7 روایت خصوصی از زندگی امام موسی صدر

7 روایت خصوصی  از زندگی امام موسی صدر
7 روایت خصوصی  از زندگی امام موسی صدر
  • حبیبه جعفریان
  • موسسه امام موسی صدر
  • ۸ خرداد ۱۴۰۲
  • 176
  • 9786005957815
هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر کتابی نوشته حبیبه جعفریان از مجموعه زندگی‌نامه‌های منتشر شده در انتشارات امام موسی صدر است.

درباره کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر
در این کتاب فرازهایی از زندگی امام موسی صدر را از زبان فرزندان، برادر، خواهرها و دوست خانوادگی ایشان می‌خوانید.

نویسنده کتاب در مقدمه می‌نویسد: «اولین بار پاییز ۱۳۷۸ از من خواستند این کار را بکنم. اینکه با یک گروه مستندساز بروم لبنان. تعدادی مصاحبه بگیرم. با نزدیکان آقای سید موسی صدر. دخترش، همسرش، پسرش و خواهرش و اگر لازم بود، تعدادی از آن‌هایی را که قبلاً باهاشان مصاحبه شده بود، دوباره ببینم.

کسانی مثل حافظ اسد، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، نخست‌وزیر لبنان و اسقفی که الان اسمش خاطرم نیست. قرار بود یک ماه بمانم و بعد دو تا کار بکنم. زندگی‌نامه‌ای دربارهٔ امام موسی صدر بنویسم و گفتار متنی برای مستندی که داشتند دربارهٔ او می‌ساختند. پیشنهادی بود که نمی‌توانستی رد کنی. در واقع، نمی‌توانستی حتی فکرش را بکنی چه برسد به اینکه بخواهی ردش کنی، از بس غریب، دور از دسترس و ماجراجویانه بود. »

خواندن کتاب هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
علاقه‌مندان به اندیشه‌ها و شیوه زندگی امام موسی صدر مخاطبان این کتاب‌اند.
من در «آب» دنیا آمده‌ام، برجِ آب. در تقویم رومی که لبنانی‌ها هنوز در کنار تقویم میلادی استفاده می‌کنند، اواسط آب تقریباً برابر است با اوایل شهریور. روزی که بابا دیگر نیامد، من تازه ۷ ساله شده بودم. مامان می‌گوید که مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید، ولی من از وقتی یادم می‌آید، بابا نبود. یعنی می‌دانستم که بابا نیست. سنم که کمتر بود، خوابش را می‌دیدم. یعنی نمی‌دانم خیال می‌کردم یا... چرا... خوابش را می‌دیدم. ولی از وقتی بزرگ شده‌ام دیگر خواب نمی‌بینم. شاید آدم بدی شده‌ام.شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کم‌رنگ شده. چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست، مال بچگی‌ام است. تنها تصویرهایی که از او دارم، مردی است که مرا روی پایش گذاشته و غذا توی دهانم می‌گذارد. و تصویر خودم یادم هست که دارم راه می روم و بابا به شوخی می‌زند پشتم و تصویر دیواری که بابا صورتش را پشتش قایم می‌کند و من گریه می‌کنم، چون فکر می‌کنم بابا گم شده. این‌ها تنها چیزهایی است که خودم از بابا یادم هست. بقیه‌اش قصه‌هایی است که دربارهٔ او می‌شنوم و برق چشم‌های مردم، وقتی مرا می‌شناسند. اصلاً من بابا را این‌طور شناخته‌ام. از قصه‌ها و برق چشم‌ها. خیلی‌ها مرا از روی شباهتم با بابا می‌شناسند. تا مرا می‌بینند می‌پرسند تو فامیل امام نیستی؟ و وقتی می‌فهمند که هستم یا گریه می‌افتند و نمی‌توانند حرف بزنند یا برعکس؛ می‌افتند به صحبت کردن و قصه شروع می‌شود. اگر مرد باشند، تعریف می کنند که چطور بابا دوست داشت با آن‌ها ناهار بخورد، یا برای فلان کارش با آن‌ها مشورت کند و بپرسد: «فلانی به نظرت من در این قضیه چه کار کنم؟» و اگر زن باشند افتخار می کنند که بابا دوست داشت قلیانش را آن‌ها چاق کنند.

بعضی‌ها هم ترجیح می‌دهند مستقیم سراغ بابا نروند. معمولاً می‌پرسند شما با خانم رباب صدر نسبتی دارید؟ من هم می گویم: «بله... فامیل هستیم» و بعد همین‌طور پیش می‌رود تا می‌رسیم به بابا. و آن وقت حالتی در نگاه آدم‌ها می دود که هروقت می‌خواهم برای کسی خلاصه‌اش را بگویم، می‌گویم: «احترام». یادم نمی‌آید تا به حال از این اسم سختی یا ضرری به من رسیده باشد...نه...یادم نمی‌آید. چیزی که هرچه عقب می روم باز یادم هست و هیچ‌وقت برایم عادی نشده این است که بابا نیست. اینکه نبودن بابا این همه طول کشیده است. مامان می‌گوید تصور همه این بوده که اشتباهی شده و موضوع خیلی زود روشن می‌شود. چون نمی شود یک نفر با دعوت رسمی برود یک جایی و توی روز روشن گم شود. می‌شود؟

شهریور ‌۵۸، درست یک سال می‌شد که بابا نبود. مامان مثل بیشتر تابستان‌های دیگر آمده بود ایران، همراه عمه رباب و چند خانم لبنانی که از دوستان بودند. دو هفته ایران بودیم و من یادم هست که چند بار رفتیم تظاهرات. توی یکی از تظاهرات‌ها خانم مسیحی‌ای که همراه ما بود، بلندگو داشت و صحبت‌هایی می‌کرد که من با ذهن بچه‌گانه‌ام فقط «موسی صدر حبیب الله» اش را می‌فهمیدم. عکس‌هایش هست. من همه‌جا چادر عربی مامان را سفت چسبیده‌ام و زل زده‌ام به جمعیت. این‌ها شاید اولین تصاویر واضح من از نبودن باباست، چون قبل از آن را یادم نیست. الان خیلی وقت‌ها که با صدری، حمید و حورا دور هم می‌نشینیم، سعی می‌کنیم روایت‌هایمان را بچینیم کنار هم و بفهمیم چه بر ما رفته است؟

۳۱ اوت ۱۹۷۸ (۹ شهریور ۱۳۵۷) بابا از لیبی برنگشت. ما سال بعدش رفتیم ایران. بعد صدری برگشت فرانسه، چون درسش تمام نشده بود و ما برگشتیم بیروت: من، مامان، حمید و حورا. در بیروت چند بار خانه عوض کردیم، چون جنگ داخلی بود و محله‌ها یکی در میان ناامن بودند. بعد، اسرائیل آمد و دیگر هیچ‌جا امن نبود. اولش رفتیم حازمیه، توی ساختمان مجلس اعلای شیعیان که بابا آن را راه انداخت و حالا تبدیل شده بود به یک‌جور پناهگاه برای دویست سیصد خانواده‌ای که زندگی‌شان را در جنوب رها کرده بودند و به امید اینکه دست اسرائیل بهشان نرسد، آمده بودند بیروت. اما اسرائیل به بهانهٔ پیدا کردن یاسر عرفات و پاک‌سازی فلسطینی‌ها خیلی زود به بیروت رسید. همین که هوا تاریک می شد؛ کوچه‌ها از آدم‌ها خالی می‌شدند. هرکس هرجا بود، می ماند و هر بخور و نمیری گیرش می‌آمد، می‌خورد. تابستان که شد، ما آمدیم ایران. از وقتی بابا نبود، هر تابستان که می‌آمدیم ایران به ما می‌گفتند: چرا بر می‌گردید؟ همین‌جا بمانید. اما تصمیم مامان این بود که لبنان باشیم. می‌گفت همه‌چیز ما در لبنان است. من خیلی ایران را دوست داشتم. تابستان که اینجا بودیم، همهٔ فامیل جمع بودند. ولی یادم نمی‌آید برای ماندن کدام این‌ها را ترجیح می‌دادم. فکر کنم نمی‌توانستم تصمیمم را بگیرم، چون یادم هست که اگر کسی دربارهٔ ایران چیز بدی می‌گفت، عصبانی می‌شدم و دربارهٔ لبنان هم اگر می‌گفت، عصبانی می‌شدم. هنوز همین‌طورم.

پاییز ۱۹۸۳ که از ایران برگشتیم، دیگر نرفتیم حازمیه. من، مامان و حورا بودیم. در یک ساختمان بزرگ دو اتاق اجاره کردیم. سال‌های جنگ بود و خیلی‌ها همین وضع را داشتند. آواره بودند. طبقهٔ پایین همین ساختمان یک مبل‌فروشی مجلل بود. وقتی اوضاع خیلی خراب می‌شد، همه از همه‌جای ساختمان می‌آمدیم و توی آن سالن جمع می‌شدیم. همه‌مان همین لباس‌های تنمان را داشتیم و به امید اینکه از این بمباران هم جان سالم به در ببریم، کز می‌کردیم کنار هم، روی مبل و صندلی‌های قیمتی و تخت‌های اشرافی که سایبان داشت و دود و تیراندازی خیابان از پشت پرده‌های توری‌اش دور و محو به نظر می‌آمد. این سالنِ مبل‌فروشی، سالن بزرگ و دور و درازی بود که برای همه جا داشت. صاحبش هم همان‌جا بود. در آن یک سالی که آنجا بودیم، کلی دوست پیدا کردیم: ام حیدر، فدوی. از بعضی‌هایشان هنوز هم خبر داریم. بعضی‌هایشان را دیگر گم کرده‌ایم. ابوعلی هم آن وقت‌ها بود؛ رانندهٔ بابا. مامان بهش می گفت: «حالا که اوضاع این‌قدر خراب است، برگرد پیش خانواده‌ات. ما هم خودمان یک‌جوری رفت‌وآمد می‌کنیم. راننده می‌خواهیم چه کار؟» ولی او گوش نمی‌داد. شب‌ها پایین ساختمان، توی ماشین می‌خوابید. این را بعداً فهمیدیم. اینکه شب خانه نمی‌رود و توی ماشین می‌خوابد. چون از ما خداحافظی می‌کرد و می رفت. چیزی هم نمی‌گفت. بعد یک شب زنگ زدند به ما گُفتند: شما از خانوادهٔ فلانی هستید؟ گفتیم: بله. گفتند: ماشین فلان به نمرهٔ بهمان مال شماست؟ گفتیم: بله. گفتند: ماشینتان با راننده‌اش در پارکینگ فلان‌جاست. بیایید تحویلش بگیرید. ابوعلی بعداً تعریف کرد که مثل هر شب از ما که خداحافظی کرده، آمده توی ماشین خوابیده و وقتی بیدار شده که لولهٔ یک تفنگ توی دهانش بوده. یکی از این گروه‌های نظامی ماشین را با خود او دزدیده بودند و بعد که فهمیده بودند مال ماست، پس فرستادند.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.