خانه / نمایش جزییات خبر

فرمانده‌ای گمنام که سومین شهید مدافع حرم شد

فرمانده‌ای گمنام که سومین شهید مدافع حرم شد
روایتی کوتاه از زندگی فرمانده‌ای که وقتی شهید شد بر روی پلاکاردها نوشتند: "سردار بی‌ادعا و سرباز ولایت سیدحمید طباطبایی‌مهر به فراق پایان داد!" التماس‌های او برای شهادت در قنوت نماز شب زمانی برآورده شد که سیدحمید محاسنش سپید شده بود و دیگر وقت بازنشستگی و استراحتش فرارسیده بود. می‌توانست بازنشست شود و پاداش بازنشستگی‌اش را بگیرد و برود و گوشه‌ای به زندگی‌اش برسد اما او مرد خدا بود، هجرت و دل‌کندن از علقه‌ها، خصلت مردان خداست حتی اگر بهای این هجرت به سوی خدا به سنگینی دل کندن از همسر و سه فرزند برومند باشد.

به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود. در نیمه های شب خیلی زود برای نماز شب بیدار می شد.من ساعت را کوک می کردم. قبل از آن یکی دو ساعت زودتر بیدار می شد. می گفتم چه خبر است بخواب که فردا می خواهی بروی سرکار، خسته ای. می گفت: خدا گدا می خواهد و من باید گیرهایم را برطرف کنم . تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت را نصیب من کند.  گاهی اوقات با صدای گریه ایشان بیدار می شدم.


در سال 62 به خاطر علاقه به تربیت و آموزش دوره های مربیگری را در پادگان امام حسین (علیه السلام) گذراند و عازم مناطق عملیاتی کردستان می شود و به خاطر شایستگی هایی که از خود نشان می دهد مسئولیت‌های متفاوتی از جمله: فرماندهی گردان، فرماندهی محور و فرماندهی عملیات در مناطق غرب کشور به ایشان واگذار می شود. و تا پایان جنگ در مناطق جنگی حضور دارد. 

  

 

سال 64 در یکی از عملیات‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سید حمید حال خوشی پیدا می کند و از خداوند سه آرزو دارد، ملاقات حضوری با حضرت امام(ره)، زیارت حضرت زینب (سلام‌الله علیها) و همسری که کنیز حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) باشد و چه زود سید به هر سه خواسته اش رسید. فردای روز عملیات  با مادرشان تماس تلفنی داشته اند و می گویند دختری را معرفی کرده اند که ما به خواستگاری اش برویم. و ملاقات حضوری حضرت امام ( ره ) هم خیلی زود روزی شان می شود و به فاصله بسیار کوتاهی بعد از مراسم عقدش راهی سوریه برای زیارت می شود و همیشه افسوس می خورد که چرا آن موقع در آن حس و حال خوب رزق شهادت را از خداوند نخواسته است.

 

همسر شهید خانم معصومه اسدی: آن روزها، زمان جنگ خیلی دوست داشتم به مناطق جنگی بروم و در آنجا بتوانم قدمی بردارم. معلم بودم و برای رفتن به کردستان ثبت نام کردم که با مخالفت مادرم مواجه شدم. پدرم تازه فوت کرده بود و مادرم اجازه نداد که بروم و می‌گفت: معصومه جان مادر وقتی ازدواج کردی هر کار خواستی می توانی انجام بدهی، اما حالا که کنار من هستی من اجازه نمی‌دهم. تا اینکه سال 64 آقا سید به خواستگاری من آمد، سید پاسدار بود. در جلسه خواستگاری  سید گفتند: ان شاالله زندگی‌مان بر مبنای حقانیت الهی باشد. محور خدا باشد. همیشه هم در زندگی، سبک و شیوه اش طوری بود که دنبال حق بود. تلاشش بر این بود که همیشه محور حق باشد. توکل و توسل باشد. همیشه خدایی باشد. همان جلسه اول خواستگاری سید خودش را در دل همه جا کرد و جلسه دوم خواستگاری مطمئن و دلی قرص جواب بله را دادم، صداقت، خلوص در حالات و رفتار و نگاه سید موج می زد. وقتی بله را به سید دادم و با هم سر سفره عقد نشستیم ، همه زندگی و وجود من سید شد، فقط سید را می دیدم و هیچ کس دیگر را نمی توانستم ببینم. کفه محبت من به سید نسبت به کل خانواده ام بیشتر بود ، گاهی مادر شوهرم می گفت : یک بچه بیاید همه چیز عادی می شود، اما با وجود بچه هم عشق و علاقه من به سید کم نشد حتی بیشتر هم شد. هیچ کسی نتوانست جای سید را برای من پر کند نه آن زمان که زنده بودن و نه حالا که به شهادت رسیدند. یک روز به سید گفتم : اگر خداوند به من بگوید بهشت را به تو می دهم به شرط آنکه حمید با تو نباشد، من حتی این بهشت را نمی پذیرم ، بهشت بدون سید برایم زیبا نیست. 

 

عروسی که کردیم یک سالی من تهران و سید کردستان بود، بعد از یک سال به سید گفتم: من دیگر نمی توانم تنها بمانم، و اگر می خواهی بروی من یک شرط دارم. و اینکه من را هم با خودت ببری، گفت : قبول، آن زمان سردشت محل مناسبی برای زندگی نبود، رفتند منطقه و تماس گرفتند که من صحبت کردم و اگر موافق باشید به مهاباد بیایید و من سردشت باشم و من هر دوهفته یک مرتبه بیایم به شما سر بزنم. گفتم: دو هفته یک مرتبه بهتر از دو ماه به دو ماه است. قبول کردم و خوشحال از اینکه به آرزویم رسیده ام که به کردستان بروم راهی کردستان شدم و سه سالی را آنجا سر کردیم. خداوند به ما دو پسر و یک دختر هدیه داد، اما حتی بچه ها هم مانع کم شدن و یا کمرنگ شدن عشق من و سید نشدند. 

 

 

سید همیشه و در همه مراحل زندگی اش دنباله راه حق و حرف حق بود. همنشین و مانوس با قرآن کریم بود و از دستورات و فرامین قرآن کریم پیروی می کرد، مرد عمل بود تا اینکه مرد حرف باشد. وابسته به هیچ حزب و یا گروه خاصی نبود و همیشه می گفت : حزب فقط حزب خدا، از آن دسته افرادی نبود که موقعیت اجتماعی و یا مقام های دنیایی را بخواهد با هر قیمتی و با پایمال کردن حقوق دیگران به دست بیاورد. و همیشه می گفت : باید مراقب باشیم که به بیراهه کشیده نشویم. و هیچ وقت دنبال تایید و تاثیر دیگران در زندگی شخصی اش نبود. همیشه و همه حال در شرایط متفاوت سیاسی اجتماعی کشور پیرو سخنان رهبری بودند و می گفتند : شاخص، مواضع امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب است و رمز موفقیت‌مان پشتیبانی قاطع بی‌چون چرا و همه جانبه از رهبر عزیزمان است. و از مصادیق شاخص و بارز ولایت پذیری سید بصیرت افزایی ایشان بود. کسانی مورد تایید سید بودند که منش و رفتار زندگی شان بر اساس شاخص ها و خطوط ولی فقیه جامعه بود.همیشه و در همه حال گوش به فرمان صحبت های رهبری بودند و آنچه را که رهبری درسخنانشان به عنوان دغدغه یاد می کردند اعتقاد داشت و حتما تا آنجا که می توانست آن موارد را در زندگی مان عملی می کرد. و سید سعادت و خوشبختی را گوش به فرمان بودن به سخنان رهبری می دانست. همه کارهایش را برای رضایت خداوند انجام می داد و می گفت : ما که اول و آخر کارمان انجام می شود پس چه خوب است که با نیت خالص و در راه رضای خداوند آن کار را انجام بدهیم و بدین صورت کارمان هم ارزشمند و ماندگار می شودو همیشه می گفتند : من هیچ هستم و هر چه هست از خداوند است. حرف و عملش با اعتقادش همراه و همسو بود. سید اگر شخصی به دلش نمی نشست اصلا به روی خودش نمی‌آورد و به ما همیشه می گفت: به ظواهر توجه نکنيد. سید یک فرمانده پرتوان و در عین حال جدی و سختگیر بود، ولی ظاهرش شبیه یک سرباز ساده بود، و در برخورد با نیروها و سربازانش مثل یک پدری مهربان، و وقتهایی که ساعت استراحت بود در جمع آنان می نشست و درد دل‌های‌شان را گوش می‌داد و هر کاری که از دستش بر می آمد برای نیروهایش انجام می داد.  خداوند یک قدرتی به ایشان داده بود که گاهی اوقات می دانست که در دل و ذهن ما چه می گذرد. خیلی جاها این طور بود. یک جاهایی احساس می کردم یک حرفی در ذهنم است، از من می‌خواست که برایش بگویم.  می گفت من می دانم در ذهنت چه می گذرد بگو. یک بار گفتم نمی گویم اول تو بگو من چه فکری در ذهن دارم. گفت اصلاً یک کاری می کنیم. تو روی کاغذ بنویس. من هم می نویسم. هر دو نوشتیم. دیدم بله درست نوشته و فکر من را خوانده بود.

 

 

 

سید فرمانده میدان‌های سخت بود. وقتی نیروی زمینی سپاه می‌خواست فرد مورد اعتمادی را برای گره‌گشایی و انجام مأموریت اعزام کند، از سیّد استفاده می‌کرد. در شرایطی که یک مدیریت میدانی در شرایط سخت ناز بود این سید بود که با میل و رغبت تمام می‌رفت و یک گنجینه غنی از اطلاعات نظامی بود، اما در عمل شبیه یک سرباز ساده رفتار می‌کرد نه یک فرمانده. سید در صحنه جهاد به خوبی بررسی می کرد و در شرایط جنگی به خوبی تصمیم گیری می کرد. تصمیم هایی که سرنوشت ساز و راه‌گشا بودند و همیشه دنبال مأموریت و انجام وظایفش بود که آن را هم به نحو احسن انجام می داد. مدیریت سید یک مدیریت استثنایی بود، برای انجام کارهایش زمان زیادی را صرف می کرد  و آن کار را با پشتکار انجام می داد. گاهی برای آنکه کارش را به پایان برساند به خانه نمی رفت، آنقدر می ماند تا کارش را به نتیجه برساند. در حالی که منزل تا محل کارش پنج دقیقه بیشتر راه نبود. گاهی برای به پایان رساندن کاری سه چهار شب پادگان می ماند. حتی در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در عملیات های والفجر 2 و 4 و 8 همیشه کارهای سخت را قبول می‌کرده و بدترین مکان را برای خوابیدن انتخاب می کند. هرچه بحران‌ها بیشتر می شد مدیریت سید پویاتر و کارآمد تر می شد و به کارهای عملیاتی بیشتر گرایش داشت. فرمانده‌ای بود که هر لحظه آرزوی شهادت داشت و در اواخر همچون پرنده ای شده بود که می خواست از قفس دنیا پرواز کند. 

 

بارها در سال‌ها و ماه‌های نزدیک به اسفندماه ۱۳۹۱ از دوستان و همرزمان خود برای رسیدن به شهادت التماس دعا گفته و شاید مجوز عروج خود را در سفر به خانه خدا از معبودش گرفته بود. اودر چهارم اسفند ماه سال ۱۳۹۱توانست به عنوان شهید مدافع حرم خود را به جاودانگی برساند و در راه دفاع از حرم آل الله در سوریه بال در بال ملائک بگشاید.

 

 


عکس‌های زمان جبهه و جنگش را گاهی تماشا می کرد و گریه می‌کرد و می گفت: دلم برای دوستان شهیدم تنگ شده است. من هم همیشه سید را اذیت می کردم و می گفتم: شما هیچ وقت شهید نخواهی شد. چون من آنقدر دعا می کنم که گمان نمی کنم خداوند تو را از بین ما ببرد. خدا به خاطر دل شکسته من هم شده تو را از بین ما نمی برد. کمی می خندید و می گفت : همان دوران جنگ هم من به خاطر تو سرم کلاه رفت! از بس صدقه و نذر و دعا کردی خدا نخواست مرا ببرد و شهادت را روزی ام کند! آرزوی شهادت با لحظه لحظه زندگی سید گره خورده بود، در قنوت نماز شبهایش همیشه دعایش برای شهادت بود. به خصوص این اواخر که در عملیات شمال غرب هم شرکت داشت و پیکر چند تن از دوستانش را از قله پائین آوردند و عجیب دگرگون شده بود. می گفت خیلی عجیب است که جنازه شهدا را ببینم. من دارم راست راست راه می روم ولی، اینها یکی یکی دارند به این مقام می رسند. به حال ضجه و ناله می افتاد که گیر کارم کجاست که خدا من را نمی برد و توفیقش را نصیبم نمی‌کند. ایشان از سفر حج که آمده بودند مطمئناً خوابی دیده بود یا در مکه به شکل خاصی شهادت را خواسته بود. دائم سراغ می گرفت که کفنی را که از کربلا آوردی کجا گذاشتی. یک تیکه از کفن امام را که دوستانم داده بودند کجا گذاشتی. تربت و همه را سراغشان را می گرفتند. دائم سراغ این ها را می گرفت. می گفتند دارد 30 سال خدمتم تمام می شود. خدا کند دچار تصادف و بیماری نشوم. دعا کن خدا گیرم را برطرف کند و من را در زمره شهدا قرار دهد. از مکه که آمده بود مادرم می گفت : پیشانی ام را بوسید و گفت : مامان جان شما که قابل ندانستی برایم دعای شهادت کنید من در این سفر معنوی از خداوند خواستم مرگم را شهادت رقم بزند. مادرم گفت : بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمانم حلقه بست و گفتم : انشاالله بعد از صد و بیست سال. همیشه به مادرم می گفت : تو رو خدا دعا کن! تو پاکی و مادری. به آن حرمتی که برای من قائل هستی و من را دوست داری دعا کن گیر کارم برطرف شود و شهید شوم مادرم می گفت : هر وقت حمید جان از من می خواست برایش آرزوی شهادت کنم می گفتم : پس معصومه چی ؟ خودت که از دلبستگی اش به خود که حکم همه کس را برای او داری آگاهی داری و او در جوابم می گفت : مامان جان ، من کی هستم خدای معصومه بزرگه. به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود. در نیمه های شب خیلی زود برای نماز شب بیدار می شد.من ساعت را کوک می کردم. قبل از آن یکی دو ساعت زودتر بیدار می شد. می گفتم چه خبر است بخواب که فردا می خواهی بروی سرکار، خسته ای. می گفت: خدا گدا می خواهد و من باید گیرهایم را برطرف کنم . تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت را نصیب من کند.  گاهی اوقات با صدای گریه ایشان بیدار می شدم. حس می کنم که این ارتباط دو طرفه شده بود و خداوند بسیار ایشان را دوست می داشت. 

 به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود. در نیمه های شب خیلی زود برای نماز شب بیدار می شد.من ساعت را کوک می کردم. قبل از آن یکی دو ساعت زودتر بیدار می شد. می گفتم چه خبر است بخواب که فردا می خواهی بروی سرکار، خسته ای. می گفت: خدا گدا می خواهد و من باید گیرهایم را برطرف کنم . تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت را نصیب من کند. گاهی اوقات با صدای گریه ایشان بیدار می شدم.

بارها این جمله را به زبان می‌آورد که زمان جنگ هم به خاطر تو سرم کلاه رفت! سید نزدیک بازنشستگی اش بود و می توانست مثل خیلی ها بازنشسته شود و یک گوشه آرام و دنج پیدا کند و به ادامه زندگی اش بپردازد. اما او انگار دلش هوایی شده بود به خصوص سالها و ماه ها و روزهای آخر و باعث شد از همه چیز دل بکند و برای رضای پروردگارش هجرت کند. 

می گفت خدا راحت وصل می کند. ما هستیم که سیم مان گیر دارد و نمی توانیم خوب این ارتباط را برقرار کنیم.

 

 

او مدافع پرچم اسلام بود و همواره آماده دفاع از ارزش ها و اسلام عزیز بود و آرزوی خدمت در رکاب امام عصر ( عج ) و نابودی دشمنان اسلام را داشت. و با خدمت به انقلاب و اسلام، انرژی می گرفت و خستگی را خسته کرده بود و می گفت : دشمن چشم طمع به کشور را دارد و از هر طرف با تمام توان در همه ابعاد آماده حمله و ضربه زدن بر ماست ، نباید از او غفلت کنیم و به فکر استراحت و رفاه باشیم و برایش این مهم بود که بتواند تکلیفش را خالصانه ادا کند تا پیش وجدانش شرمنده نشود. 

چهارم اسفندماه سال 91 سید به بزرگترین آرزویش می رسد. حبیب گونه در دفاع از حرم عمه‌جانش حضرت زینب‌کبری(سلام الله علیها) با ترویست‌های تازه متولد شده داعش به عنوان سومین شهید مدافع حرم نامش را در زمره مدافعان حرم آل‌الله به ثبت می رساند.


۱۴ اسفند ۱۳۹۸
کمیته جستجوی مفقودین |
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید