خانه / نمایش جزییات خبر

سکوت «حاج قاسم» مقابل جمله یک مادر شهید

سکوت «حاج قاسم» مقابل جمله یک مادر شهید
مادر همسرم بعد از سلام و احوالپرسی با سردار از سعید گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد. سردار سکوت کرد و آرامش خاصی در صورتش نمایان شد. آرامشی که به من هم منتقل می شد.

سعید کمالی کفراتی 19 شهریور سال 1369 ، در روستای کفرات از توابع بخش هزارجریب شهرستان نکا متولد شد.

سعید برای اولین بار در تاریخ  95/1/14  برای دفاع از حرم  حضرت زینب(س) عازم سوریه شد و در جمع رزمندگان لشکر25کربلا با تکفیری ها مبارزه کرد. او سرانجام در 17 اردیبهشت 95 همان سال در منطقه خان طومان به همراه 12 تن از همرزمانش به شهادت رسید.

از این شهید عزیز یک پسر 2 به نام امیر مهدی به یادگار مانده است. همسر شهید کمالی در گفت وگو با قارس خاطره دیدارش را با حاج قاسم سلیمانی روایت کرد:

از مدتها قبل ما خانواده شهدای مازندران بویژه شهدای خانطومان درخواست دیدار با سردار سلیمانی را داشتیم. دیدار او می توانست برای ما که برخی هایمان حتی پیکر شهیدمان هم برنگشته بود می توانست آرامش بخش باشد. مدتی گذشت تا اینکه به ما خبر دادند قرار است مراسمی در آمل برگزار شود و در پایان حاج قاسم با خانواده های شهدا دیدار خصوصی خواهد داشت.

روز دیدار بعد از اقامه نماز جماعت هر کدام از خانواده شهدا دور یک میز نشستند. ما و خانواده شهید رادمهر با هم سر یک میز بودیم. سردار بصورت خصوصی با همه دیدار داشتند و دقایقی سر هر میز می نشستند. ماهم منتظر بودیم تا نوبت مان شود. بالاخره بعد از دقایقی نوبت به ما رسید.  اول حاج خانم مادر شهید رادمهر شروع کردند به صحبت کردن با حاج قاسم.

بعد از تمام شدن صحبت های مادر و همسر شهید رادمهر سردار با ما شروع کردن به صحبت. من عکس همسرم را که لای دفتری همراهم گذاشته بودم روی میز جلوی خودم قرار دادم. سردار به من نگاه کرد و گفت: خب دخترم شما دختر کدام شهید هستی؟

با خنده ای سلام کردم و گفتم: نه من همسر شهیدم! عکس شهیدم را گرفتم نشانش دادم، گفتم: بفرمایید شهید کمالی، من همسرش هستم. سردار به عکس همسرم نگاه کرد و شروع کرد به خواندن مشخصات همسرم که روی عکس نوشته شده بود: شهید سعید کمالی تاریخ تولد1369/6/19.

بعد حاج قاسم رو کرد به من و پرسید: فرزند هم دارید؟ گفتم: بله، چون پسرم را با خودم نبرده بودم عکسش را از داخل گوشی به سردار سلیمانی نشان دادم. گفت: خدا حفظش کند. مادر همسرم بعد از سلام و احوالپرسی با سردار از سعید گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد. سردار سکوت کرد و آرامش خاصی در صورتش نمایان شد. آرامشی که به من هم منتقل می شد.

برایم بسیار جال بود وقتی می دیدم حاج قاسم با وجود تمام خستگی هایش لبخند به لب دارد و با حوصله به صحبتهای همه گوش می دهد. بعد من گفتم: ببخشید سردار می تونم یک سئوال بپرسم؟ گفت: بله.پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته، و با حالت مستأصل گفتم: بالاخره برمی گردن ؟! حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان.

مادر همسرم مجدد گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد، شاید خودش اینجور می خواهد و برای همین برنمی گردد. سردار گفت: آقا سعید به خاطر دل همسرش هم شده برمی گرده و به مادر همسرم گفت: حاج خانم هوای عروستونو داشته باشیدا.

درخواستی هم داشتم از حاج قاسم. گفتم: بعضی از خانواده شهدا دیدار با حضرت آقا مقام معظم رهبری داشتند اما من هرچه تلاش می کنم و از مسئولین استانی درخواست می کنم نتیجه نگرفتم. خیلی مشتاق این دیدار هستم. سردار سلیمانی رو کرد به آقایی که همراهش بود و گفت: حتما یادداشت کنید خانواده شهید کمالی دیدار.

سپس گفتم: سردار میشه برای پسرم به عنوان یادگاری چیزی بنویسید؟ گفت: بله حتما و دفترچه ای که همراهم بود را دادم و او هم نوشته ای برای پسرم یادداشت کرد. یک انگشتر هم به عنوان یادگار به پسرم هدیه داد و بعد خداحافظی کرد و رفت.

 

من که بعد از دیدار با حاج قاسم حسابی روحیه ام عوض شده بود آمدم خانه. نمی دانم یک آرامش خاصی تو وجودش بود که این آرامش منتقل می شد من این را کاملا احساس کردم. بعد از برگشتن هدیه های سردار را به پسرم دادم و گفتم: مامان سردار سلیمانی یک هدیه برات فرستاد. امیرمهدی گفت: یعنی دوست بابایی؟ گفتم: بله دوست بابایی این هدیه ها را داد تا بدم به شما. پسرم با خوشحالی گفت: مال خود خودم داد؟ یعنی مال من باشه؟ گفتم: اره گفت مال خود امیرمهدی.

شنیدن خبر شهادت حاج قاسم برای خیلی سخت بود. آن شب ما منزل عموم مهمان بودیم. بعد از اذان صبح که برای نماز بیدار شدیم شاید 30 دقیقه ای شده بود و من در حالت خواب و بیدار بودم که پسر عموم با صدای بلند به پدرم گفت: عمو میدانی چه شد؟ پدرم گفت: چی شده؟ گفت: عمو، سردار سلیمانی را شهید کردند الان خبرش را خواندم.

من داخل اتاق دیگه ای بودم یهو از جا بلند شدم رفتم و بیرون گفتم: چی میگی؟ شایعه کردن. پسر عموم گفت: تلویزیون را روشن کنید. 

تمام شبکه ها صدای قرآن بود وتصویر سردارسلیمانی. واقعا باور کردنش سخت بود و همه ناراحت بودند و اشک می ریختند. از مسجد هم صدای قرآن پخش می شد و شهادت سردار  را اعلام کردند.

بسمه تعالی

خداوندا به حق سعیدت که در محضرت مأوا گرفته است، امیر مهدی را در راه پدرش موفق بدار.

۳۰ فروردین ۱۳۹۹
خبرگزاری فارس |
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید