آمده بود مرخصی. سرنماز بود که صدای آخ شنیدم. نمازش قطع شده، پرسیدم چی شد؟ گفت: «چیزی نیست.» توی ....
به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام، وقتی کتاب خاطرات شهدای جنگ تحمیلی را ورق می زنیم ،به نام شهید بزرگوار سردار علی تجلائی می رسیم، همسر وی چنین روایت می کند: آمده بود مرخصی. سرنماز بود که صدای آخ شنیدم. نمازش قطع شده، پرسیدم چی شد؟ گفت: «چیزی نیست.» توی حمام باندهای خونی بود. نگرانش شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده، زخمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمی توانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. گریه کردم. گفتم: «با این وضع به جبهه می روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر. من مواظبشم.» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد. بروید جبهه، ان شاءالله پایت قطع می شود، خودت پشیمان می شوی و برمی گردی.» بهم نگاه کرد و گفت: «ما برای دادن سر می رویم، شما ما را از دادن پا می ترسانی؟!» هیچ وقت حرفش از یادم نمی رود. دوباره مرا شرمنده کرده بود.
گفت: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم که شده، از این خاک را اشغال کنم.» همان طور شد که می خواست.