عارفانه

عارفانه
عارفانه
  • گروه نویسندگان
  • انتشارات شهید ابراهیم هادی
  • ۸ خرداد ۱۴۰۲
  • 160
  • 9786007841907
کتاب عارفانه شرح حال و خاطراتی از بندهای از بندگان مخلص خدا است که بی آلایش در میان هم محله ای ها و دوستان و خانواده خود زیست و بی آنکه از اوج عرفان خود سخنی بر زبان بیاورد در 19 سالگی جام الهی را سر کشید و به معشوق ازلی و ابدی خویش پیوست.این کتاب 43 خاطره از این شهید بزرگوار را در خود جای داده است که از زبان دوستان و خانواده و همرزمانش روایت می شود .او در مکتب تربيتی استاد العارفین آیت الله حق شناس پرورش یافته بود. در مراسم این شهید مردم وقتی دیدند که ایشان در مراسم ختم حضور یافتند و در منزل این شهید حاضر شدند و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کردند, تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته!
ما نماز می خواندیم که رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن ومناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نمازبرای یک انسان عالم و عارف, طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود. من سعی میکردم که بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند. او رفتارش خیلی عادی بود مثل بقیه افراد می گفت و می خندید. من فقط میدیدم, وقتی کسی راه را اشتباه می رفت خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می داد. او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمی کرد. فقط زمانی برافروخته می شد که می دید کسی در جمع غیبتمی کند و پشت سر دیگران حرف می زند. در این شایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی کرد. با قاطعیت از شخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیک ترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم : احمد, من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما یه سوالی ازت دارم! من نمی دونم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی اما من...

لبخندی زد می خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: حتما یه علتی داره, باید برام بگی؟ بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت: بشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است.برو از اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم! کسی آن اطراف من را نمی دید. من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شناکردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم... همین طور که اشک می ریختم و با خدا مناجات می کردم خیلی با توجه گفتم: یا الله یا الله...به محض تکرار این عبارت یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم. صدا از همه بیابان شنیده می شد. از همه درخت ها و کوه و سنگ ها صدا می آمد!! همه می گفتند: «مسبوح قدوس ربنا و رب الملائکة و الروح.» ( پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح ) . احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! و گفت: محسن, اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک می کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!

و در بخشی دیگر :

مدارا با بچه‌ها در سنین نوجوانی، همراهی با آن‌ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است. احمد آقا که از شانزده‌سالگی قدم به وادی تربیت نهاد. او بدون استاد تمام این اصول را به خوبی رعایت می‌کرد.

شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمد آقا اهل سکوت و معنویت نبودند. نوع شیطنت‌های آن‌ها هم عجیب بود. در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده‌ای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش می‌کرد. اما بچه‌ها تا می‌توانستند او را اذیت می‌کردند!

یک بار بچه‌ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچه‌های مسجد گفت: من می‌خوابم توی تابوت و یک پارچه می‌اندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره!

بچه‌ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا...

وقتی میرزا ابوالقاسم با بچه‌ها به جلوی انباری رسید آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچه‌ها حسابی مسجد را ریختند به هم!

یا اینکه یکی دیگر از بچه‌ها سوسک را توی دست می‌گرفت و با دیگران دست می‌داد و سوسک را در دست طرف رها می‌کرد و...

چقدر مردم به خاطر کارهای بچه‌ها به احمد آقا گله می‌کردند. اما او با صبر و تحمل با بچه‌ها صحبت می‌کرد.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.