کتاب چخ چخی ها

کتاب چخ چخی ها
کتاب چخ چخی ها
  • ناصر جوادی
  • راه یار
  • ۱ مهر ۱۴۰۲
  • 96
  • 978-622-7629-11-8

گلوله، ترس، تانک، مرگ، شهید و... شاید این تنها کلماتی باشد که هنگام شنیدن کلمه جنگ به مغز هرکسی خطور کند و آنها را مترادف با جنگ بداند. اما همین جنگ با این چهره ترسناکش خاطرات بسیار جالب و خنده داری را برای رزمندگان به جای میگذارد که شنیدن و خواندن آنها خالی از لطف نیست.
کار "کتاب چخ چخی ها" دقیقا همین است. این کتاب برایمان روایت میکند از اتفاقات طنز و شوخ طبعانه ای که رزمندگان و شهدا آنها را رقم زده اند.داستان شهدای طنازی که کمدین های مطرح را توی جیبشان می گذارند.

چخ چخی به چه معناست؟
در لهجه مشهدی برای توصیف اتفاقات فوق العاده و تحسین برانگیز از صفت چخ چخی استفاده می شود.
البته مفهوم چخ چخی خیلی اتوکشیده نیست و می تواند مترادف باحال، دوست داشتنی و خفن باشد؛ اما هیچ کدام شاید نتوانند معادل چخ چخی باشند.
از همان روزی که خاطرات این شهدای شوخ طبع، باحال، دوست داشتنی، رند، اهل کل کل، مشتی، بامرام و رفیق باز را خواندم، به نظرم آمد تنهای واژه ای که می تواند مناسب وصفشان باشد، همین چخ چخی است.
هر چند مطمعن هستم چخی چخی هم نتواند حق مطلب را درباره شان ادا کند.

مجموعه چخ چخی ها شامل خاطراتی است از بازیگوشی های نوجوانی، شوخ طبعی های جوانی، موقعیت های طنز روزهای فعالیت در بسیح و آموزش های نظامی، رندی ها و اتفاقات جالب درباره تلاش و تحمل سختی ها برای رفتن به سوریه و نهایتا خاطرات جنگ با داعش در سوریه که بذله گویی و موقعیت طنز و بازیگوشی و رندی را باهم دارد.
در بخش هایی از کتاب، روایت ها از زبان خود شهید است که در زمان حیات آن ها را بیان کرده و گاهی راوی خاطرات، رزمندگانی هستند که هنوز هم افتخار دفاع از حرم آل الله را دارند و مترصد فرصتی برای جان فشانی اند.

لینک خرید کتاب 

یک روز جواد را کنار کشیدم و گفتم: «جواد! باید یک بلایی سراین یارو بیاریم.» جواد گفت: «چی کار کنیم؟» گفتم: «نمی دونم ولی یک جوری باید حالش رو بگیریم که متوجه بشه اگر بخواد اذیت کنه ماهم بلدیم اذیت کنیم.»
آن روزها تازه مغازه های لوازم شوخی و - سرگرمی در مرکز خرید «زیست خاور» مشهد باز شده بود. اغلب مردم با این وسیله های شوخی آشنایی نداشتند. یک جوهرهای آبی رنگی بود که وقتی روی لباس پاشیده می شد، کل لباس رنگ می گرفت اما بعد از چند دقیقه کاملا رنگش می پرید و هیچ لکی باقی نمی ماند. تصمیم گرفتیم از آن جوهرها بخریم و پیرمردی که اذیت مان میکرد را بترسانیم. جواد گفت: «جوهرروکه ریختیم بگیم شیمیاییتون کردیم!»
جوهر را تهیه کردیم. روبروی مسجد بناها، سرنبش یک شیرینی فروشی بود. همانجا منتظر ماندیم تا پیرمرد مزاحم از مسجد بیرون بیاید. طبق قرار، من اطراف را میپاییدم تا جواد با موتور برود جوهر را روی لباس پیرمرد بریزد.
پیرمرد از مسجد بیرون آمد. جواد با موتور جلویش را گرفت و با قیافه خاصی گفت: « ا... الان شیمیایت میکنم، جوری که تا یک ماه دهنک بزنی، کاری میکنم پوست بندازی!» بعد جوهر را روی سر و صورت و لباسش پاشید. او خودش را روی زمین انداخت و شروع کرد به داد و بیداد کردن: «یاحسین! من رو کشتن!» جواد گاز موتور را گرفت و رفت.
موتور را توی کوچه پارک کرد و کنار من آمد. هردو همانجا ایستاده بودیم و به پیرمرد که روی زمین غلت میزد و ناله میکرد نگاه می کردیم. مردم که سر و صدایش را شنیدند دورش جمع شدند. آنقدر ترسیده بود که با یک جوهر الکی داشت می مرد! مردم با اورژانس تماس گرفتند و آمبولانس آمد.
امدادگر اورژانس پرسید: «چی شده؟!» پیرمرد گفت: «این بسیجی ها یک ماده آبی رنگ روی من پاشیدن و شیمیایم کردن!» پرسید: «کجا پاشیدن؟ » لباسش را نشان داد و گفت: «ایناهاش! مگه نمی بینی کل الباسم رنگیه؟!» مردم و امدادگرها هرچه نگاه کردند اثری از جوهر روی لباس پیرمرد نبود. یکی میگفت: «حاج آقا حالت خوبه؟!» دیگری میگفت: «حاج اقا از سنتون خجالت بکشید! این کارها برای شما زشته!»
نیروهای امداد هم با ناراحتی وسایلشان را جمع کردند و رفتند. پیرمرد قسم می خورد که باید من را به بیمارستان ببرید، من باید آزمایش بدهم، اینهاشیمیایی ام کرده اند؛ ولی هیچکس باور نمیکرد. ما هم آن طرف خیابان می خندیدیم و از اینکه توانسته بودیم بخشی از اذیت های او را تلافی کنیم کیف میکردیم!

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.