خانه / نمایش جزییات خبر

قصه مادران شهدا قصه امروز و دیروز نیست

قصه مادران شهدا قصه امروز و دیروز نیست
قصه مادران شهدا اما مثل جنگ، قصه امروز و دیروز نیست؛ قصه‌ای است که بعد از جنگ آغاز می‌شود و هنوز هم بعد از 30 سال ادامه دارد.
به گزارش پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنام ،قداست معنای مادر یادآور همه ایثارها و تلاش‌هایی است که این موجود برای آنچه در بطن خود پرورانده انجام می‌دهد. مادری که من امروز به پای صحبت‌هایش نشستم رنج و دردش شاید کمتر از مادران سایر شهدا نباشد.
"فاطمه صغری آب‌سواران" بهار امسال بعد از 24 سال تصمیم گرفت برای لاله‌ جاویدالاثرش مزاری تدارک ببیند.
نام گمنام که می‌آید فاطمه صغری آب‌سواران اشک راه گلویش را می‌بندد و من نیز، طاقت پرسیدن از او و شهیدش را ندارم، شهیدی که جاویدان شده و تنها نامی از او بر جای مانده است. پس از 24 سال از شهادت دردانه‌اش، بهار بود که اجازه داد برای "مجید شفیع‌زاده" مزاری بسازد.
این زن، گمنامی فرزندش را باور دارد و به انتظار پایان می‌دهد؛ اما هنوز اشک‌ها که همدم این سال‌های او بود هنوز پایان نیافته است.
می‌دانم که هنوز چشم‌ به راه است به راهی که مجید شهیدش می‌خواست زود بازگردد، اما هیچ گاه به جزء یک نام چیزی برایش نیاوردند. انگار همه آمل و همه ایران را به دنبال مجیدش گشته است، پسر یتیمی که این مادر از دست داده بود؛ اما هیچ‌گاه نشانی از او پیدا نشد.
به سرزمین‌های کربلای ایران در جنوب رفته است، آنجا بود که دلش سوخته و آتش گرفته که چه گل‌هایی در این راه پرپر شدند.
راه آغاز راه بود و قصه در ابتدای آغاز، وقتی از این مادر درباره شهیدش می‌پرسم ایمان دارم که می‌داند زنده است همان‌گونه که به خواب خواهرش آمده بود، اما واقعیت این است که فرزندش گمنام است و این گمنامی تنها راه جاودانگی است.
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چه خوب شد که مجیدش بازنگشت تا او منتظر باشد یک خبر خوش بماند؛ اما آخر او 24 سال به انتظار جوانش نشسته است و هر لحظه اشک ریخته تا چشم‌هایش به همراه قدش از سو بیفتد و هر دو خمیده و چروکه بعد از سال‌ها به انتظار پایان دهند.
* قصه مادران شهدا قصه امروز و دیروز نیست
قصه مادران شهدا اما مثل جنگ، قصه امروز و دیروز نیست؛ قصه‌ای است که بعد از جنگ آغاز می‌شود و هنوز هم بعد از 30 سال ادامه دارد.
یکی راهی را آغاز می‌کند، اما پایانش با او نیست و دیگر همراهانش نیز با او نیستند؛ این قصه جنگ ما بود هزاران مادر و هزاران لحظه انتظار.
به سراغ فاطمه صغری آب‌سواران می‌رویم، مادر شهید مجید شفیع‌زاده.
وقتی خبردار شدم که بعد از 24 سال اجازه داده برای فرزند جاویدالاثرش مزاری بسازند عطر جگر سوخته یک مادر می‌آمد که فضای ذهنم را پر کرده بود.
کسی در این خیابان در شهر آمل مادر شهید مجید شفیع‌زاده را نمی‌شناسد و وقتی حتی نام او را ندانی پس دردش را در میان این همه هیاهو نیز نخواهی دانست. نمای خانه‌اش در انتهای یک کوچه بن‌بست نشان می‌دهد که به سراغ زنی ساده و بی‌آلایش می‌روم، وقتی سراغ خانه‌اش را از همه می‌گیرم با خودم فکر می‌کنم چرا نباید خانه‌های شهدا جوری بود که همه می‌دانستند اینجا یک خانواده شهید زندگی می‌کند نه اینکه بعد از 30 سال کسی یادش نماند که شهدا که بودند، برای چه رفتند و حال مادرانی چون فاطمه صغری چگونه است.
 
* این یک قصه نیست
این یک قصه نیست، اما درخانه‌اش واقعا احساس راحتی می‌کنی و این همان است که باید از این مکان خانه‌ای متفاوت بسازد تا بدانی اینجا خانه یک مادر شهید است. قدش خمیده شده و سنگینی حرکاتش خبر از بیماریش می‌دهند؛ اما به حق میزبانی خوبی است.
رفتار و پذیرایی‌ او نیز مانند خانه‌اش ساده و بی‌آلایش است. وقتی به چشم‌های این مادر نگاه می‌کنم می‌دانم غم بزرگی دارد، تا کی باید دست دست کنم و سر صحبت آغاز کنم، وقتی می‌دانم بیمار است چگونه بخواهم یادی از جوانش بکند.
وقتی می‌خواهم قصه مجیدش را برایم بگوید، می‌گوید که سال 65 مجید سرباز ارتش شد، یک ماه بعد از عید 67 سربازیش را تمام کرد، وقتی امام(ره) اعلام کرد که جبهه‌ها نیرو نیاز دارد اینها سربازان قدیمی و درجه‌دار بودند چهار ماه دیگر هم در ارتش ماند، آن دوره را هم تمام کرد بعد رفت مشهد تصفیه حساب کرد و خرداد ماه آمد آمل، گفتم این دفعه دیگر نرو گفت چرا نروم می‌روم و زود برمی‌گردم.
 
* دیگر نیامد...
وی ادامه می‌دهد: تیرماه در تهران بود بعد آمد خانه و رفت که دیگر نیامد، گمنام شد تا همین امسال منتظرش بودیم که مجید اسیر است و می‌آید دیگر ناامید شدم دو هفته پیش رفتیم با بنیاد شهید صحبت کردم تا در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع) آمل یک قبری به ما دادند.
تعریف می‌کند که لباس‌هایش و بلوزش را هنوز دارم، خوب شستم و برایش کفن گرفتیم و در آنجا دفنش کردیم، هفته بعدش یک مجلس خانوادگی برایش گرفتم و انتظارم تمام شد.
می‌پرسم خودتان خواستید به انتظار پایان دهید یا کسی از شما خواست، می‌گوید: خودم خواستم که برایش مزار بسازنند دیگر نمی‌خواستم منتظر بمانم، خودم مریضم اگر روزی نباشم از روی فرزندم خجالت می‌کشم که نتوانستم برایش کاری بکنم می‌ترسم به من بگوید مادر چرا برای من کاری نکردی.
از او می‌خواهم درباره فرزندان دیگر خود بگوید که ادامه می‌دهد: سه فرزند دارم سال 62 اولین پسرم به سربازی رفت در آن هیاهوی جنگ پدرش هم بیمار شد و هر روز شهدا را می‌آوردند پدرش از پا افتاد تا اینکه محمد سربازیش تمام شد و مجید تصمیم گرفت به سربازی برود.
این مادر شهید بیان می‌کند: مجید دیپلم که گرفت در بازار تره‌بار کار می‌کرد تا اینکه گفت داداش رفت سربازی و برگشت بگذار من هم بروم، هرچه خدا خواست همان می‌شود، این هم رفت دو سال را تمام کرد، چهار ماه هم اضافه خدمت کرد وقتی برگشت پاهایش ورم کرده بود از بس که جبهه گرم بود، گفتم رفتی تصفیه حساب کردی حالا دیگر نرو، اما گفت کاری ندارد می‌روم و برمی‌گردم.
می‌گوید وقتی می‌خواست برای آخرین بار برود رسم ما آملی‌ها است که برای مسافرم قطاب و شیرینی گذاشتم تا در منطقه برای دوستانش ببرد، بازهم گفتم نرو؛ گفت خیالت راحت باشد بچه‌ها می‌خواهند فردا شب دوشنبه برای من جشن بگیرند.
تمام تاریخ‌های رفتن شهیدش به سربازی، اعزام و رفتنش را همه را به جزء جزء می‌داند، هنوز بعد از 30 سال درست نشانی می‌دهد: بیستم خرداد بود رفت آن شب توی راه بود شب دوم که رسید به منطقه عین‌الخوش تنگه ابوغریب و دیگر بازنگشت.
به او می‌گویم برای یافتن پسرت کاری نکردی، می‌گوید: دوستانش که از آن حمله زنده مانده‌اند برایم تعریف کرده‌اند چون درجه‌دار بود بعد از اینکه حمله شد به او گفتند تو برو نمان، اما گفته بود در کانال جلوتر رزمنده‌ها خوابیده‌اند بروم آنها را بیدار کنم رفت که آنها را صدا کند دیگر خبری از مجید نشد، عده‌ای هم می‌گویند با ماشین جیپ درحین عملیات درحال رفتن بودند که ماشین را منفجر می‌کنند؛ اما از هم‌رزمانش کسی آملی نبود تا او را بشناسد، مجید پلاکش را تحویل داده بود برای همین نشانه‌ای از او نمانده است.
 
* هیچ وقت به کسی نگفتم برای من کاری بکند
این مادر شهید ادامه می‌دهد: زمانی هم که اسرا را آوردند و خبری از مجید من نبود همان موقع به بنیاد شهید گفتم که اگر او را شهید می‌دانید من قبول می‌کنم گفتند که بگذار ما دستت را ببوسیم ما به خیلی‌ها می‌گوییم اینها نشانه‌های فرزندان شما است، اما قبول نمی‌کنند ولی برای من اینگونه نبود، برای همین در این همه سال من کسی را ناراحت نکردم و آنها برای ما در مراسمش سنگ تمام گذاشتند.
به او می‌گویم از کسی گلایه و انتظاری نداری، قاطعانه جوابم را می‌دهد: هیچ وقت به کسی نگفتم برای من کاری بکند مگر اینها پسر مرا کشته‌اند که از اینها توقعی داشته باشیم، اما خیلی‌ها توقعاتی دارند که نباید اینطور باشد فکر می‌کنم این سرنوشت فرزند من بود هزاران نفر بودند که گمنام شدند.
حالا دیگر اشک تمام چشمان کم‌سویش را گرفته، اما تعریف می‌کند که یکی از مادران شهدا همشهری من در روستای نوا بود و به من گفت فاطمه بیا کارت دارم، گفت: برای خودت گریه‌ کن، آنها خودشان قبول کردند که بروند و گفت مبادا چیزی به کسی بگویی، گفتم اصلا حاج خانم چرا چیزی بگویم مگر من چه می‌خواهم.
این مادر شهید ادامه می‌دهد: بنیاد شهید به من حقوق می‌دهد الان هم چیز ناقابلی که برای پسرم مجلس گرفتم همان حقوق بود که جمع کرده بودم تا برای خودش خرج کنم، الان هم یک کمی بدهکاری برای من مانده است که از حقوق پسرم پرداخت می‌کنم، از طرف بنیاد شهید یک بار، پنج روزه به مشهد و یک بار هم کربلای ایران در مناطق عملیاتی رفتیم.
 
* واقعا کربلای ایران بوی شهدا را می‌دهد
وقتی می‌خواهم از حال و هوای مناطق جنگی بگوید سکوت می‌کند و می‌گوید این چیزها گفتنی ندارد، واقعا کربلای ایران بوی شهدا را می‌دهد، آن همه کویر و بیابان خرمشهر، مخصوصا مناطق جنگی را که دیدم گفتم الهی من بمیرم آنجا کجا بود که جگرگوشه‌های ما شهید شدند آنقدر راهش دور بود که تصور کردنی نبود.
وی می‌گوید: سربازانی که الان در آن مناطق بودند به ما می‌گفتند مادر ببین ما هم سربازیم گریه و ناراحتی نکنید هنوز هم در مرزها سربازان هستند.
از او می‌خواهم از مجید و جوانیش و رفتارهایش بگوید، صادقانه پاسخ می‌دهد: بچه‌ها پیش مادرها خیلی عزیز هستند من هم خیلی از او راضی بودم، برادرش که سربازی بود خواهرش نامزد داشت اصرار می‌کرد جشن خواهرش را نگیریم تا او بیاید.
وقتی از مجید و مهربانیش تعریف می‌کند این بغض است که با صدایش همنوا می‌شود فاصله میان اشک و نوایش چندان زیاد نیست.
از آرزویش هم برای مجید هم می‌پرسم می‌گوید: برایش کسی را نشان نکرده بودم دیپلمش را گرفت، داشت کار می‌کرد که برای همیشه رفت؛ اصلا فکر نمی‌کردم مجیدم شهید شود. وقتی به من خبر دادند چون یکی از همسنگرانش آملی بود داستان‌های زیادی از زنده بودن مجید می‌گفت، در آن حمله مجید مفقود شده؛ ولی او زنده بود هیچ وقت به من راستش را نگفت که چه بلایی سرش آمده، من به امید اینکه مجید اسیر است 24 سال انتظار کشیدم.
از وضع زندگیش می‌پرسم می‌گوید: این خانه را پسر بزرگم برای خودش ساخت و خواست من در آن زندگی کنم تا او بازنشسته شود.
وقتی از او می‌پرسم که دلش نمی‌خواهد بعد از این همه سال هنوز مردم شهید و شهادت را بشناسند و آن را به خاطر داشته باشند و مادرانی مثل او را فراموش نکنند، با نگاه معصومانه‌ای می‌گوید: چه بگویم در مراسم مجید بعد از 24 سال همه از من می‌پرسند چقدر به شما می‌دهند گفتم من از هیچ کس هم چیزی نخواستم می‌گویند بنیاد شهید همه چیز می‌دهند؛ دخترم زود عصبانی می‌شود وقتی می‌بیند در برابر این حرف‌ها می‌لرزم می‌گوید باید مثل مادر من داغ جوان دیده باشی تا بدانی که نباید دنبال این چیزها رفت.
 
* هیچ کس در تنهایی من و گمنامی فرزندم مقصر نیست
حالا آرام است و بی‌نهایت صبور، ادامه می‌دهد: چرا باید از کسی انتظار داشته باشیم هیچ کس در تنهایی من و گمنامی فرزندم مقصر نیست؛ با وجود اینکه بیمارستان و داروهای من را بنیاد شهید پرداخت می‌کند، اما خیلی وقت‌ها برای گرفتن داروها آنها را با پول خودم می‌خرم مگر چقدر می‌خواهند از من بگیرند که من آن را به پای بنیاد شهید حساب کنم.
باور نمی‌کنم که از مردم گلایه کند هرچند خیلی نمی‌گوید، اما رنجیده است از روزگاری که خون شهیدش و جوانیش را با پول مقایسه می‌کنند، می‌گوید: امروز مردم به خاطر پول ما را ناراحت می‌کنند به ما خانواده‌ شهدا می‌گویند شما دیگر کم و کاستی ندارید مگر می‌شود جان یک جوان را با پول و امکانات سنجید.
این مادر شهید می‌گوید: مگر چند خانواده از نسل شهدا باقی مانده که عده‌ای فکر می‌کنند همه چیز به ما رسیده؛ مگر چند نفر از خانواده شهدا در دانشگاه‌ها قبول شده یا کار دولتی گرفته‌اند که مردم اینگونه حرف می‌زنند؛ ما آخرین نسل از این داستان هستیم و روزی تمام می‌شویم.
باز انگار سوالی پرسیدم که نباید؛ چون زن دوباره بغض کرد و شور و حرارت صحبت کردنش کم شد، آتشش سرد شد و سکوت کرد. آرام می‌گوید لباسش و آلبوم‌اش را هنوز دارم و تعدادی از لباس‌هایش را شستم خشک کردم؛ دخترم و عروسم بدون اینکه من بدانم بردند در مزارش دفن کردند، عکس‌های آلبومش را هم خودم برایش وقتی منطقه بود چاپ کردم اما خودش هیچ وقت عکس‌ها را ندید.
دیگر صدایش در نمی‌آید، نوایی از ته گلویش می‌گوید: لباس‌هایش را هنوز دارم دودلم که لباس‌هایش را بیرون بدهم یا نه... نمی‌دانم می‌خواهم به این انتظار پایان بدهم یا نه؟
* مادران شهدا ارتباط خاصی را با فرزندانشان دارند
باور دارم که مادران شهدا ارتباط خاصی را با فرزندانشان دارند فاطمه صغری هم می‌گوید مجید را خواب می‌بیند، اما وقتی خیلی کوچک بود می‌گوید: وقتی می‌بینمش از ترس اینکه دوباره برود از خواب می‌پرم می‌گویم مجید نرو؛ اما می‌فهمم که باز خواب دیدم با خواهرش رابطه خوبی داشت؛ همین روزها که سرگرم تهیه مزار برایش بودیم خواهرش خواب دید از پله‌های گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع) پایین می‌آمد مجید هم همراهش بود به خواهرش گفت همین راه را برو درست است.
نمی‌دانم راهی که ما می‌رویم نیز درست است یا نه، اینها فراموش شدگان نسلی از آفتاب هستند که باید باورشان کنیم؛ بایدی هست که اجازه فراموشی به ذهن مردم را نمی‌دهد.
تاریخ سال‌ها و قرن‌ها وقتی مادرانی چون فاطمه نباشند خواهد گفت که داغ این نسل چه طعمی داشته است و راه این نسل چه پایان خوشی دارد.
۸ تیر ۱۳۹۱
تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۱
نام را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید