خانه / نمایش جزییات خبر

حس کنجکاوی / دل نگاره‌ای در قطعه 44 بهشت زهرا

حس کنجکاوی / دل نگاره‌ای در قطعه 44 بهشت زهرا
پنج شنبه ها که به قطعه 44 بهشت زهرا سلام الله علیها سر می‌زنی ، آدمهایی را می‌بینی که بی اختیار در کنار مزارهای مطهر شهدای گمنام خلوت کرده اند... حس غریبی دل گویه هایت را بر روی کاغذ می‌آورد و خاطره‌ات را می‌نویسی که اگر بار اولت باشد...

به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع‌رسانی مفقودین و شهدای گمنام، اگر بار اوّلت باشد که وارد قطعه 44 می‌شوی، ممکن است در لحظه ی اول بهت زده به قبور نظاره کنی! آخر این همه قبر آنهم یک شکل و یکجا ندیده‌ای؛ سنگ قبرهایی سفید رنگ و یک شکل که روی بیشترشان دو کلمه بیشتر نوشته نشده؛ حس کنجکاوی در درونت فعّال می شود که بروی و نوشته‌های اولین قبر پیش‌‌رویت را بخوانی. خوب که نگاه می کنی راحت می توانی نوشته ها را بخوانی. قسمت بالای سنگ قبر، با خط زیبای معلی حک کرده اند: شهید گمنام؛ پائین سنگ هم قطعه، ردیف و شماره قبر را نوشته اند؛ قبر بغل را که آرام نگاه می کنی، دقیقاً همین‌ها را می‌بینی، کناری‌اش هم همین طور...

 در قطعه 44 بهشت زهرا

     حیرتت که بیشتر شد، به این فکر می افتی که این‌ها چه کسانی هستند که همه هویت‌شان یکی است؟ با خود می گویی که شاید همه از یک قوم و قبیله‌اند یا شاید همه اهل یک خانواده باشند، اصلاً شاید همه‌شان برادرند! امّا نه، مگر می شود؟ آخر آن کدامین پدر و مادرند که این تعداد فرزند داشته باشند؟
     چاره ای نداری! باید بروی و از آنها که کنار سنگ قبرها نشسته‌اند و احتمالاً نسبتی با این صاحب قبرها دارند، سوالاتی بپرسی تا کمی از کنجکاویت کاسته شود! سراغ اولین نفر پیش‌رویت می روی. بعد از سلام و احوال‌پرسی، سوالت را می پرسی که؛ « این‌ها چه کسانی اند و چرا قبر همه شان یک شکل است؟»
به احتمال زیاد طرف او می ماند که چه بگوید!! شاید در آن حال که مکث کرده، به این می اندیشد که شاید می خواهی مسخره اش کنی و یا خوش‌بینانه‌ترش اینکه می خواهی مقداری اطلاعات او را بسنجی، امّا چند ثانیه بعد وقتی از طرف می شنوی که ؛ « خوب شهید گمنام دیگر!!».
ناخودآگاه لبخند می زنی و می‌گویی: «می‌دانم، ولی می خواهم بدانم گمنام یعنی چه؟»

در قطعه 44 بهشت زهرا

     طرف تازه می فهمد، به لحاظ اطلاعات دفاع مقدس در چه وضعیت بغرنجی قرار دارد. شاید در آن حالت، حس و حال شهید آوینی(ره) را دارد؛ که وقتی شخصی از او می پرسد دوکوهه کجاست، می گوید: « اگر کسی از ما بپرسد دوکوهه کجاست، چه جوابی بدهیم؟ بگوئیم پادگانی است در نزدیکی اندیمشک و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی پرسیدی که دوکوهه کجاست! کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود... »
     الآن، آن طرف با حالتی حیران با خود می گوید: که کاش تو خود می دانستی گمنام یعنی چه که دیگر نیازی برای پاسخ به این سوال نبود؛ اکنون چگونه در قالب چند جمله؛ حقیرانه هویت معنوی این‌ها را برایت فاش کنم که حق مطلب ادا شده باشد؟

در قطعه 44 بهشت زهرا

     شاید اولین جملاتی که بر زبان جاری کند این باشد که؛ « این‌ها یک دسته از شهدای هشت سال دفاع مقدس اند که چون هیچگونه مدرکی اعم از کارت، پلاک و ... جهت شناسایی شان پیدا نشده، گمنام لقب گرفته اند. حال عدّه ای از این‌ها در همان زمان جنگ در گوشه و کنار دفن شده اند و بیشتر شان هم اکنون بعد از سال ها پیکر‌هایشان از مناطق عملیاتی باز می گردد و در سراسر کشور آرام می‌گیرد. »
     حرف های آن بنده خدا که تمام می شود، آنقدر حالت گرفته می شود که دیگر نمی پرسی از نسبت آن بنده خدا با صاحب قبر ها. کم کم طرف هم حال و احوالت را می فهمد و می گوید؟ ببخشید مشکلی پیش آمد؟ لبخندی حقیرانه و جواب رد را همزمان تحویلش می دهی و از او دور می شوی و خود را سرزنش می‌کنی، چرا که حالا عوض یک سوال ، چندین سوال گریبانت را گرفته!

در قطعه 44 بهشت زهرا

     حالا سوالهایی در ذهنت بوجود آمده که حداقل یک ماهی تو را درگیر جستجو و کنکاش برای یافتن پاسخ به این سوال ها می کند؛ سوال هایی از قبیل اینکه؛ پدر و مادر این قبرها اکنون در کجا و در چه حالی هستند؟ چگونه بیش از 20 سال، دوری فرزند و بی خبری از او را تحمّل کرده اند؟ آن هم فرزندی که قرار بوده عصای دست پدر و مادر شود!! چه کسی می داند زن و بچه داشته اند؟ اگر داشته اند اکنون در چه وضعیّتی هستند؟ چه کسی مخارج آنها را تأمین می کند؟ و ده ها سوال دیگر.
     می خواهی خودت را به بی خیالی بزنی و «شتر دیدی ندیدی» بکنی امّا نه، نمی‌شود، حسّ کنجکاویت نمی‌گذارد. با خود می گویی؛ اینان اصلاً برای چه به جنگ رفته اند که شهید شوند، آن هم با گمنامی!؟ چه چیزشان کم بود در زندگی؟ پول، عشق، محبّت و یا ... .

در قطعه 44 بهشت زهرا


     همه ی این سوال ها در ذهنت مرور می‌شود. با حالتی سرگردان در قطعه ی شهدای گمنام؛ کم کم از بهشت زهرا(س) به سمت منزلتان باز می گردی، امّا خاطره ی امروز باعث بروز اتفاقاتی در زندگی ات می‌شود ...
     امروز چند روزی از آن ماجرا می گذرد؛ داری با خودت یاد ایّام می کنی ...
     بعد از آن روز مهمترین دغدغه ی ذهنی ات یافتن پاسخ سوال هایت شده است و تو فعّال تر از گذشته پی هر کجا که انسان فکرش را بکند می روی تا جواب سوال هایت را پیدا کنی؛ سایت ها، مجلّات، کتاب ها، کلیپ ها، اساتید دانشگاه، دفاتر پاسخ به شبهات و ... .
همه تو را در این مسیر کمک کردند. هر چند به تمام آن چه باید می رسیدی نرسیده ای؛ امّا خیلی چیزها دست گیرت شده، مثل؛ روح تعهد و احساس مسئولیت به خون پاک شهدای گمنام.
     امروز پنج‌شنبه است. به بهشت زهرا(س)  می روی.

در قطعه 44 بهشت زهرا


     امروز هم به قطعه ی شهدای گمنام آمده ای؛ نزدیک غروب است؛ کنار مزار مطهر یکی از شهدای گمنام آرام نشسته ای و خلوت کرده‌ای، که در همین حال می بینی، خانمی با بطری گلاب از دور به طرفت می آید، می خواهی محل ندهی امّا نه، مثل اینکه ... .
- ببخشید آقا؛ می توانم یک سوال از خدمتتان بپرسم؟
با صدایی که کمی به لرزه افتاده می گویی: بفرمائید خواهر، در خدمتیم!!
- ببخشید چرا این سنگ قبر ها همه مثل هم هستند؟ چرا روی همه یک چیز نوشته؟ اصلاً گمنام یعنی چه؟
می مانی چه بگویی، چند لحظه مکث می کنی، لبخند بر چهره‌ات نقش می‌بندد؛ اول فکر می کنی می خواهد مسخره ات کند یا خوش بینانه ترش اینکه...
محمد آهنی 

در قطعه 44 بهشت زهرا
 

۵ آبان ۱۳۸۹
تاریخ انتشار: ۵ آبان ۱۳۸۹
غلامرضا
۱۳۸۹/۰۹/۰۶ Iran
5
3
7

عالی بود

سلیمانی
۱۳۹۱/۰۸/۰۸ Iran
5
0
11

صلوات نثار روح پاک شهدای گمنام


نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید