خانه / نمایش جزییات خبر

مجروحی که ابراهیم هادی او را به عقب کشاند

مجروحی که ابراهیم هادی او را به عقب کشاند
خسته بودم و ناراحت تا حالا ابراهیم هادی را اینگونه ندیده بودم. پرسیدم آقا ابرام چی شده؟ گفت: یکی از تیم‌ها رفته بود شناسایی.
به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام ، شهید ابراهیم هادی اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد.
ایشان با شروع جنگ وارد جبهه شد و ماند تا در 22 بهمن سال 61 مزد زحماتش را از خدای خویش گرفت و به شهادت رسید.
 خسته بودم و ناراحت تا حالا ابراهیم هادی را اینگونه ندیده بودم. پرسیدم آقا ابرام چی شده؟ گفت: یکی از تیم‌ها رفته بود شناسایی. توی منطقه گیلانغرب. در راه برگشت یکی از بهترین‌ نیروها رفته روی مین و ... او شهید شده و درست در کنار سنگر عراقی‌ها افتاده. شلیک پیاپی عراقی‌ها باعث شده که بقیه سریع برگردند و پیکر او بماند.
باتعجب گفتم: از کی حرف می‌زنی؟ گفت: ماشاءالله عزیزی. یکی از نیروهای دلاور واحد شناسایی. او بهترین نیروی کرد واحد ما بود.
ندیده بودم ابراهیم برای کسی این طور ناراحت باشد. گریه می‌کرد. می‌گفت: ماشاءالله دلاور واحد ما بود مثل او کمتر پیدا می‌شود.
او از کسانی بود که تمام دشت‌ها و بیابان‌های این اطراف را می شناخت. او شجاع‌ترین نیروی ما بود. ترس برای او معنا نداشت.
شناسایی‌های او کامل بود. وقتی در جلسه فرماندهان می‌گفتند که این منطقه را ماشاءالله شناسایی کرده هیچ سؤالی نمی‌کرد. همه مطمئن بودند که کار به صورت دقیق انجام شده.
بعد ادامه داد:‌ ماشاالله قبلا معلم بود. و همین باعث شده بود که در مردم محلی بسیار تاثیرگذار باشد. وقتی ما کار را در گیلانغرب و نفت شهر شروع کردیم برخی از نیروهای انقلابی این منطقه می‌گفتند: باید فرمانده منطقه از اهالی بومی این شهر باشد.
اما او در نهایت اخلاص وارد گروه ما شد و بقیه را همراه کرد. به دنبالم انجام وظیفه بود با شجاعت در عملیات‌های شناسایی و نفوذ به منطقه دشمن ما را همراهی می‌کرد.
برای همین امشب به منطقه دشمن برمی‌گردم تا پیکر این سردار شهید را برگردانم.
یک شبانه روز پیکرش در کنار سنگر دشمن افتاده بود. جواد افراسیابی و رضا گودینی به همراه ابراهیم حرکت کردند.
موقع اذان صبح بود. در سنگرهای کمین بودیم. آماده شدیم برای نماز. یکدفعه دیدم ابراهیم از راه رسید. داد می‌زد: امدادگر، امدادگر سریع آمبولانس بیارید ماشاءالله زنده است.
یک پای او به کلی آسیب دیده بود. بدن او هم مجروح شده اما خدا خواسته بود که او زنده بماند.
آمبولانس به سرعت حرکت کرد. ماشاءالله به یکی از بیمارستان‌های شهر منتقل شد.
ابراهیم با حالتی عجیب به حرکت آمبولانس نگاه می‌کرد. پرسیدم: آقا ابرام چیزی شد؟
گفت: عجیبه؟ بچه‌ها می‌گفتند ماشاءالله درست در کنار سنگر عراقی‌ها افتاده اما...
وقتی به سراغ او رفتم نبود. او کمی دورتر در یک جای امن نشسته بود من هم به راحتی او را به عقب منتقل کردم.
ماشاالله شخصیت عجیبی داشت. از کردهای بسیار مهمان‌نواز بود. خانه او همیشه پر از مهمان بود. چهره نورانی و جذاب. ایمان و تقوا، بدن قوی و آشنایی با منطقه، شجاعت و هوشیاری. قدرت بیان و فرماندهی و... از او شخصیت منحصر به فردی ساخته بود.
با عقب نشینی عراق از مناطق گیلانغرب و اعزام نیروها به جنوب همراه نیروها اعزام شد. در همه عملیات‌های منطقه غرب و جنوب حضور داشت. در هر عملیات داغ یکی از دوستان را دید اما در ادامه راه نورانی شهدا ثابت قدم بود.
معلم بود. هر روز می‌رفت سر کلاس. بعد از کلاس به سراغ نیروها بسیجی می‌آمد و با آنها بود. در همه شناسایی‌های منطقه غرب حضور داشت. فرمانده تیپ مسلم از او به عنوان یکی از مسئولین شناسایی استفاده می‌کرد.
آخرین بار او را در عملیات مرصاد دیدم. نیروهای محلی را سازماندهی کرده بود. با شروع عملیات منافقین در کوه و دشت پراکنده شدند. او نیروها را برای پاکسازی منطقه اعزام کرد.
خودش هم سوار ماشین شد و به سوی مناطق مهم حرکت کرد. ما هم با چند خودرو به دنبال او بودیم. از مسیرهایی می‌رفت که هیچ کس از آنها اطلاع نداشت با هوشیاری توانست چندین منافق را محاصره کند.
تعدادی از آنها را به هلاکت رساند و دو نفر را به اسارت درآورد. به سمت خودرو برمی‌گشت که ناگهان ماشین او مورد هدف قرار گرفت و منفجر شد. وقتی کار پاکسازی منطقه به پایان رسید یکی از دوستانش آمد و گفت: ماشاالله پسرت به دنیا آمد.
پرسیدم: جریان چیه؟
گفت: موقع وضع حمل خانم آقا ماشالله بود همان موقع منافقین حمله کردند. قابله شهر به همراه مردم به کوهستان رفته بودند. آقا ماشالله نیروها را هماهنگ کرد و من به دنبال قابله رفتم. با هم به منزل آقا ماشالله رفتیم. خوشحال بود. نام فرزندش را مهدی گذاشت. فرزندی که در بحبوحه جنگ به دنیا آمده بود.
جنگ به پایان رسید اما برای او مبارزه همچنان ادامه داشت. ده سال از پایان جنگ گذشته بود.
همزمان با آموزش پرورش در یکی از نهادهای انقلابی فعالیت می‌کرد. در جریان انجام ماموریت بود که دچار سانحه رانندگی شد.
تشییع پیکر او بزرگترین تجمع مردمی در گیلانغرب بود. همه آمده بودند همه اشک می‌ریختند. انقلاب یکی از بهترین یاوران کرد خود را از دست داده بود. ماشاءالله به یاران شهیدش پیوست.
۱۵ آبان ۱۳۹۱
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۳۹۱
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید