری دارد. اینجا آدم به خدا نزدیک‌تر است؛ اگر می‌خواهی تو هم بیا.

پدر و پسر ۲ سال در سوریه حضور داشتند و هر کاری از دستشان برمی‌آمد، انجام می‌دادند. به قول خودشان نه دنبال پست و مقام بودند، نه پول. چون وضع مالی‌شان خوب بود، اما می‌خواستند در سوریه بمانند تا حرم حضرت زینب (س) دست تکفیری‌ها نیفتد.

در آبان‌ ماه سال ۹۴ پدر آسمانی شد و پسر تا مردادماه سال ۹۷ چند بار به سوریه اعزام شد. حال ۶ سالی است که این فرزند شهید و رزمنده لشکر فاطمیون هر روز با خاطرات پدرش می‌خندد و می‌گرید. در ادامه روایت سجاد عالمی فرزند شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون «سیدعلی عالمی» معروف به ابوسجاد را می‌خوانیم:


ابوسجاد فاطمیون

پدرم نذر حضرت زهرا (س) بود

پدربزرگ و مادربزرگم از اتباع افغانستانی بودند که از دوره جوانی‌شان در گلشهر مشهد زندگی می‌کردند. مادربزرگم چند فرزند پسر به دنیا می‌آورد، اما این فرزندان در همان نوزادی از دنیا می‌رفتند؛ تا اینکه پدرم در سال ۵۲ به دنیا آمد و مادربزرگم او را نذر حضرت زهرا (س) کرد. زمانی که پدرم ۷ ساله بود، جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران شروع شد و با اینکه پدربزرگم از اتباع بود و اجباری برای حضور در جبهه وجود نداشت، به جبهه رفت و هر ۶ ماه یک بار به خانواده سر می‌زد. پدر و عمه‌ام با سختی بزرگ شدند و پدرم تا سیکل درس ‌خواند و بعد از آن سر کار رفت. پدرم وقتی ۱۸ ساله بود، ازدواج کرد و من سال ۷۲ به دنیا آمدم.


ابوسجاد، ۵۴ نفر از بستگانش را مدافع حرم کرد

مدیریتش حرف نداشت

پدرم از جوانی مشغول کارهای متعددی ‌شده بود و تجربیات زیادی داشت. ابتدا وارد کار خیاطی شد. بعد از مدتی کفاشی می‌کرد. مدتی بعد کارگاه بازیافت پلاستیک با شراکت پدربزرگم راه‌اندازی کردند که بعد از ۳ سال دچار ورشکستگی شدند؛ طوری که در سال ۷۹ پدرم به خاطر شرایط بازار ۴ میلیون بدهی داشت، اما خم به ابرو نیاورد و می‌گفت: خدا بزرگ است. او بعد از مدتی، وارد حرفه بنایی شد. سال ۸۳ پدرم به همراه پسرعموهایش کارگاه بزرگی اجاره کردند و در آنجا کارهای خشکشویی، بازیافت و چاپ سیلک راه‌اندازی کردند که مدیریت آن با پدرم بود. کارها خیلی خوب پیش می‌رفت و رفتارش با کارگرها منصفانه و خوب بود. اما بعد از مدتی مدیریت چند نفره و کارگاه ورشکست شد. بعد از این جریان، من و پدرم خانه‌های کلنگی می‌خریدیم و بعد از نوسازی می‌فروختیم.

 

شوخی‌های فرمانده پشتیبانی فاطمیون با نیروها

رفاقت من و پدرم 

من و پدرم ۲۰ سال اختلاف سنی داشتیم. باهم گچ‌کاری می‌کردیم. هر کسی ما را می‌دید، ابتدا فکر می‌کرد ما باهم برادر هستیم. پدرم خیلی زحمتکش بود و تلاش می‌کرد یک لقمه نان حلال سر سفره خانواده بیاورد، بیشتر وقت‌‌ها دست‌هایش به خاطر کار زیاد پینه می‌بست. باهم که کار می‌کردیم، وضع مالی‌مان خوب بود؛ تا اینکه سال ۹۲ زمزمه‌هایی از جنگ در سوریه شنیده شد.

برای اعزام به سوریه می‌خواستم همراه پدرم بروم. اما پدرم گفت: من می‌روم و اگر دیدم شرایط خوب است به تو هم می‌گویم بیایی. پدرم ۳۱ خرداد ماه سال ۹۲ به پادگان تهران و سپس به سوریه اعزام شد. یک ماه از رفتن پدرم می‌گذشت و خبری از او نداشتیم. خیلی نگران بودیم. بعد از مدتی پدرم تماس گرفت و گفت: الان ۱۵ روزی است که در سوریه هستیم و می‌خواهیم به حرم حضرت زینب (س) برویم. پدرم گفت: سجاد! تو بیا سوریه اینجا احساس می‌کنم به خدا نزدیک‌ترم. من سال ۹۱ عقد کرده بودم و پدرم از من خواست از همسرم و مادرم رضایت بگیرم و بروم.


راز و نیاز فرمانده در خط مقدم

با دعوت پدرم ۵۳ نفر از اقوام ما مدافع حرم شدند

پدرم اولین بار در منطقه خیبر ۹ حضور پیدا کرد. ابتدا خیلی حرفه‌ای نمی‌توانست تیراندازی کند و به رزمنده‌ها می‌گفت: من خشاب پُر می‌کنم و شما تیراندازی کنید. او هر طوری بود سعی می‌کرد به رزمنده‌ها خدمت کند. گاهی هم حین عملیات برای رزمنده‌ها آب و بیسکویت می‌برد. 

پدرم اخلاقی داشت که اگر مسیر و کار خوبی پیدا می‌کرد، دوست داشت بقیه را هم به آن کار دعوت کند. وقتی پدرم به سوریه رفت، به من گفت: خودت بیا و از فامیل هر کسی را می‌توانی بیاور به سوریه. من با پسرخاله‌ها و پسرعمه‌ها و دایی و دیگر اقوام صحبت کردم. طوری که ۵۳ نفر از اقوام دور یا نزدیک ما به سوریه اعزام شدند و از این جمع ۵ شهید تقدیم دفاع از حرم حضرت زینب (س) کردیم.

 

نقطه زنی با توپ ۱۰۶ توسط شهید ابوسجاد

ابو سه‌نقطه که بود؟

روز اعزام ما به سوریه فرا رسید. وقتی در هواپیما بودیم، یکی از مقامات سپاه آمد و برایمان صحبت کرد. او می‌گفت: برای حضور شما در سوریه هیچ اجباری نیست. الان شرایط طوری است که آمریکا می‌خواهد به سوریه حمله کند و نمی‌دانیم چه اتفاقی برایتان می‌افتد. اگر می‌خواهید همین الان از هواپیما پیاده شوید و بدون هیچ تبعاتی با خیال راحت به خانه‌هایتان برگردید. چه بمانید و چه بروید ما دستان شما را می‌بوسیم. بعد از این صحبت‌ها تعدادی از نیروها از هواپیما پیاده شدند و ما ۷۴ نفر در قالب گروه ۶ عازم سوریه شدیم. پدرم در همان زمان برای مرخصی به ایران آمد، اما در تماس تلفنی گفت: بعد از رسیدن به سوریه نزد ابوحامد یا ابو سه نقطه برو. ابو سه‌نقطه شهید رضا اسماعیلی بود که همسرش باردار بود و می‌گفت: هر وقت فرزندم به دنیا آمد سه نقطه را پُر می‌کنیم. به همین خاطر به شهید رضا اسماعیلی می‌گفتند: «ابو سه نقطه.»


عکس پدر و پسری

با دیدن حرم، ترس و غصه را فراموش می‌کردیم

ایام محرم در سوریه بودیم. برای حضور در عملیات حجیره، در ریف دمشق بودیم. در این عملیات حرم حضرت زینب (س) جلوی چشممان بود تا احساس خستگی می‌کردیم و چشم‌مان به حرم می‌افتاد همه سختی‌ها و ترس و غصه را فراموش می‌کردیم.

پدرم مسؤولیت پشتیبانی بود. یک وقت‌هایی می‌دیدم که پدرم برای خرید مایحتاج رزمنده‌ها از جیب خودش خرج می‌کرد و یا قسطی خرید می‌کرد. چون فقط می‌خواست کار روی زمین نماند. ابوسجاد شوخ طبع بود و کمی زبان عربی بلد بود، به همین خاطر در سوریه هر کسی که یک بار پدرم را می‌دید، با او رفیق می‌شد.  


سیدعلی عالمی

ابوسجادِ مسجد خراب‌کن!

پدرم در کارها هر جایی که لازم بود، می‌رفت و نمی‌گفت: این کار به من اختصاص ندارد. یک بار مسؤول ارشدمان به پدرم دستور داد تا به بخش ادوات برود. در آنجا ابوسجاد باید با توپ ۱۰۶ کار می‌کرد که کارش خیلی خوب بود. حتی در منطقه ملیحه دمشق، او فرمانده توپخانه بود. در این منطقه، تک‌تیراندازهای تکفیری‌ داخل مناره مسجد‌ها پنهان می‌شدند و با توجه به تسلط بر منطقه، رزمنده‌های ما را شهید می‌کردند. پدرم با توپ ۱۰۶ خیلی خوب کار می‌کرد و دقیقاً مناره مساجدی را که تک‌تیراندازها در آنجا بودند، هدف می‌گرفت. به همین خاطر همرزمانش با شوخی به پدرم می‌گفتند: ابوسجاد مسجد خراب‌کن! البته پدرم به خاطر زدن مسجد ناراحت بود، اما چاره‌ای جز این نبود.

چای تازه‌دم برای رزمنده‌ها

مدتی پدرم در توپخانه بود. ابوحامد که پدرم را خوب می شناخت، به پدرم گفت: کسی مثل تو نمی‌تواند پشتیبانی را مدیریت کند و به همین خاطر پدرم علیرغم میل باطنی‌اش در پشتیبانی ماند. گاهی پیش می‌آمد که پدرم سه شبانه روز نمی‌خوابید. وقت‌هایی می‌دیدیم که خسته روی زمین پر از خاک و خاشاک خوابش برده است. او برای چای دادن به رزمنده‌ها ساعت مشخصی نداشت، همیشه چای‌اش آماده بود.  


ابوسجاد ناجی پیکر شهدا بود

می‌رفت تا پیکر شهدا را پیدا کند

زمان‌هایی پیش می‌آمد که در خط مقدم پیکر شهیدی جا می‌ماند و چون منطقه در تیررس دشمن بود کسی جرأت نداشت برود و پیکر شهید را به عقب برگرداند، پدرم می‌رفت و پیکر شهید را به عقب برمی‌گرداند. پیکر شهدایی از جمله شهید حسینی، کلانی و رضا اسماعیلی را پدرم پیدا کرد. برخی اوقات به تنهایی پیکر شهدا را روی چرخ دستی می‌گذاشت و آن‌‌ها را به طرف آمبولانس منتقل می‌کرد تا به بیمارستان منتقل کنند.

آخرین خداحافظی

بعد از عملیات آزادسازی ادلب، پیکر سه یا چهار شهید از لشکرفاطمیون در منطقه جا مانده بود. از طرفی کار تیپ ما در آن منطقه تمام شده بود و باید جمع و جور می‌کردیم. یک عده‌ای به طرف حلب رفتند و عده‌ای هم مرخصی‌شان رسیده بود و باید به دمشق برمی‌گشتند تا با هواپیما به ایران بازگردند. پدرم هم جزو کسانی بود که بعد از ۳ ـ ۴ ماه باید به مرخصی می‌آمد؛ اما گفت من باید بمانم چون باید برویم تا پیکر شهدا را پیدا کنیم. بعد از این کار، من به مرخصی می‌روم. روز دهم محرم سال ۹۴ با پدرم در ادلب بودیم؛ من در بخش ترابری بودم. یک خودرو با بار مهمات و وسایل دیگر عملیات دست من بود که باید به حلب می‌رساندم و وسایل را تحویل می‌دادم. از پدرم خداحافظی کردم و او رفت تا پیکر شهدا را بیاورد.


حاج قاسم در کنار شهید محمد اکرم ابراهیمی (رئوف) و سیدعلی عالمی (ابوسجاد)

قبل از رفتن، گفت تو هم کارهایت را انجام بده و حساب و کتاب کن و بعد از من به ایران برگرد. من شب به حلب رسیدم. جاده حلب دوباره دست تکفیری‌ها افتاد و راه زمینی قطع شد.

در مقر پشتیبانی که استراحت می‌کردم، یکی از مدافعان حرم ایرانی آمد و گفت: سجاد کیه؟ پسر عمه‌ام رفت پیش آن شخص. با پسرعمه‌ام صحبت کرد. دیدم آرام صحبت می‌کنند و بعد از چند دقیقه پسرعمه‌ام سست شد و روی زمین نشست. رفتم کنارشان. من یک درصد هم فکرش را نمی‌کردم پدرم شهید شده باشد. از پسرعمه‌ام پرسیدم چه شده است؟ اما زبانش بند آمده بود. چون یکی از عموها و دو تن از پسرعموهایم در سوریه بودند، سراغ آن‌ها را گرفتم. اما پسرعمه‌ام فقط گریه می‌کرد.

بعد، یکی از فرماندهان آمد و گفت: پدرت در ادلب شهید شده است. با شنیدن این خبر انگار آسمان روی سرم خراب شد. همه فکرم پیش مادرم و خواهر و برادرانم بود و می‌گفتم چطور به خانواده بگویم بابا شهید شده است. این خبر را نمی‌خواستم باور کنم. یکی از فرماندهان را دیدم و از او مجدد پرسیدم که آیا حقیقت دارد پدرم شهید شده؟ او هم برایم تعریف کرد که پدرت در ادلب رفت تا پیکر ۲ تن از شهدا را پیدا ‌کند و هنگام بازگرداندن پیکر شهدا، هدف تک‌تیرانداز قرار گرفت؛ گلوله به شکم ابوسجاد اصابت کرد و بعد از ساعتی به شهادت رسید.


سیدعلی عالمی در سمت چپ تصویر

مادرم خبر شهادت ابوسجاد را از رسانه‌ها شنید

خواهرم اواخر سال ۹۳ عقد کرد و قرار بود بعد از بازگشت پدرم به ایران، برای او جهیزیه بخریم و او را به خانه بخت بفرستیم. تمام این برنامه‌ها جلوی چشمم می‌آمد و فقط گریه می‌کردم. همین‌طور که روی پشت‌بام مقر بودم، مادرم از ایران به من زنگ زد. از تماس مادرم تعجب کردم. چند بار زنگ زد، اما می‌ترسیدم متوجه شهادت پدرم شود، به همین خاطر جواب ندادم. روز بعد به مادرم زنگ زدم. گفت: سجاد! چرا جواب نمی‌دهی؟ گفتم: من در پشتیبانی هستم و باید برای رزمنده‌ها آب و غذا و لباس آماده کنم. وقت نشد. گفت شنیدم در حلب درگیری است. پدرت کجاست؟

مادرم در حالی که گریه می‌کرد، گفت بچه‌ها در فضای مجازی عکس بابا را دیده‌اند که شهید شده! گفتم: خیلی اعتماد نکن. اما مادرم نمی‌پذیرفت و می‌گفت: پس چرا جواب تلفن را نمی‌دهد؟ بالاخره متوجه شهادت پدرم شد. سه ـ چهار روز در حلب درگیر بودیم و منتظر بودیم راه باز شود و به دمشق برگردیم. بعد از این مدت با پیکر پدرم به ایران رفتیم. من در سوریه همه گریه‌هایم را کردم تا پیش خانواده گریه نکنم، اما لحظه مواجهه با مادر و خواهر و برادرانم خیلی برایم سخت بود. 


ابوسجاد حتی بعد از شهادت دست از لبخند برنداشت

درباره شهید

شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیدعلی عالمی» متولد ۱۳۵۲ در مشهد مقدس است. او خردادماه سال ۹۲ راهی سوریه شد و با مسؤولیت‌های پشتیبانی عملیات فاطمیون، فرماندهی توپخانه فاطمیون، نیروی یگان ویژه و زرهی فاطمیون در میدان نبرد بود و سرانجام در ۲ آبان ماه ۱۳۹۴ مصادف با ۱۱ محرم با مسؤولیت معاونت تیپ دوم فاطمیون به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. از این شهید ۵ فرزند به یادگار مانده است. شهیدان سیدقاسم حسینی، سیدحسن حسینی و سیدابراهیم عالمی از نزدیکان ابوسجاد هستند که در سوریه به شهادت رسیده‌اند.

۱۵ آبان ۱۴۰۰
فارس |
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۴۰۰
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید