خانه / نمایش جزییات خبر

پدر شهید کاکه‌جانی: بعد از شهادت پسرم خودم را از چشم مادرش پنهان کردم

پدر شهید کاکه‌جانی: بعد از شهادت پسرم خودم را از چشم مادرش پنهان کردم
جواد از سال ۸۸ که وارد گردان تکاوران لشکر ۲۲ بیت‌المقدس شد، هدفش را انتخاب کرده بود. بچه منطقه «دلبران» استان کردستان تصمیم گرفته بود با خدا معامله کند؛ جان بدهد و برای همیشه زنده بماند. او دلبر دلبران بود!

پایی برای ماندن نبود که بتواند جواد را از رفتن منصرف کند. کدام دلیل می‌توانست مقابل تنهایی حضرت زینب(س) قد علم کند و مقبول افتد؟ با همسرش صحبت کرد. می‌دانست استرس و هیجان برای بچه‌ای که در دل دارد، قدغن است. برای همین اول دل او را به همان خانم دمشق سپرد و سر صحبت را باز کرد. از اوضاع سوریه گفت. اینکه اگر امثال او نروند، ممکن است تاریخ بعد از ۱۴۰۰ سال دوباره تکرار شود و عفیفه رسول خدا(ص) مورد هتک حرمت تکفیری‌ها قرار گیرد. آن وقت دیگر کدام شیعه می‌تواند روز عاشورا سیاه بپوشد و بر سر و سینه بزند که ای کاش ما بودیم و خاندان پیامبر(ص) را یاری می‌کردیم؟ 


همسر شهید جواد کاکه‌جانی و فرزندش

هر طور که بود همسرش را راضی کرد. دختر جوان هم که تازه داشت طعم مادر شدن را می‌چشید، جواد را به خدا سپرد و راهی کرد. اما هنوز یک خان دیگر برای رفتن باقی بود. رضایت پدر و به خصوص مادر. جواد می‌دانست که او همه امید مادرش است. او تک پسر خانواده بود و یک جورهایی مونس چهار خواهر. راضی کردن مادر سخت بود. پدرش در وصف این دلبستگی می‌گوید: «همسرم از لحاظ عاطفی وابستگی شدیدی به آقاجواد داشت و اگر چند روزی آقا جواد را نمی‌دید به شدت بی‌تابی می‌کرد. آقا جواد هر وقت که از محل کارش به خانه برمی‌گشت، اول به دیدار مادرش می‌آمد و با او دیدار می‌کرد و بعد راهی خانه‌اش می‌شد.»


مادر شهید جواد کاکه‌جانی و محمد حسین فرزند شهید

وقتی مادر جواد را دید، حس کرد مِن مِن کردنش قضیه‌ای دارد که گفتنش سخت است. منتظر بود بشنود. مادر اینگونه آن لحظات را روایت می‌کند: «جواد سال ۱۳۹۴ بود که در راهپیمایی عظیم اربعین حسینی شرکت کرد و شب اربعین به منزل ما آمد. چون جواد با خانمش در خانه‌ای جداگانه زندگی می‌کرد، می‌دانستم می‌خواهد موضوع مهمی را مطرح کند. بعد از کمی صحبت، داستان سفر به سوریه را مطرح کرد و گفت که مادر از شما و پدر می‌خواهم جواب رد ندهید و ما را با نقل حدیثی از پیامبر اکرم(ص) ارجاع داد که فرمودند: سه گروه انبیا، علما و شهدا در قیامت شفاعت‌شان پذیرفته می‌شود. به ناچار با دلی ناراضی من و پدرش موافقت کردیم. من از سوریه رفتن پسرم، ناراضی بودم چون عروسم حامله بود، نمی‌خواستم جواد تنهایش بگذارد، اما کسی نمی‌توانست او را از تصمیم و خواسته‌اش منصرف کند.»

حالا دیگر دلش قرص رفتن شده بود. جواد سال‌ها سختی‌های زیادی را تحمل کرده بود تا به درد چنین روزهای بخورد. او عضو گردان «صابرین» بود. گردانی با نیروهای ویژه که تمام تمرین‌ها از جمله تکاوری، غواصی، هوابرد و ... را از سر می‌گذرانند و کمتر کسی تا آخر راه طاقت می‌آورد، اما اگر به آخر راه برسی دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند مقابل اراده‌ات بایستد

او از سال ۸۸ که وارد گردان تکاوران لشکر ۲۲ بیت المقدس شد هدفش را انتخاب کرده بود. بچه منطقه «دلبران» استان کردستان تصمیم گرفته بود با خدا معامله کند؛ جان بدهد و برای همیشه زنده بماند.

اواخر سال ۹۴ بود که جواد برای اولین بار به سوریه رفت. همرزمانش جواد را اینگونه در میدان جنگ روایت می‌کنند: «شهید کاکه‌جانی در انجام هر مأموریتی پیش‌قدم بود، همین پیش‌قدم بودن ایشان باعث شده بود که به هر سلاحی که در گردان تکاوران کاربرد دارد تسلط کامل داشته باشد. شهید کاکه‌جانی علاوه بر اینکه تیربارچی قهاری بود، دوره قناصه‌زنی را هم پشت سر گذاشته بود. تیربارچی در پشتیبانی نزدیک کاربرد دارد و شهید کاکه‌جانی به عنوان یکی از بهترین تیربارچی‌های گردان تکاوران به انواع آتش‌های تیربار آشنایی و تسلط کامل داشت.»

در سوریه کاری نبود که از دستش بر بیاید و انجام ندهد. از جنگیدن در خط مقدم تا واکس زدن کفش همرزمانش. بالاخره مأموریت ۴۵ روزه تمام شد و او باید برمی‌گشت به دیار دلبران. بلافاصله پس از برگشتش مأموریتی برای مقابله با ضدانقلاب در مرزهای کشورمان پیش می‌آید و جواد بدون اینکه برود خانه، عازم مأموریت دیگر می‌شود. وقتی خبر آمدن به گوش پدر می‌رسد به محل کارش می‌‌رود تا پسر را ببیند. دوستان دیگرش هم منتظر بودند او بیاید تا از سوریه برایشان بگوید. ساعت‌ها می‌گذرد اما با وجود پایان مأموریت، خبری از جواد نمی‌شود. ناگهان یکی از دوستانش متوجه می‌شود او دارد سرویس‌های بهداشتی محل کار را تمیز می‌کند. 

شاید شنیدن این روایت‌ها از جوانی که متولد سال ۶۸ است و تنها ۲۷ سال دارد شبیه قصه و افسانه باشد، اما جواد کاری به این حرف‌ها نداشت. حالا محمد حسینش ۵ ماهه بود و خیال جواد، راحت بود وقتی نباشد کسی هست که جایش را برای خانواده و تنهایی همسرش پر کند. خبر دادند دوباره ضدانقلاب تحرکاتی علیه امنیت کشور به راه انداخته است. جواد موذن بود و آخرین اذان را در ظهر یکی از روزهای رمضان شهرستان «قروه» سر داد و راهی شد. 


شهید کاکه‌جانی در حال قرائت قرآن

چند روز گذشت اما خبری از جواد نبود. پدر می‌گوید: «به اتفاق چند تن از دوستان به سروآباد رفتیم تا از نزدیک پیگیر حال جواد باشیم. در سپاه سروآباد هر جا که می‌رفتم حرف از آقا جواد و دوستانش بود، اما به محض اینکه به جمع دوستان اضافه می‌شدم، آنها حرفشان را قطع می‌کردند و درباره مطلب دیگری با هم صحبت می‌کردند. آن روز یک لحظه هم نتوانستم بنشینم و مدام در مسیر مابین بیمارستان، ستاد سپاه و محلی که نیروهای سپاه در نزدیکی ارتفاعات کوسالان مستقر بودند در حال رفت و آمد بودم تا شاید خبری از آقا جواد دستگیرم شود، اما دریغ از یک خبر. از هر کس که جویای حال آقا جواد می‌شدم، می‌گفت: آقا جواد و دوستانش زخمی شده‌اند و همرزمانش در حال انتقال آنها به پایین ارتفاعات هستند. 

صبح روز بعد متوجه شدم که آقا جواد شهید شده است. در واقع آقا جواد ساعت ۲ بعدازظهر همان روزی که ما به سروآباد رفتیم شهید شده بود و تمام دوستانش در جریان بودند، اما احدی از دوستان و آشنایان نمی‌توانست به خودش جرأت دهد و خبر شهادت او را به من بدهد. تازه خبر شهادت آقا جواد را شنیده بودم و از شدت ناراحتی متوجه نبودم که در اطرافم چه خبر است که یک آن متوجه شدم همسرم، نوه‌مان را در آغوش گرفته و برای پیگیری وضعیت آقا جواد به سروآباد آمده است. برای اینکه با همسرم روبه‌رو نشوم و خبر شهادت جگرگوشه‌اش را به او ندهم، خودم را مخفی می‌کردم.

من در سروآباد از وضعیت آقاجواد خبر نداشتم، اما خبر شهادت او در دلبران و قروه منتشر شده بود و اقوام و آشنایان بعد از شنیدن این خبر به سنندج و سروآباد آمده بودند. همسرم نیز مدام با من تماس می‌گرفت و من هم که از شهادت آقاجواد خبر نداشتم با روحیه خوب می‌گفتم همرزمان او در حال انتقال ایشان به بیمارستان هستند و هر وقت آقا جواد را دیدم با شما تماس می‌‌گیرم که با فرزندتان صحبت کنید. اما حالا دیگر می‌دانستم که پسرمان شهید شده است و از طرفی هم نمی‌توانستم به همسرم دروغ بگویم و یا حتی سخت‌تر از آن راستش را بگویم. به همین خاطر خودم را مخفی می‌کردم که همسرم من را نبیند. همسرم از لحاظ عاطفی وابستگی شدیدی به آقا جواد داشت و اگر چند روزی پسرش را نمی‌دید به شدت بی‌تابی می‌کرد. جواد ما هر وقت که از محل کارش به خانه برمی‌گشت، اول به دیدار مادرش می‌آمد و با او دیدار می‌کرد و بعد راهی خانه‌اش می‌شد. حالا من چطور می‌توانستم خبر شهادتش را به مادرش بدهم.؟کسی تا آن لحظه به همسرم نگفته بود که آقا جواد به شهادت رسیده است، اما با توجه به حضور گسترده اقوام و آشنایان که خودشان را به سنندج و سروآباد رسانده بودند همسرم شک کرده بود که اتفاقی افتاده؛ هرچند باورش کمی برایش سخت بود.

بعد از اینکه تابوت شهدا را آوردند، من روی تابوت را کنار زدم تا پیکر آقا جواد را یک بار دیگر ببینم. یک لحظه وقتی چشمم به پیکر آرام پسرم افتاد، فکر کردم خوابیده است. چفیه‌ای را که در اعزام به سوریه همراه خود داشت، دور گردنش آویزان کرده بود و آرام خوابیده بود. یک تیر به کتف و یک تیر هم به ران پای آقا جواد اصابت کرده بود. دوستانش که در این درگیری زخمی شده بودند، تعریف می‌کردند: آقا جواد بعد از اینکه زخمی شد تا چند دقیقه مدام ذکر یا حسین(ع) روی لب داشت، تا اینکه دیگر صدایی نشنیدیم و متوجه شدیم که ایشان به شهادت رسیده‌اند.»

«جواد کاکه‌جانی» در حالی به شهادت رسید که چند روز بعد قرار بود پنجمین سالگرد ازدواجش را جشن بگیرد. او به همراه دوستانش شهیدان علی پویا، مسلح مرادی و کامران حسین پور در شب ۶ تیرماه سال ۱۳۹۵ در ارتفاعات کوسالان سروآباد به شهادت رسید و پیکرش در روستای محل تولدش به خاک سپرده شد تا برای همیشه دلبرِ «دلبران» باشد.  


وسایل یادگار مانده از شهید

۶ تیر ۱۴۰۰
فارس |
تاریخ انتشار: ۶ تیر ۱۴۰۰
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید