خانه / نمایش جزییات خبر

تنها مشتی خاکستر از پسرم می‌خواهم

تنها مشتی خاکستر از پسرم می‌خواهم
هیچ گاه بی تابی نمی‌کردم اما همیشه در دل خودم می‌گویم کاش نشانی، خاکستری از او بیاید تا دلم آرام بگیرد. هر جمعه می‌رفتم بهشت‌زهرا و در میان قبور شهدا سرگردان بودم، هر شهید گمنامی می‌آوردند من بالای سر او می‌رفتم و قرآن می‌خواندم.
 به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام به نقل از فارس، این روزها که مصادف است با انتخابات ریاست جمهوری یازدهم است، هر کدام از کاندیداهای محترم برای اینکه به مردم نشان دهند که چقدر خوب هستند و چقدر احساس تکلیفشان واقعی است تبلیغات زیادی را انجام می‌دهند و از خود تعریف می‌کنند که، بله فلان کار بزرگ را در کشور ما انجام داده‌ایم و اگر ما نبودیم، امورات مملکتی بی‌شک یک پایش لنگ بود.
آنها بعضا معتقدند در جنگ تحمیلی رشادت‌های زیادی از خود نشان داده‌ و فلان پست را عهده دار بوده‌اند. عکس‌ها و مستنداتی ارائه می‌کنند که قرار است با آنها ما بفهمیم که مردان میدان بوده‌اند و زیر آتش. قرار است ما بفهمیم اگر نبود تصمیمات به جای آنها الان کشور اوضاع دیگری داشت. می‌کوشند تا جلوه‌ای از بصیرت را به رخ ما بکشند تا رأی بیاورند.
خلاصه ما می‌خواهیم یک حرفی را از دل خودمان به آنها که دائما در حال احساس تکلیف هستند بگوییم:
آقایان!
شما که اعتقاد دارید همه وجود خود را و همه توان خود را در طبق اخلاص گذاشته‌اید و آمده اید خود را فدای این ملت کنید این مطلب را بخوانید. این گفت‌گو با مادری است که به وقت عمل اعتقادش را به خدا جانانه بروز داد. او و هزاران هزار مادر دیگر فرزندانشان را که حتی از جان عزیزتر بودند در راه اعتلای اسلام تقدیم کردند. این مادر که تنها یک فرزند بیشتر نداشته است با دست خود پسرش را راهی جبهه کرد.
پسری که خدا بعد از سال‌ها به او عطا کرده بود و بعد از آن دیگر هیچ وقت نتوانست فرزندی به دنیا آورد. به گفته خودش تمام هستی و دار و ندارش همین مطاع با ارزش بود که فدای سر امام خمینی کرد، در راه اسلام. پسرش رفت به میدان آتش و بر اثر اصابت گلوله‌ای پودر شد و به هوا رفت و حتی بند پوتینش هم باقی نماند. الان 31 سال است که بانو روح انگیز کاشانی چشم به در دوخته است. نه اینکه منتظر آمدن فرزندش باشد، نه! او تنها دلخوش است به اینکه تنها استخوانی از پسرش شهید حسن واعظی بیاید تا او بتواند آن را در آغوش بگیرد و دلش آرام شود.
می‌گوید: «وقتی به بهشت زهرا می‌روم سرگردانم بین قبرها. تمام آرزویم این است اثری از حسن پیدا شود تا آن را اینجا دفن کنم و چشمم از در برداشته شود. وقتی خبری می‌پیچد که قرار است پیکر شهیدی را بیاورند، دلم تکانی می‌خورد و با خودم می‌گویم یعنی دیگر این دفعه پسر من هم جزو آنهاست؟!
اما باز تلفنی زنگ نمی‌خورد تا به من نوید آمدن حسنم را بدهد. انگار هنوز باید انتظار کشید...»
مخلص کلام اینکه آقایان مسئول بی‌زحمت این گونه احساس تکلیف کنند!
 

 

بانو روح‌انگیز کاشانی
 
*روایتی از یک زندگی
اگر بخواهم از خیلی قدیم‌تر‌ها بگویم باید از پدر بزرگم سید هاشم شروع کنم. خانواده ما روحانی زیاد داشت، از جمله ایشان که مجتهد بزرگی بود. او از کاشان نقل مکان کرده و آمده بود میانه. البته من زیاد ایشان را به یاد ندارم و فقط از حوزه علمیه قم یکی از کتاب‌هایش را برایمان فرستادند که آن هم الان نمی‌دانم دست کدام یک از اقوام است. مادربزرگم تعریف می‌کرد که برای سید هاشم اجناس بسیاری به عنوان خمس می‌آوردند، به طوری که چندین شتر جلوی در خانه‌شان می‌ایستاد اما پدر بزرگم حتی اجازه نمی داد مقدار کمی از اجناس داخل خانه شوند. ایشان نماینده داشت و بین مردم بی‌بضاعت پخش می‌کرد. با اینکه وضعش خوب بود اما تا آخر عمر روی یک حصیر زندگی کرد که این نشان از ساده زیستی سید هاشم داشت.
پدرم هم کارخانه داشت و وضعش خوب بود. او هم بسیار مذهبی بود. مادرم که همسر اول پدرم بود به خاطر مشکلاتی با دو فرزند طلاق گرفته و رفته بود. خواهرم بر اثر بیماری فوت کرد و پدرم هم پس از مدتی مجددا ازدواج کرد. از همسر دوم ایشان هم شش فرزند متولد شد.
بعد از جدا شدن پدر و مادرم، مادر بزرگم تربیت مرا به عهده گرفت. ایشان بسیار زن خوبی بود و به حق برای من مادری کرد. به خاطر علاقه زیادی که به من داشت نماز خواندن را به من از همان کودکی آموخت و مرا با مسائل دینی آشنا کرد. به طوری که در 9 سالگی می‌رفتم بالای منبر و بقچه ای را هم به عنوان ابا روی دوشم می‌انداختم و در عالم بچگی شروع می‌کردم خطابه خواندن روی منبری که در حسینه‌ خودمان در منزل داشتیم. این کار را از پدربزرگم زمانی که به طلبه‌ها درس می‌داد آموخته بودم. و یا گاهی با صدای بلند اذان می گفتم و مادر بزرگم خیلی خوشحال می شد و می گفت: تو یه چیزی میشی و زحمات منو هدر نمی دی.
*عروسی زیر باران
به سن 14 سالگی‌ که رسیدم به رسم آن دوران موقع ازدواجم بود. همان زمان نوه‌های عمه‌ام که دو خواهر و یک برادر بودند از نطنز مهاجرت کرده و آمدند میانه پیش ما. مدتی که گذشت بستری فراهم شد و من و نوه ‌عمه ام، عزیز الله که آدم خوب و مظلومی بود با هم ازدواج کردیم که ایشان سال 72 از دنیا رفت. یک سالی عقد بودیم و شاید دلیل اصلی این وصلت، مذهبی بودن ایشان بود که برای خانواده بسیار اهمیت داشت.
آن زمان که مهریه دخترها 200، 300 تومان بود چون من پدرم در شهر شناخته شده بود به همین دلیل مهرم را 1000 تومان کردند که به وقت خودش پول زیادی بود.
مراسم ساده‌ای داشتیم و شب عروسی‌مان هم باران شدیدی می‌آمد. یک پیراهن سفید بلند هم به عنوان لباس عروس پوشیده بودم که حتی کفشم هم معلوم نبود، چادر گلداری هم روی سرم کشیدم، عمه‌ام دستم را گرفته بود و در حالی که چاوشی می‌خواندند آمدیم خانه پدرشوهرم که ما هم قرار بود همانجا زندگی کنیم. خیلی باصفا بود. البته بعضی‌ها چون مادرم نبود از سر دلسوزی گریه می‌کردند.
*اکراه پدرشوهرم از قاضی شدن
پدر عزیز‌الله هم که شوهر عمه من باشد روحانی بود. چیزی که از پدرشوهرم به یاد دارم این است که ایشان خیلی مبارز بود و حرفی را که باید زده می‌شد حتما می‌زد و این درحالی بود که بارها با گلوله تهدید هم شده بود. اما گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود به همین علت سه چهار روز بردندش زندان و گفتند: شما باید قاضی شوی و دیگر بالای منبر نروی!
او هم گفته بود: نه. اگر قاضی شوم باید زنم را ببرم مجالس رسمی رژیم، من هم این کار را نمی‌کنم و به خاطر همین در ماه محرم بود که او را از بالای منبر پایین کشیدند و بردند زندان. به خاطر علاقه زیادی که به پدر شوهرم داشتم هر بار که راهی زندان می‌شد به شدت گریه می‌کردم.
*خوابی که در دوران کودکی دیدم
بعد از اینکه مادرم طلاق گرفته بودم رفت تبریز. البته گاهی به من سر می زد اما خانواده اجازه نمی‌دادند متوجه شوم ایشان مادرم است. خودش می‌گفت من مادر توام اما در عالم بچگی باور نمی‌کردم. تا 15 سال نمی‌دانستم مادرم کیست و سر همین موضوع خیلی اذیت شدم.
سر همین مسائل بسیار ناراحت بودم و یک شب به شدت گریه کردم، تا اینکه وقتی خوابم رفت در عالم رویا دیدم داخل ساختمانی هستم که 40 پله داشت، متوجه یک نفر شدم که صدایم می‌زد و می‌گفت: دخترم بیا پایین.
گفتم: شما چه کسی هستی؟
گفت: مادرت هستم.
گفتم: مادر من اینجا چه کار می‌کند؟!
گفت: تو بیا پایین.
گفتم: 40 تا پله را در این تاریکی چگونه بیام؟!
گفت: هر پله‌ای که می‌خواهی بیایی پایین 5 تن را یاد کن.
من درحالی که در هر پله می‌گفتم: الله، محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین، رفتم پایین. دیدیم زیرزمین بزرگی با یک درگاه بزرگ مقابلم قرار دارد و خانمی با روبندی روی صورتش ایستاده است. چهره‌اش مشخص نبود، دو دستش را هم به در تکیه داده و بالای سرش چراغ سبزی روشن بود.
گفت: دخترم بیا جلو.
گفتم: تو کی هستی که به من می‌گویی دخترم؟
دوباره تکرار کرد: من مادرت هستم.
گفتم: مادر من اینجا نیست.
گفت: چرا و روبندش را برداشت و صورتش را به من نشان داد.
خوفی داشتم، از ترس گفتم: چرا خانم تو مادرم هستی.
گفت: دخترم قصه نخور، خیلی بلاها سراغت می‌آید، خیلی گرفتاری‌ها پیش می‌آید ولی صبر و تحمل کن، آخر و عاقبت تو خوب می‌شود.
واقعا همین‌طور که خانم فرمود پیش آمد و از گرفتاری‌ها هنوز هم خلاص نشدم و هنوز هم گرفتاری دارم اما از زندگی‌ای که داشتم راضی هستم. حسنم هم مثل خودم صبور بود.
*نقل مکان به پایتخت
21 ساله بودم که به خاطر مسائل مالی تصمیم گرفتیم به تهران بیاییم. وقتی آمدیم پایتخت در خیابان استخر ساکن شدیم و حسن هم بعد از اینکه سه سال از ازدواجمان می‌گذشت در بیمارستان وزیری همین خیابان متولد شد. حاجی (همسرم) اینجا شاگرد خیاطی شد و اینگونه امرار معاش می‌کردیم.
*نمی‌دانم چه شد اسم پسرم را حسن گذاشتیم
انتخاب اسم حسن برای پسرم خیلی اتفاقی شد. آن روز در بیمارستان یکی از پرستارها گفت: روی دست پسرت یکی با پارچه چسبانده حسن. نمی‌دانم چه کسی این کار را کرده بود ولی ما هم همان اسم را قبول کردیم.
بعد از حسن من مشکل جسمی حادی پیدا کردم و دیگر نتوانستم فرزندی به دنیا بیاورم. حسن همه چیز من بود.
*دکتر گفت دیگر نمی‌توانم فرزندی داشته باشم!
موقع به دنیا آمدن حسن خیلی سختی کشیدم. سه روز در بیمارستان بودم و کسی را نداشتم بیاید کمکم.
این جور وقت‌ها خانمی که فرزندی متولد می‌کند معمولا در خانه تا چندین روز کسی هست که کمکش می‌کند اما من و همسرم در تهران غریب بودیم و خودمان آمدیم خانه.
به خاطر وضع جسمانی‌ام دکتر سفارش کرده بود استراحت زیادی داشته باشم. همانطور که گفته بودم مستاجر هم بودیم. به محض رسیدن، صاحبخانه‌مان گفت: امروز تو باید حیاط را بشویی.
گفتم: اما من الان رسیدم!
گفت: رسیدی که رسیدی، اینطور که معلومه هم خودت و هم پسرت سالم هستید. حیاط را که شستی آشغال‌ها را هم ببر بیرون.
مجبور بودم به حرفش گوش کنم. رفتم آشغال‌‌ها را بیرون خالی کنم که بدنم به شدت درد گرفت، دو تا سطلی هم که دستم بود افتاد، حالم به هم خورد و من را دوباره بردند بیمارستان، دکتر گفته بود که مشکل جدی پیدا کرده‌ام و باید بستری شوم.
در این مدت حسن پیش شوهرم بود. این بچه هم زیاد مصیبت دید. گاهی با عکسش درد دل می‌کنم و می‌گویم الهی مادرت بمیرد! تو اصلا خوشی ندیدی.
البته همیشه خدا را شکر می کنم که تنها فرزندم به این راه رفت و سرنوشتش اینطور شد.
*آشنایی با امام(ره)
آن زمان به خاطر کم آگاهی مردم خیلی‌ها مرجع تقلید نداشتند اما ما چون از قشر روحانی بودیم بیشتر با این مسائل آشناییت داشتیم. یادم هست قبل از امام مقلد آیت‌الله شریعتمداری بودیم.
دو سه سال مانده بود به آمدن امام کم‌کم مبارزات انقلابی اوج می‌گرفت و ما هم با نام ایشان همین زمان بود که آشنا شدیم و از او تقلید کردیم. حسن پسرم که حالا دیگر برای خود نوجوانی شده بود به مبارزین پیوست و پایش به مسجد باز شد. خوب من اول نمی‌دانستم او وقتی از خانه بیرون می‌رود چه کار می‌کند تا اینکه کم‌کم متوجه شدم فعالیت انقلابی دارد.
*حکایت گردنبند حلبی حسن که گردنش بود
حسن بسیار بچه محجوب و با حیایی بود. حتی جلوی من هم با زیرپوش نمی‌گشت. آن روزها جنگ هم شروع شده بود، یک روز که داشت لباسش را عوض می‌کرد ناگهان رفتم داخل اتاق دیدم یک چیزی انداخته گردنش، گفت: مادر چرا اینطور می‌آیی داخل؟! در بزن بیا.
من که از چیزی که گردنش بود تعجب کرده بود بدون توجه به حرفش گفتم: حسن این حلبی چیه انداختی گردنت؟
با خنده گفت: مردم طلا می‌اندازند، طلا که برای مرد حرام است منم حلبی انداختم. بعد ادامه داد که به وقتش می‌گویم الان قدرت توضیحش را ندارم.
خلاصه آن روز منو دست به سر کرد. اما ول کن نبودم، از همسرش پرسیدم، ایشان گفت: مامان به خدا درست نمی‌گوید، من هم نمی‌دانم.
این ماند گردنش تا ساعتی که می‌خواست برای آخرین دفعه برود جبهه. گفت: مامان این را که آن زمان می‌خواستی بدانی قضیه‌اش این است که اگر ما کشته شدیم بشود شناساییمان کنند، الان هم آن را در می‌آورم و پنهان می‌کنم تا دستت به آن نرسد.
گفتم: با من لجبازی می‌کنی؟! من طاقتش را ندارم‌ها.
ولی حسن دیگر گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود.
*بچه! الهی شکمت بترکد
پسرم واقعا بچه آرامی بود. فقط یکدفعه یادمه به شدت دعوایش کردم. قضیه این بود که: برایش دوچرخه خریده بودم،‌ حسن با آن رفت بیرون و همانطور که می‌رفته از روی پای دوستش رد می‌شود. مادر آن بچه که به لحاظ بداخلاقی از زن‌های نام و نشان‌دار محل بود آمد در خانه ما را زد، وقتی در را باز کرد یکهو یقه‌ام را گرفت و هر چه از دهانش درآمد گفت. فحش‌های رکیک و زشتی که من تا آن موقع نشنیده بودم. هر چه او می‌گفت من با احترام جوابش را می‌دادم.
وقتی رفت از عصبانیت زیاد به حسن گفتم: الهی شکمت بترکد، چرا اینکار را کردی که این زن بیاید و این حرفهای بد را به من بزند؟!
حسن با ناراحتی گفت: تقصیر پسر خودش بود، به من گفت دوچرخه‌ات را بده من سوار شوم، ندادم او با من دعوا کرد.
نصف شب دیدم حسن بیدارم کرد و گفت: مامان از شکمم خون می‌آید. چراغ را روشن کردم دیدم نافش باز شده و آب خون‌آلود از آن سرازیر است. سریع بردمش دکتر و بعد از چند روز مشکلش حل شد. از اینکه او را اینگونه نفرین کرده بودم به شدت ناراحت بودم.
*تو رو قرآن نپرس چه کار کردم فقط یک پیراهن بده
همانطور که گفتم حسن با اوج گرفتن مبارزات انقلابی علیه رژیم پهلوی وارد این راه شد، البته بدون اینکه به ما بگوید. هر وقت می‌پرسیدیم کجا بودی؟ می‌گفت: کار داشتم. محل کارش در تاسیساتی کنار سینما فلسطین بود. نصفه شب یک دفعه می‌دیدم با لباس پاره و خاکی آمد خانه، می‌گفتم: این چه وضعیه؟!
می‌گفت: تو رو قرآن نپرس چیکار کردم فقط یک پیراهن بده من بپوشم.
*در میدان ژاله سنجاق فرو می‌کرد به بدن ساواکی‌ها
یکبار که حسن با دوستانش لاستیک آتش زده بودند توسط ماموران ساواک شناسایی شده و تحت تعقیب قرار می‌گیرند. پسرم همین که به خانه می‌رسد پایش را با گلوله زده بودند.
یکبار هم میدان شهدا (ژاله) هنگام نماز، با پسر عمه‌اش بود. می‌گفت سنجاق‌هایی گرفته بودیم دستمان و هر جا مامور ساواک می دیدم فرو می‌کردیم داخل بدنش و فرار می‌کردیم.
 
 

 

شهید حسن واعظی
 
*حتی بند کفشی هم از حسن برایم باقی نماند
در جبهه آنطور که فهمیدم یا امدادگر بوده یا راننده آمبولانس. در حمله «مسلم‌بن‌عقیل» که عملیات سختی هم بوده وقتی می‌خواستند مجروح بیاورند او از بیراهه می‌رود که زودتر بتواند زخمی‌ها را جا به جا کند. کمی که جلوتر می‌روند دشمن متوجه حضورشان شده و شروع می‌کند به شدت شلیک کردن. کسی که کنار دست اش نشسته بود، در ماشین را باز کرده و فرار می‌کند، البته کتفش تیر می‌خورد. او می‌گفت: هر چه گفتم: حسن بیا پایین، نیامد و گفت: ما نیامدیم اینجا شیرینی بخوریم، آمدیم مبارزه کنیم.
کمی رفت جلو، و دشمن گلوله‌ای شلیک کرد و در مقابل چشمهای من آمبولانس رفت روی هوا.
روز بعد که همرزمانش می‌روند آنجا می‌بینند آمبولانس لاشه لاشه شده و حتی بند کفش حسن هم پیدا نشد. 25 خرداد سال 1361 مصادف با شب تاسوعا به شهادت رسیده بود.
*امیدی که بعد از حسن آمد
پسرم واقعا مهربان بود. بعضی وقت‌ها به شوخی من را قلقلک می‌داد و خودش قهقهه می‌زد. هنوز صدای خنده‌هایش را می‌شنوم. همیشه روز مادر به یادم بود الان هم خانمش همیشه روز مادر می‌آید و برای من هدیه‌ای می‌آورد. خدا رو شکر اینقدر دوستش دارم که گاهی کسی ما را می‌بیند فکر می‌کند ایشان دختر من است. هر چهارشنبه هم به دیدنم می‌آید. از حسن یک پسر هم یادگار است که اسمش را خودم گذاشتم به نام امید.
*غذای عروسی‌اش را خودم پختم
حسن 21 سالش که شد دختر همسایه‌مان را که خیلی محجوب بود به حسن معرفی کردم و او هم قبول کرد. مراسم ازدواجشان فوق العاده ساده برگزار شد. حتی غذای عروسی را خودم درست کردم و تعداد کمی از اقوام را دعوت کردیم منزلمان.
*خط قرمزش امام(ره) و انقلاب بود
حسن ابدا اهل دعوا نبود و کم عصبانی می‌شد اما اگر عصبانی هم می‌شد همه حساب کار را می‌کردند. خط قرمزش تنها امام و انقلاب بود، کسی حق نداشت به این دو بی احترامی کند. یادم هست یک مرتبه در خیابان بچه‌ها توهینی کرده بودند که حسن به شدت عصبانی شد و به آنها می‌‌گفت: شما نمی‌فهمید! اینقدر نان حرام شاه را خوردید اینطوری شدید. حتی کار به کتک کاری هم کشیده بود.
*گفتم اگر استخاره بد بیاید نمی‌گذارم بروی
اولین دفعه ای که می‌خواست عازم جبهه شود از مدت‌ها قبلش می‌دیدم رفت و آمدش به مسجد علوی زیاد شده. پرسیدم چقدر می‌روی مسجد؟!
گفت: می‌روم برای نماز اما کار هم دارم. یک روز پیش نماز مسجد که می‌دانست حسن تنها فرزند و همه دارایی من است صدایم کرد و گفت: حاج خانم در جریان باش حسن دارد آماده می‌شود برای جبهه.
ریش‌اش را هم بلند کرده بود، همه می‌گفتند: چرا صورتت را اصلاح نمی‌کنی؟
می‌گفت: می‌خواهم با محاسن بلند کشته شوم.
البته این حرف ها را در لفافه و شوخی می‌گفت تا من حساس نشوم. دوباره از مسجد برایم خبر آوردند که حسن اسمش را نوشته و می‌خواهد برود منطقه. همه کارهایش را هم کرده و فقط امضای شما مانده، اگر آمد امضا ندهید و کاری کنید منصرف منصرف شود.
وقتی آمد خانه گفتم: حسن انگار داری می‌روی جبهه. می‌خواهی من را تنها بگذاری؟ خدا را خوش می‌آید من را چشم‌انتظار باشم؟
گفت: مادر اینقدر از شما بالاتر هستند که هیچی نمی‌گویند و بچه‌هایشان را خودشان آماده می‌کنند و می‌فرستند و کفن تن آنها می‌کنند. شما چطور مانع می‌شوی؟!
گفتم: آنها چند تا فرزند دارند ولی من فقط تو را دارم.
گفت: شما مثل حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) صبر داشته باشید.
بالاخره با این حرف‌ها مرا راضی کرد. گفتم: من استخاره می‌کنم اگر استخاره خوب آمد برو ولی اگر خوب نیامد نمی‌خواهد بروی. استخاره با یک آیه از داستان حضرت موسی آمد. صبح بلند شدم و گفتم: حسن من دیگر با تو کاری ندارم.
دستش را انداخت گردن من و شروع کرد بوسیدنم. می‌خواستم گریه کنم، گفت: دیگه نشد،‌ از ته دل راضی نیستی، اگر گریه نکنی راضی هستی.
*آرزو داشت سه روز پسرش را ببرد مدرسه
آخرین دفعه‌ای که می‌خواست برود مصادف شده بود با شهادت یکی از صمیمی‌ترین دوست‌هایش به نام حسین عباس که پیکرش بدون سر برگشته بود و همین موضوع حسابی حسن را به هم ریخته بود.
گروهی که با او بودند سه روز قبل از حسن رفتند. او گفت: این سه روز می‌خواهم دست امید را بگیرم ببرم مدرسه، چون آرزو دارم پسرم را ببرم مدرسه، روز سوم گفت: مامان بیا کارت دارم، بعد دست امید را گذاشت در دستم و گفت: او را به تو می‌سپارم و شما را به خدا. فقط یک کاری کن او مثل خودم بزرگ شود.
همان شب خواب دیدم یک جایی ایستادم، بیابانی و زمین کاملا خشک است. در شب تنهایی ایستاده بودن. (فردای آن روز حسن می‌خواست برود) یکدفعه چشمم به آسمان خورد، دیدم یک آقایی میان آسمان و زمین پرچم می‌کشید و گوشه‌هایش را به هم گره می‌زد، تمام آسمان را پر از پرچم کرده بود. عصبانی بودم، گفت: نگاه کن اینها بسیجی هستند، فردا که جنگ تمام شود اینها را می‌برند برای خودشان، ناگهان متوجه خانمی شدم که کنارم ایستاده و من را تکان داد و گفت: می‌دانی آن آقا کیست؟
گفتم: بسیجی است دیگر، گفت: درست نگاه کن، او پسر من مهدی است. همانطور که این خانم او را به من معرفی کرد دیدم آقا خودش آمد پایین. یک دفتر زیر بغل و یک خودکار دست آقا بود، ‌فاصله داشتیم. دفتر را جلوی من باز کرد، گفت: اسم پسرت چیست؟ گفتم: حسن. آقا عصبانی شد و گفت: دیگر نشنوم از امروز به بعد بگویی حسن، بگوید سید حسن واعظی، گفتم: من خودم سادات هستم ولی پدرش سید نیست. آقا گفت: گفتم که از این به بعد می‌گویی سیدحسن. آقا رفت و خانم به من گفت: دخترم می‌خواهی بروی بیا من همه جا را نشانت می‌دهم. گفتم: من هر جا بروم با عروسم شمسی می‌روم. گفت: صدایش کن بیاید، گفتم: اینجا بیابان است و خانه ما شهر است، صدایم به او نمی‌رسد،‌ خانم یک لحظه سرش را برگرداند و دیدم شمسی بغل دست من ایستاده. ما را بردند آن طرف که یک کوه بزرگی بود که آن طرف تر از آن و دره‌ای قرار داشت. خانم من را نشاند پایین و خودش وسط نشست. و بعد گفت: دره را نگاه کنید، دیدیم یک تابوت نو، یک وانت نو و یک پرچم نو. جنازه را گذاشتند در وانت و جلوی او را کشیدند. جلوی آفتاب سوزان. من یکدفعه دست گذاشتم روی سرم و موهایم را کشیدم و گفتم: الهی بمیرم مگر تو مادر نداری؟ در همین حال از خواب پریدم.
همیشه می‌گفت: می‌خواهم مثل مادرم حضرت فاطمه زهرا(س) مفقود بشوم. هر چه خودش گفته بود همان اتفاق افتاد. هنوز هم بعد از این همه سال مفقود الجسد است و من چشم انتظار آمدن حتی یک تکه استخوانش هستم.
*فکر می‌کردم اسیر است
تا مدت‌های زیادی فکر می‌کردم بچه ام اسیر است تا اینکه چند وقت بعد از طرف سپاه پیغام آوردند که پسرتان شهید شده و اگر می‌خواهید برایش مراسم بگیرید.
پدرش هیچ وقت با رفتن حسن به جبهه مخالفت نکرد بعد از شهادتش هم اصلا ناراحتی بروز نمی داد اما من می فهمیدم درونش غوغایی است. روزی هم که می‌خواست از دنیا برود شامش را خورد و تلویزیون هم دید، بعد گفت: دستم درد گرفت و سینه‌ام درد می‌کند تا به خودم آمدم کار از کار گذشته بود.
*دلم می‌خواهد نشانی برایم بیاورند تا دلم آرام بگیرد
هیچ گاه بی تابی نمی‌کردم اما همیشه در دل خودم می‌گویم کاش نشانی، خاکستری از او بیاید تا دلم آرام بگیرد. آن زمان که پایم سالم بود هر جمعه می‌رفتم بهشت‌زهرا و در میان قبور شهدا سرگردان بودم، هر شهید گمنامی می‌آوردند من بالای سر او می‌رفتم و قرآن می‌خواندم.
الان هم گاهی ‌از طرف شهرداری ماشین می‌گذارند برای بهشت زهرا. آقای موسوی از بچه های شهرداری خدا خیرش بدهد این کار را می کند. الان هم تنها آرزویم همین است که خبری از حسن برایم بیاورند تا بتوانم بروم سر مزارش و چشم انتظاری ام تمام شود.
۲۱ خرداد ۱۳۹۲
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۲
;کبری
۱۳۹۲/۰۴/۱۱ Iran
5
0
0

سلام مادر شهید سیدحسن خداوند به شما صبر بده خیلی سخته مادربزرگ منم الان قریب به 26سال منتظرمشتی خاکستر ازپسرشهیدش جانمراد است


نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید