خانه / نمایش جزییات خبر

به یاد بی قبری مادر سادات، حضرت زهرا (س) و به یاد مظلومیت قبرهای بقیع و شباهت این قبر به ...

به یاد بی قبری مادر سادات، حضرت زهرا (س) و به یاد مظلومیت قبرهای بقیع و شباهت این قبر به ...
روستایی بکر، با مردمانی که انگار زمان، آن گاه که از کنارشان عبور می کرد توانی برای تاثیرگذاری بر مهربانی درونشان نداشته است.
از ذکر زیبایی های بی نظیر روستا به دلیل خواهش روستاییان عبور کردیم چون دل مهربانشان از هجمه ی برخی از آدمها برای برداشتن واژه ی بکر بودن ....
دلم برای پیگیری این مطلب دچار تردید بود و قلم در دستانم اعتماد به نفس کافی نداشت تا برای فرش کردن واژه ها بر روی سنگ فرش های ماندگاری از جنس کاغذ خیالی برهم بزند. نه این که به موضوعی که یافته بودم اعتقادی نداشتم، نه ... راستش به این موضوع فکر می کردم که شاید چون سال های بسیار زیادی از آن گذشته است، این گذر زمان رنگ و لعاب تاثیرگذاری اش را از بین برده باشد.
اما ... دیده ها و شنیده ها دست به دست هم دادند تا که عنان این مطلب در دستان قلم قرار بگیرد و تکاپوی ذهن هم به دنبال ادای حق مطلب باشد و اما بخوانید این سفرنامه ی کوتاه را ...
مکان: استان خوزستان، شهرستان مسجدسلیمان، روستای سرچنارکمفه
روستایی بکر، با مردمانی که انگار زمان، آن گاه که از کنارشان عبور می کرد توانی برای تاثیرگذاری بر مهربانی درونشان نداشته است.
از ذکر زیبایی های بی نظیر روستا به دلیل خواهش روستاییان عبور کردیم چون دل مهربانشان از هجمه ی برخی از آدمها برای برداشتن واژه ی بکر بودن از کنار نام روستایشان واهمه داشتند. از ذکر کمبودها هم عبور کردیم چون احساس کردیم هم این مطلب گنجایش آن را ندارد و هم اینکه ممکن است اصل موضوع را تحت تکلف دیدگاه های منفی قرار دهد.
خورشید هم جوار تایید وقت ظهر بود که تصمیم گرفتیم با دختری از این روستا، نگاهی به اطراف این روستا بیندازیم. همین طور که از زیبایی های ناتوان از ذکر این روستا، عبور می کردیم. از دور تصویر چند قبر، حس کنجکاوی مرا صدا می زد. از دخترک خواستم تا نزدیک تر برویم. به قبرستان که رسیدیم، قبرهایی را نظاره کردم که رعب مرگ و شب اول قبر را یادآوری می کرد. قبرهایی قدیمی که بسیاری از آنها حتی نامی بر آنها نوشته نشده بود و یا گذر دوران نامشان را از یاد برده بود. نگاه کردن به این قبرها، انسان را یاد بی ارزشی دلبستگی ها می انداخت. یاد اعمالی که تاکنون انجام داده است و به نوعی باعث می شد تا برای لحظاتی خود را محاسبه کند.
از کنار این قبرها که عبور می کردیم دخترک با اشاره دست رو به من گفت: آن درخت را می بینی؟ گفتم: همان درختی که در کنارش سنگهایی روی هم چیده شده؟ دخترک به سمت قبر به راه افتاد و با تکان دادن سر، حرف مرا تایید کرد. من هم به دنبال او، سرعت پاهایم را تندتر کردم.
رسیدیم به قبری که در قسمت بالای قبرستان بود و به نوعی ، از دیگر قبرها کمی مجزا بود و شکل و شمایلش هم تفاوت داشت. دخترک با لبخندی که انگار چیزی در آستین خیالش دارد و می داند با شنیدنش خوشحال می شوم، بعد از کمی شیطنت بچه گانه گفت: اینها شهید هستند. به محض اینکه این عبارت را گفت، برای لحظه ای یاد قبرهای بقیع افتادم. نشستم فاتحه ای خواندم و متاثر از آنچه شنیده بودم، این بار با دقت بیشتری اطرافم را نگاه کردم.
درختی سایه ی چتر خود را به گونه ای زیبا بر بالای این قبر باز کرده بود. شباهت و حکایت این قبر، ما را کنجکاو کرد تا موضوع را دنبال کنیم. اما دخترک در راه برگشت گفت این شهیدان، متعلق به دوران دفاع مقدس نیستند. از این باب بود که قلم در ابتدا تردید داشت تا برای مکتوب کردن واژه ها حرکت کند اما یک چیزی ته دلم می گفت، دنبال کن آنچه را دیده ای ...
چون دخترک اطلاعات دقیقی نداشت، از او خواستم افراد مسن روستا را معرفی کند تا اطلاعات دقیق تری کسب کنم. وقتی پای صحبت چند پیرمرد از این روستا نشستم، شوقم برای نوشتن بیشتر شد.

و اما حکایت آنچه دیده بودیم ...
دو پیرمرد روستایی، کلامشان اتفاق نظر داشت و حکایت را این طور تعریف کردند. ما سینه به سینه، از پدرانمان، قصه ای را شنیده ایم که به آن یقین داریم و سالیان سال است که مردم این روستا که فرسنگ ها، روستایشان از شهر فاصله دارد و حتی برقی ندارند، دلشان را با نشستن در کنار این شهیدان عقده گشایی می کنند.
این شهیدان از شاگردان سلطان ابراهیم بن عبداله بن حمزه بن موسی بن جعفر(ع) از اولاد امام موسی بن جعفر(ع) امام هفتم شیعیان هستند و برای اینکه مردم روستایی های همجوار را به اسلام دعوت کنند و برای اطاعت امر اولاد پیغمبر راهی این منطقه می شوند. ابتدا شروع به ارشاد کفار منطقه در آن زمان می کنند اما آنها نمی پذیرند. در نهایت یاران سلطان ابراهیم به شهادت می رسند و در میان آنها شخصی بوده که به او شیخ می گفتند که ابتدا دستش قطع می شود و سپس توسط کفار به شهادت می رسد و همه آنها را به طور دست جمعی به خاک می سپارند در حالی که دقیقا مشخص نیست چند نفر بوده اند و همه ی آنها تنها یک قبر دارند و در واقع اینها مثل شهیدان گمنام زمان دفاع مقدس هستند که آنها هم علیه کفر و باطل ایستاده بودند و این شد که اینها به صورت گمنام هستند و سالیان سال است که مردم روستا، به این شهدا ادای احترام می کنند و هر گاه که از باغ هایشان و زمین هایشان عبور می کنند، به این شهدا سلام می دهند.
آن سنگی هم که بالای قبر دیدید که به صورت مستطیلی شکل تراشیده شده بالای قبر گذاشته اند، نماد آنهاست که متاسفانه هیچ اسمی بر آن نوشته نشده است.
بعد از گفت وگو با پیرمردان روستا، مدام حرف آن مرد روستایی در ذهنم بود که اینها هم مثل شهدای گمنام دفاع مقدس، گمنام هستند. آمدم و دوباره کنار قبر نشستم. به یاد بی قبری مادر سادات، حضرت زهرا (س) و به یاد مظلومیت قبرهای بقیع و شباهت این قبر به قبرهای بقیع، دلم را در کنار این شهیدان آرام کردم.
انگار گمنامی بر پیشانی سرنوشت این روستا حک شده بود؛ چرا که شهید دفاع مقدس این روستا، شهید حمید نجف پور هم در گمنامی شهید شده بود و هیچ گاه پیکرش باز نگشت.
گر چه ابتدا کمی تردید داشتم اما در راه بازگشت، دلم از یافتن این شهیدان، سرشار از رضایت خاطر بود چرا که یقین داشتم امثال حمید که در دفاع مقدس حماسه آفریدند، در حقیقت، راه همین شهیدان گمنام اسلام را ادامه دادند و فکر حمید و همرزمانش متاثر از راه همین شهیدان بوده است.
من هیجان زده از این که با وجود صعب العبور و دور بودن راه این روستا، می توانستم با آمدن در کنار این شهیدان به یاد قبرهای مظلوم ائمه ی بقیع باشم، راه بازگشت را در پی می گیرم به امید دیداری دیگر ...

 
۲۲ آبان ۱۳۹۱
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۱
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید