کلکچال، تپه نورالشهدا، شعاعی از نور، دزدانه از پس کوهها، از پس ابرها، صورت را تلطیف میکند؛ پیرمردی که خود را خادم شهدا میداند، هر روز به این نقطه میآید تا غبار از مزار شهدا بزداید؛ در شگفتم که کدامین عشق هر روز این پیرمرد را به بلندای تهران میکشاند.
از تپهای که برکتش روزها و شبها بر شهرمان میتابد، بالا میرویم تا به دیدار دوستانی نائل آییم. آنها را نمیشناسیم ولی آنها ما را میشناسند و به سوی خود دعوت کردهاند تا جرعهای از معرفت را بر ما بنوشانند.
به تپهای میرسیم که با حضور 8 شهید گمنام، تپه نورالشهدا نام گرفته است از پیچ و خمهای تپه بر شهر نظاره میکنیم و درمییابیم که برجهای سر به فلک کشیده از دور چه کوچک به نظر میرسند. از آن نقطه نمیتوانی آدمهایی را که با غرور بر روی زمین شهرمان راه میروند را ببینی، گویی معدوم شدهاند؛ به خداوند پناه میبری که با آن همه بزرگیاش چگونه بر ما نظاره میکند.
در بین مسیر دوراهی است؛ یکی از راهها ما را به قله ظاهری کلکچال میرساند و راه دیگری ما را به یار حقیقی. به سمت راست میروی تا حقیقت را پیدا کنی؛ به محل تدفین شهدای گمنام میرسی، خورشید تهران را میبینی که چگونه بیقرار تابیدن بر مزار این شهدای گمنام است و لحظهای طول نمیکشد که آرام آرام بر تپه نورالشهدا میتابد و با نوازش و بوسه زدن بر مزار این کبوتران گمنام، آرام میگیرد.
در کنار مزار شهیدان مینشینی؛ روی سنگ مزارشان نوشته شده است شهید گمنام، فرزند روحالله، خرداد 1380
آنها 9 سال و 4 ماه و چند روز است که بر بلندای شهرمان میدرخشند، شهره بازار عشقاند ولی نمیدانم چرا آنها را گمنام مینامند؛ این ما هستیم که در شلوغی شهرمان گم شدهایم و گمنامیم.
در همین تپه و در بین شلوغیها پیرمردی دیده میشود که چه آرام، قبل از ورود زائران غبار را از مزار شهدای گمنام میزادید و به اطراف حرم خاکآلود شهدا آب میپاشد تا گرد و غبار بر شانههای زوار ننشیند.
این پیرمرد، دستانی پینه بسته ولی پرتوان دارد؛ با نگاهی به دستانش درمییابی که این دستان پرتوان از اینکه هر روز بوسهای بر مزار شهدای گمنام نورالشهدا میزنند، بر خود میبالند.
وقتی به چشمان پیرمرد مینگری، تبلوری از عشق و ایثار را در او پیدا میکنی. جز این هم نیست زیرا پشت سر گذاشتن پیچ و خمهای کلکچال و هر جاده پر پیچ و خمی نیاز به شعلههای عشقی دارد تا انسان به این نقطه برساند.
تجلی روح اوست که جسمش را یاری میکند تا به تپه نورالشهدا بیاید؛ چه کسانی در اطرافمان هستند که با نابود کردن عشق درونشان توان طی کردن این مسیر دشوار را ندارد و نفسهایشان در پیچ و خمها به شماره میافتد.
شاید همه بچه حزباللهیها این پیرمرد حدوداً 70 ساله را با نام آقای عبداللهی بشناسند؛ او چهرهای آشنا، در محل اقامه نمازجمعه تهران است که صدای شعارهایش با رنگ و بوی مقاومت همیشه در نمازهای جمعه طنینانداز میشود.
هر روز با طلوع آفتاب تهران، این رزمنده جبهه مقاومت قدمهایش را استوارتر از دیروز برمیدارد و به فردای انقلاب مینگرد؛ او مدام زیر لب زمزمه میکند «خداوند آقا [مقام معظم رهبری] را برای ما نگه دارد» و ادامه میدهد «ما بدیم، دین اسلام بد نیست، ما دین اسلام را نشناختیم و با آن بازی میکنیم».
این پیرمرد قبل از روز سوم خرداد 1380 مصادف با شهادت امام رضا (ع) که قرار بود 8 کبوتر گمنام را در تپه نورالشهدا به خاک بسپارند، در ساخت منزل این شهدای گمنام مشارکت داشت و با دستانی خسته این نقطه را حفاری کرد و همین شد که محبت این شهدا بر دل پیرمرد نشست طوری که او از آن روز تاکنون دیگر توان دوری از این عزیزان را ندارد؛ هر روز به آنها سر میزند و با خانهتکانی منزل کبوتران گمنام قلب خود را جلا میبخشد.
او افتخار میکند خادم شهدایی است که سالهاست مادر و پدرانشان آواره کوچه و خیابان، در پی فرزندانشان هستند؛ این نقطه برای او بهشت است و حتی لحظهای نمیتواند تصور کند که روزی خانهنشین شده و دیگر غبار از مزار شهدای گمنام نگیرد.
این پیرمرد فقط یکبار به جبهه رفته، 6 ماه دوکوهه را دیده و این گونه عاشق شده است که هر روز از منزلش در امامزاده قاسم راهی میشود تا بلکه با زیارت این شهدا مرحمی بر قلب آشفته خود نهد.
او دیگر مجنون، لیلای درون خود شده و سراسیمه پیچ و خمها را میگذراد تا به یارش برسد؛ او مسیر را درست آمده و دور از تاریکی شهر نقطه خوبی را برای خود پیدا کرده است.
به وی میگوییم «برای ما دعا کنید» در پاسخ میگوید «من چه کاره هستم؛ هر حاجتی دارید بوسه بر پای مادرتان بزنید، مطمئن باشید با مقامی که مادر دارد حاجت روا میشوید».
ملکی از باشگاه خبری توانا